کم کم آماده میشدم . باید میرفتم و زندگی روی زمین رو در قالب یک انسان تجربه میکردم
٬اما اضطراب شدیدی داشتم.
رو ب آسمان کردم و گفتم :
میترسم ٬خیلی میترسم ٬میترسم
رفتنم باعث بشه راه رو گم کنم و دیگه نتونم پیش خدا برگردم.
کسی اومد و لوح سفیدی رو به من نشون داد و
گفت:اینو ببین ٬آدما بهش میگن دل.
ی تیکه از وجود خداست ک درون هر انسانی قرار داره.
هر وقت دلتنگ خدا شدی یا خواستی راه درست رو پیدا
کنی ٬ ی نگاهی بهش بنداز٬این در واقع نقشه راه تو برای برگشتن پیش خداست...
اما اینکه روش چیزی نوشته نشده!!
پا توی دنیای خاکی گذاشتم٬روزها میگذشت و من بزرگ و بزرگتر می شدم٬
گاه گاهی هم سری ب دلم میزدم و
آرامش روزهای خوب با خدا بودن رو دوباره احساس میکردم
با بزرگتر شدنم کم کم تجربه هایی ب دست می آوردم و
احساس میکردم دیگه نیازی ب اون لوح ندارم.
احساس میکردم از همه مردم دنیا برترم و هرگز از راه راست منحرف نمیشم!
روزها میگذشت٬اما حالم روز ب روز بدتر میشد.
ی چیزی توی درونم داشت تغییر میکرد٬و من اصلا احساس خوبی
نداشتم. شده بودم ی آدم عصبی و پرخاشگر ک زندگی براش بی معنا شده بود!
همه ش احساس میکردم ی چیزی توی زندگیم کم دارم٬
چند بار ز خدا خواستم ک بهم کمک کنه٬اما انگار اونم صدای منو نمیشنید.
ی روز سر ظهر زدم ب کوه...
ی گوشه خلوت پیدا کردم و از شدت غصه شروع کردم ب گریه..
که یه دفه یه صدای آشنا شنیدم٬اشتباه نمیکردم ٬خودش بود
ک از من پرسید:گم شدی؟
گفتم :آره...راهمو گم کردم.
دوباره گفت:اما تو ی نقشه راه داشتی
داد زدم:اما اون ب درد نمیخوره٬خدا هم ک ولم کرده حالا هم تو اومدی تا سرزنشم کنی!
دوباره گفت: ی نگاه دقیق ب اون نقشه ت بنداز
وحشتناک بود!!!
لوح پر از خطوط سیاه بود میتونستم بخونمش:
غرور ٬خودخواهی٬حسادت٬هوس٬حرص...
سرمو از خجالت پایین انداختم.چیزی برای گفتن نداشتم
دوباره اون صدا گفت:تو ب خدا اعتماد نکردی و وجود خودتو با نواقص پوشاندی.
همین دوری از خدا باعث شد که
آرامش از زندگیت بره و اون چیزی ک حس میکردی همیشه تو زندگیت کمه ٬حضور خداوند بود...
همونطور ک سرم پایین بود ٬گفتم:من اشتباه کردم کمکم کن باید جبران کنم
با مهربانی در جوابم گفت:خدا همیشه کنار توست و آماده کمک کردن ب تو
تمام وجودم پر شده بود از شوق بزگشتن و ظهور اولین نقطه سفید توی دلم
اولین جرقه ی وجود خدا اصلاح زندگیم بود.
باید همه چیزو جبران میکردم
باید تمام خطوطی رو ک در این ساالهای دراز توی قلبم حک کرده بودم پاک میکردم
ب شدت سخت بود و دردناک
اما باید اینکارو میکردم .
باید دلمو با خدمت ب دیگران اونقدر صیقل میدادم تا دوباره ی تکه از وجود خدا درون من ظهور کنه...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 بهمن 1393 ساعت 7:23 AM | نظرات (0)