مقصر...

مشکل اکثر ما انسانها این است که:

همانقدر که مسـخـره مـی کـنیم احـترام نمی گذاریم

همانقدر که اشـتـباه مـی کـنـیـم تـفـکـر نـمـی کـنـیـم

همانقدر که عـــیــب می بینیم بـرطـرف نـمـی کـنـیـم

همانقدر که از رونق می اندازیم رونق نمی بخشیم

همانقدر که کینه به دل می گیریم محبت نمی کـنـیـم

همانقدر کـه حـرف مـی زنـیـم عــمـل نــمـی کـنـیـم

همانقدر کــه مـی گــریـانـــیــم شــاد نــمی کــنــیــم

همانقدر که ویـران مـی کـنـیـم آبـــاد نــمی کـنـیــم

همانقدر کـه کـهـنـه مـی کـنـیـم تازگی نمی بخشیم

همانقدر که دور مـی شـویـم نـزدیـک نـمی کـنـیـم

همانقدر کـه آلــوده مـی کـنــیــم پـاک نـمی کـنـیـم

همیشه دیـگران مــقـصـرنـد مـا گـنـاه نمی کنیم؟!



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 4 شهریور 1393  ساعت 11:33 PM | نظرات (0)

جملاتی زیبا در مورد کینه +جملاتی در مورد بخشش دیگران

اگر از دست کسی ناراحت هستیم وکینه او را در دل داریم

فقط خودمان اذیت می شویم  دچار فشار خون ،تپش قلب ،ناراحتی معده،ناراحتی قلبی و... می شویم در صورتی که برای او هیچ اتفاقی نمی افتد پس سعی کنیم بی کینه باشیم   اهل بخشش باشیم تا راحت تر زندگی کنیم .بهترین آب دنیا آب زمزم است اگه پشه در آن بیفتد دیگر کسی حاضر نیست از آن آب بخورد دل مانیز جای خداوند است اگر کینه در دل قرار گرفت خدا از آن دل خارج می شود .پس سعی کنیم برای راحتی خودمان هم که شده از خطاهای دیگران بگذریم .



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 اردیبهشت 1393  ساعت 1:46 PM | نظرات (0)

سخن استاد...

چشمانش داشت بسته میشد...

به احترام و علاقه به استاد هم که بود خودش رو نگه داشت...

نگهان حرفی زد که خواب از سرش پرید...انگار همه چی رو میدونست...

وسط حکمت اشراق از یکی از بزرگا گفت...

حرف او برایش تکراری بود...اما...

گفت: دیدین این آدما رو که  هی منتظرن آقاشون رو ببینه...؟؟!!

بابا تو خوب باش آقا خودش به دیدارت میاد...

یاد اون روز افتاد روی اولین پله....شنیده بود دختر یک بزرگی که خیلیم باایمان بود وقتی روی اون همون پله میرسه بغض میکنه...

آخه نمیدونسته چه جوری میون اون همه مرد طواف کنه...

یک دفعه مرد نورانیی(امام زمان) میان و میگن عبای من رو بگیر...و دنبالم بیا

هفت دور طواف کرد...انگار هاله ای نور دورش بود... به هیچ مردی برخورد نکرد...

وقتی طوافش تمام میشه دیگه امام زمان رو نمیبینه...

همش به اون دختر فکرمیکرد...

هر جوری که فکر میکرد آقا نباید میومد...و البته نیومد...

آن دختر مومن کجا و او کجا...

ولی میدونست امام زمان آنجاست...

آخه نیمه شعبان بود....

آقا بود همون جا بود...خیلی نزدیک بود ولی یک بارم ندیش...

از میون آسمان خراش ها ماه معلوم بود...

قسمش داد به ماه بنی هاشم...ولی..

دلگیر بود از دست خودش...دلگیر تر از همیشه...

این دفعه یک جور دیگه بود...حرف استاد به جونش نشست...

باور کرد که آقا میاد....اگه خوب باشه...اگه...



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 7 اردیبهشت 1393  ساعت 5:37 AM | نظرات (0)

تعداد صفحات :19      10   11   12   13   14   15   16   17   18   19