نوشته شده در تاريخ سه شنبه 16 دی 1393 ساعت 6:52 AM | نظرات (0)
دختربا نازبه خداگفت:
چطور زيبا مي آفريني ام و انتظار داري خود را براي همگان نكنم؟
خدا گفت:زيباي من!تو را فقط براي خودم آفريدم
دخترك،پشت چشمي نازك كرد و گفت:خدا كه بخل نمي ورزد،بگذار آزاد باشم
*خدا چادر را به دخترك هديه داد*
دخترك با بغض گفت:با اين؟اينطور كه محدودترم.اصلا مي خواهي زنداني ام كني؟يعني اسير اين چادر مشكي شوم ؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسير نگاه هاي آلوده خواهي شد...هر چيز قيمتي را كه در دسترس همه نمي گذارند.تو جواهري
دخترك با غم گفت:آخر...آخر،آنوقت ديگر كسي مرا دوست نخواهد داشت.نه نگاهي به سمت من خواهد آمد و نه كسي به من توجه ميكند
خدا عاشقانه جواب داد:من خريدار توام!
منم كه زود راضي مي شوم و نامم سريع الرضاست.
آدميانند و هزاران نوع سليقه!
هرطور كه بپوشي و بيارايي،باز هم از تو راضي نمي شوند!
اصلا مگر تو فقير نگاه مردمي؟آن نگاه ها مصدومت ميكند
*دخترك آرزويش را به خدا گفته بود و مي خواست چونان فرشته اي محبوب جلوه كند*
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 دی 1393 ساعت 5:42 AM | نظرات (0)
کارش که توی شهر تموم می شد آروم و قدم زنون از پیاده رو به طرف خونه راه میفتاد
گرگ های شهر نگاه نمیکردن طرف کی هست و با چه لباسی هست
تا تونستن جلوش شماره پرت کردن و
اونم واسه اینکه از شر گرگ ها خلاص شه شماره ها رو میگرفت و میزاشت توی کیفش
به خونه که رسید یه عالمه شماره جلوی روش دید
دلش لرزید
اشک توی چشاش حلقه زد
یکی یکی شماره ها رو پاره کرد و گریه میکرد و میگفت:
ببین مهدی جان مولای من
این شهر و این زمونه دیگه جای من نیست
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 دی 1393 ساعت 5:23 AM | نظرات (0)
یک وقت هایی میشود
که خودت را تنها چادریِ کل خیابان می بینی!
لبخند بزن!
رو به آسمان کن و بگو:
خدایا! ممنونم که بهم اجازه دادی
بین همه ی این آدمای رنگ وارنگ یه دونه باشم!
نوشته شده در تاريخ جمعه 12 دی 1393 ساعت 5:45 AM | نظرات (0)