با تمام وجود باور کنیم ...

با تمام ِ وجود باور کنیم !

که خـــــــداوند آنجا که راه نیسـت

راه مـی گشاید و هرگز دیر نمـی کند

فقط کافیست باور کنیم که او

مــی بیند

 مـی دانـد

 مـی توانــد...



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 3 بهمن 1393  ساعت 5:45 AM | نظرات (0)

درخواست حضرت موسی به خدا

روزی حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند درخواست نمود:

«بارالها! می خواهم بدترين بنده ات را ببينم.»

ندا آمد:

«صبح زود به درب ورودی شهر برو. اولين كسی كه از شهر خارج شد او بدترين بنده من است.»

حضرت موسي (ع) اول صبح روز بعد به درب ورودی شهر رفت.

پدری با فرزندش اولين نفری بودند كه از درب شهر خارج شدند.

حضرت موسی (ع) پيش خود گفت:

«بدبخت خبر ندارد بدترين خلق خداست!»

حضرت موسی (ع) پس از بازگشت رو به درگاه خداوند نمود و ضمن سپاس از اجابت خواسته اش ،

عرضه داشت كه:

«بارالها! حال می خواهم بهترين بنده ات را ببينم.»

ندا آمد:

«آخر شب به درب ورودی شهر برو. آخرين نفری كه وارد شهر شود او بهترين بنده من است.»

هنگامی كه شب شد حضرت موسی (ع) به درب ورودی شهر رفت.

با تعجب ديد كه آخرين نفری كه از درب شهر وارد گرديد همان پدر با فرزندش می باشد.

حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند با تعجب و درماندگی عرضه داشت:

«بارالها! چگونه ممكن است كه بدترين و بهترين بنده ات يك نفر باشد؟»

ندا آمد:

يا موسی! اين بنده صبح كه می خواست با فرزندش از درب ورودي شهر خارج شود بدترين بنده من بود.

اما...»

اما هنگامی كه نگاه فرزندش به كوه های عظيم افتاد از پدرش پرسيد:

«بابا! بزرگتر از اين كوه ها چيست؟»

پدر گفت:

«زمين»

فرزند پرسيد:

«بابا! بزرگتر از زمين چيست؟»

پدر جواب داد:

«آسمان ها»

فرزند پرسيد:

«بابا! بزرگتر از آسمان ها چيست؟»

پدر در حالی كه به فرزندش نگاه می كرد، اشك از ديدگانش جاری شد و گفت:

«فرزندم! گناهان پدرت است كه از آسمان ها نيز بزرگتر است...»

فرزند پرسيد:

«بابا! بزرگتر از گناهان تو چيست؟»

پدر كه ديگر طاقتش تمام شده بود نتوانست ديدگان ابر آلود خويش را كنترل نمايد. به ناگاه بغضش تركيد و گفت:

«بخشندگی خدای بزرگ از تمام هر چه هست بزرگتر و عظيمتر است...»



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 بهمن 1393  ساعت 7:25 AM | نظرات (0)

شک نکن

 

شک نکن؛

درست در لحظه ی آخر؛

در اوج توکل و در نهایت تاریکی؛

نوری نمایان می شود؛

معجزه ای رخ می دهد؛

خدا از راه می رسد ...



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 بهمن 1393  ساعت 7:24 AM | نظرات (0)

خدا رو گم نکن

کم کم آماده میشدم . باید میرفتم و  زندگی روی زمین رو در قالب یک انسان تجربه میکردم

٬اما اضطراب شدیدی داشتم.

رو ب آسمان کردم و گفتم :

میترسم ٬خیلی میترسم ٬میترسم

رفتنم باعث بشه راه رو گم کنم و دیگه نتونم پیش خدا برگردم.

کسی اومد و لوح سفیدی رو به من نشون داد و

گفت:اینو ببین ٬آدما بهش میگن دل.

ی تیکه از وجود خداست ک درون هر انسانی قرار داره.

