وقتی قرار است بروی ، دل دل نکن ...
منتظر نمان
هیچ اتفاقی ماندگارت نمی کند.
وقتی قرار است بروی، حتما دل شوره هایت را مرور کرده ای
یادگاری هایت را ، بغض های پشت سرت را ...
بهانه برای رفتن زیاد است
این ماندن است که بهانه نمی خواهد
این ماندن است که دل می خواهد
شهامت می خواهد، عشق می خواهد ...
گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی،
می خواهی بمانی
رفتاری می بینی که انگار باید بروی
و این بلاتکلیفی
خودش کلــــــی جـــــــهنم است ...
وقتی قرار است بروی، حتی به آیینه نگاه نکن
شاید چشم های کسی که روبروی تو ایستاده
منصرفت کند از رفتن
شاید نم اشکی ببینی ، غباری ،
خیالی دور در آستانه ویران شدن
شاید ناخودآگاه در آینه لبخند بزنی
و به تصویر دیرآشنای محصور در قاب بگویی : سلام ...
شاید هنوز روح کودکانه ات از گوشه ای سرک بکشد
و نگران باشد که مبادا فراموشش کنی ...
تو لبخند بزن !
من غربت پشت آن لبخند را خوب می شناسم
نمی گویم نرو
اصلا مگر چیزی عوض می شود ؟!
فقط یک فالله خیرالحافظین می خوانم
و به چهار جهت فوت می کنم ...
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 19 آذر 1393 ساعت 7:02 AM | نظرات (0)