طرف با يــک موتـور گازي آمد جلوي در مسجد، سلام كــرد
جوابــش را با بياعتنايــي دادم ، دستانش روغنــي بــود و سياه ، خواست موتــور را همان جلو ببنــدد به يــک ستــون، نذاشتم.
گفتم : اينجا نميشه ببنــدي عمــو !
با نگرانــي ساعتم را نــگاه كردم ، دوباره خيــره شدم بــه سر كوچه
سه، چهار دقيقه گذشت و باز هم خبــري نشد.
پيش خودم گفتــم :
مردم رو ديــگه بيشتــر از ايــن نميشه نگه داشت ،
خوبــه برم بــه مسئول پايگاه بگم تا يــک فكري بكنيم .
يک دفعه ديدم بلنــدگوي مسجد روشن شد و جمعيت صلوات فرستادنــد! مجري گفت : نمازگزاران عزيــز در خدمت فرمانــده بــزرگ جنــگ
حاج " عبدالحسيــن برونــسي "هستيم كه بــه خاطر
خرابــي موتــورشان كمي با تأخيــر رسيدهانــد.
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 بهمن 1393 ساعت 1:13 PM | نظرات (0)