هر وقت دلتنگ خدا شدی یا خواستی راه درست رو پیدا

کنی ٬ ی نگاهی بهش بنداز٬این در واقع نقشه راه تو برای برگشتن  پیش خداست...

اما اینکه روش چیزی نوشته نشده!!

پا توی دنیای خاکی گذاشتم٬روزها میگذشت و من بزرگ و بزرگتر می شدم٬

گاه گاهی هم سری  ب دلم میزدم و

آرامش روزهای خوب با خدا بودن رو دوباره احساس میکردم

با بزرگتر شدنم کم کم تجربه هایی ب دست می آوردم و

احساس میکردم دیگه نیازی ب اون لوح ندارم.

احساس میکردم از همه مردم دنیا برترم و هرگز از راه راست منحرف نمیشم!

روزها میگذشت٬اما حالم روز ب روز بدتر میشد.

ی چیزی توی درونم داشت تغییر میکرد٬و من اصلا احساس خوبی

نداشتم. شده بودم ی آدم عصبی و پرخاشگر ک زندگی براش بی معنا شده بود!

همه ش احساس میکردم ی چیزی توی زندگیم کم دارم٬

چند بار ز خدا خواستم ک بهم کمک کنه٬اما انگار اونم صدای منو نمیشنید.

ی روز سر ظهر زدم ب کوه...

ی گوشه خلوت پیدا کردم و از شدت غصه شروع کردم ب گریه..

که یه دفه یه صدای آشنا شنیدم٬اشتباه نمیکردم ٬خودش بود

ک از من پرسید:گم شدی؟

گفتم :آره...راهمو گم کردم.

دوباره گفت:اما تو ی نقشه  راه داشتی

داد زدم:اما اون ب درد نمیخوره٬خدا هم ک ولم کرده حالا هم تو اومدی تا سرزنشم کنی!

دوباره گفت: ی نگاه دقیق ب اون نقشه ت بنداز

وحشتناک بود!!!

لوح پر از خطوط سیاه بود میتونستم بخونمش:

غرور ٬خودخواهی٬حسادت٬هوس٬حرص...

سرمو از خجالت پایین انداختم.چیزی برای گفتن نداشتم

دوباره اون صدا گفت:تو ب خدا اعتماد نکردی و وجود خودتو با نواقص پوشاندی.

همین دوری از خدا باعث شد که

آرامش از زندگیت بره و اون چیزی ک حس میکردی همیشه تو زندگیت کمه ٬حضور خداوند بود...

همونطور ک سرم پایین بود ٬گفتم:من اشتباه کردم کمکم کن باید جبران کنم

با مهربانی در جوابم گفت:خدا همیشه کنار توست و آماده کمک کردن ب تو

تمام وجودم پر شده بود از شوق بزگشتن و ظهور اولین نقطه سفید توی دلم

اولین جرقه ی وجود خدا اصلاح زندگیم بود.

باید همه چیزو جبران میکردم

باید تمام خطوطی رو ک در این ساالهای دراز توی قلبم حک کرده بودم پاک میکردم

ب شدت سخت بود و دردناک

اما باید اینکارو میکردم .

باید دلمو با خدمت ب دیگران اونقدر صیقل میدادم تا دوباره ی تکه از وجود خدا درون من ظهور کنه... 

 

 



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 بهمن 1393  ساعت 7:23 AM | نظرات (0)

وقتی همه چيز را به تو مي سپارم . . .

خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا . . .

وقتی همه چيز را به تو مي سپارم ،

 

نورِ بي كرانِ تو در من جريان مي یابد ؛

و دعايم به بهترين شيوه ی ممكن متجلی می شود . . .

پس هم اكنون خود را در آغوش تو رها مي كنم ،

تا تمام آشفتگی ها و سردرگمي هايم ،

در حضور امن و گرمِ تو ،

به آرامی ذوب شوند و از ميان بروند . . .



