گاهی خودم را مثل یک کتاب ورق می زنم

گاهی خودم را مثل یک کتاب ورق می زنم

مثل یک کتاب که فرصت ویرایشش به پایان نرسیده .

آخر بعضی فکرهایم نقطه میگذارم که بدانم بایدتمامشان کنم.

بین بعضی حرفهایم کاما (،)که

بدانم باید کمی سکوت ادایشان کنم.


بعد بعضی رفتارهایم علامت تعجب و

آخربرخی عادت هایم علامت سؤال.


خودم را هرچند شب یکبار ورق میزنم تافرصت ویرایش

هست،

حتی بعضی ازعقایدم را حذف میکنم اما بعضی راپررنگ...

یک روز این کتاب چاپ میشود و به دست من می دهند و

فرصت

ویرایش به پایان میرسد...

وکسی می گوید:

(اقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَىٰ بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا)

بخوان کتابت را امروز توبرای حسابرسی ازخودت کافی هستی...

( سوره إسرا : 14)



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 26 آذر 1393  ساعت 8:28 PM | نظرات (0)

چه بچه ی بازیگوشی از دیوار راست هم بالا می رود

کوچکتر که بودم همه می گفتند :
چه بچه ی بازیگوشی از دیوار راست هم بالا می رود
حالا من همان بچه ام که بزرگ شده
دیگر بالا رفتن از یک دیوار قانع ام نمی کند
خدایا!
می خواهم از آسمانت بالا بیایم
دستهایم را بگیر



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 21 آذر 1393  ساعت 6:14 AM | نظرات (0)

باید راه افتاد.......

وقتی قرار است بروی ، دل دل نکن ...
منتظر نمان
هیچ اتفاقی ماندگارت نمی کند.
وقتی قرار است بروی، حتما دل شوره هایت را مرور کرده ای
یادگاری هایت را ، بغض های پشت سرت را ...

بهانه برای رفتن زیاد است
این ماندن است که بهانه نمی خواهد
این ماندن است که دل می خواهد
شهامت می خواهد، عشق می خواهد ...

گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی،
می خواهی بمانی
رفتاری می بینی که انگار باید بروی
و این بلاتکلیفی
خودش کلــــــی جـــــــهنم است ...

وقتی قرار است بروی، حتی به آیینه نگاه نکن
شاید چشم های کسی که روبروی تو ایستاده
منصرفت کند از رفتن
شاید نم اشکی ببینی ، غباری ،
خیالی دور در آستانه ویران شدن
شاید ناخودآگاه در آینه لبخند بزنی
و به تصویر دیرآشنای محصور در قاب بگویی : سلام ...
شاید هنوز روح کودکانه ات از گوشه ای سرک بکشد
و نگران باشد که مبادا فراموشش کنی ...

تو لبخند بزن !
من غربت پشت آن لبخند را خوب می شناسم
نمی گویم نرو
اصلا مگر چیزی عوض می شود ؟!
فقط یک فالله خیرالحافظین می خوانم
و به چهار جهت فوت می کنم ...



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 19 آذر 1393  ساعت 7:02 AM | نظرات (0)

فکر کن ...

فکر کن ...

به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.

به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند :

"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد.

به بچه هایی فکر کن که گفتند :

"مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند.

به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند

و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.

به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند

و بعد "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود،

و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.

من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،

ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند،

سوگواری می کنم.

من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که :

آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،

و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند،

گریه می کنم.

به افراد دور و بر خود فکر کنید ...

کسانی که بیش از همه دوستشان دارید،

فرصت را برای طلب "بخشش" مغتنم شمارید،

در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.

قدر لحظات خود را بدانید.

حتی یک ثانیه را با فرض بر این که آنها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید؛

زیرا اگر دیگر آنها نباشند،

برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود !

"دیروز"

گذشته است؛

و

"آینده"

ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.

لحظه "حال" را دریاب

چون تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری.



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 19 آذر 1393  ساعت 6:20 AM | نظرات (0)

تعداد صفحات :15   1   2   3   4   5   6   7   8   9   10   >