این شهر و این زمونه دیگه جای من نیست

کارش که توی شهر تموم می شد آروم و قدم زنون از پیاده رو به طرف خونه راه میفتاد

گرگ های شهر نگاه نمیکردن طرف کی هست و با چه لباسی هست

تا تونستن جلوش شماره پرت کردن و

اونم واسه اینکه از شر گرگ ها خلاص شه شماره ها رو میگرفت و میزاشت توی کیفش

به خونه که رسید یه عالمه شماره جلوی روش دید

دلش لرزید

اشک توی چشاش حلقه زد

یکی یکی شماره ها رو پاره کرد و گریه میکرد و میگفت:

ببین مهدی جان مولای من

این شهر و این زمونه دیگه جای من نیست



نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 دی 1393  ساعت 5:23 AM | نظرات (0)