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 بهمن 1393  ساعت 7:17 AM | نظرات (0)

دوسش داری ؟

دوسش داری ؟

حس خوبیه همیشه کنارته ؟

با کدوم اسم قشنگ صداش میکنی ؟

تا حالا سرتو گذاشتی رو شونش و گریه کنی ؟

تا حالا ازین که "همیشه" کنارت بوده تشکر کردی ؟

چندبار ناراحتش کردی ؟

داد زدی بگی دوست درام ؟

تا حالا بدی تورو خواسته ؟

داری بهش فکر میکنی ؟؟؟

"خـــــدا " رو میگما !!!



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 بهمن 1393  ساعت 7:10 AM | نظرات (0)

تنها که میشوم ترس و وهم گریبانم را می گیرد

تنها که میشم...

تنها که میشوم ترس و وهم  گریبانم را می گیرد .

سراغ ادم ها می روم که تنها نمانم .

اما هر آدمی  توقعی دارد از من .

بعضی توقع ها را میتوان براورد بعضی را نه .

بعضی توقع هایشان یکی است بعضی هر دم یکی .

 بودن با آدم ها و در امان ماندن از ترس و وهم آسان نیست .

 جمع ها هم آدم را رایگان نمی پذیرند .

جمع ها هم ازآدم چشم دارند کارهایی کند و در احوالی باشد

که خودشان خوش دارند .

و روزی است که به تهمتی یا بد خواهی ای یا یا محبتی ویا

زیاده خواهی  ای که ادم زیر بارش نرفته طردش می کنند .

یاشاید هم احتیاط از وسوسه شیطان میکنن

 طردش که کردند  دردش از آن تنهایی و وهم روز اول بیشتر می شود.

 هم ،وهم و تنهایی می آیند

 هم توهینی که در این طرد است.

 ان وقت تو اگر پناه ندهی .آدم از درد می میرد

 ای پناه  همه ی بی پنهان و راندگان.

خدایا :

آمدن و رفتن همگان و دوستی و دشمنی شان

بسته به چیزی است. این تویی که به هیچ چیز ،

بر این ناچیز، رحمت می آوری و مهر می گستری.

تو بمان که ازهمگان ماندگاتری!

خدایا تنها تویی که وقتی همه تنهایمان می گذارند ،

جلیس ومونس وهمدممان می شوی ، تو تنهایمان نگذار



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 بهمن 1393  ساعت 7:09 AM | نظرات (0)

مناجات...

مناجات...

الهـي

باز آمديم با دو دست تهي چه باشد اگر مرحمي بر خستگان نهي

الهـي

گرفتار آن دردم كه تو دواي آني و در آرزوي آن سوزم كه تو سرانجام آني

الهـي

هر دلشده اي با ياري و غمگساري و من بي يار و غريبم

الهـي

چراغ دل مريداني و انس جان غريباني، كريما آسايش سينه محباني و نهايت همت قاصداني

الهـي

جرم من زير حلم تو پنهان است و تو پرده عفو خود بر من گستران

الهـي

اين چيست كه با دوستان خود را كردي كه هر كه ايشان را جست ترا يافت و تا ترا نديد ايشان را نشناخت

الهـي

عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دانم دارم و نه آنچه دارم دانم

الهـي

بر تارك ما خاك خجالت نثار مكن و ما را به بلاي خود گرفتار مكن

الهـي

چون به تو بنگريم شاهيم و تاج بر سر وچون بخود تگريم خاكيم و از خاك كمتر

الهـي

هر كس تو را شناخت هرچه غير تو بود بينداخت

 



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 بهمن 1393  ساعت 7:08 AM | نظرات (0)

وعشق تنهاخداست

آموخته ام که خداعشق است

وعشق تنهاخداست

آموخته ام که وقتی ناامیدمی شوم

خداباتمام عظمتش

عاشقانه انتظارمی کشد دوباره به رحمت او امیدوارشوم

آموخته ام اگرتاکنون به آنچه خواستم نرسیدم

خدابرایم بهترش رادرنظرگرفته

آموخته ام که زندگی دشواراست

ولی من ازاوسخت ترم…



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 بهمن 1393  ساعت 7:06 AM | نظرات (0)

تعداد صفحات :47      10   11   12   13   14   15   16   17   18   19   >