چشمانش داشت بسته میشد...
به احترام و علاقه به استاد هم که بود خودش رو نگه داشت...
نگهان حرفی زد که خواب از سرش پرید...انگار همه چی رو میدونست...
وسط حکمت اشراق از یکی از بزرگا گفت...
حرف او برایش تکراری بود...اما...
گفت: دیدین این آدما رو که هی منتظرن آقاشون رو ببینه...؟؟!!
بابا تو خوب باش آقا خودش به دیدارت میاد...
یاد اون روز افتاد روی اولین پله....شنیده بود دختر یک بزرگی که خیلیم باایمان بود وقتی روی اون همون پله میرسه بغض میکنه...
آخه نمیدونسته چه جوری میون اون همه مرد طواف کنه...
یک دفعه مرد نورانیی(امام زمان) میان و میگن عبای من رو بگیر...و دنبالم بیا
هفت دور طواف کرد...انگار هاله ای نور دورش بود... به هیچ مردی برخورد نکرد...
وقتی طوافش تمام میشه دیگه امام زمان رو نمیبینه...
همش به اون دختر فکرمیکرد...
هر جوری که فکر میکرد آقا نباید میومد...و البته نیومد...
آن دختر مومن کجا و او کجا...
ولی میدونست امام زمان آنجاست...
آخه نیمه شعبان بود....
آقا بود همون جا بود...خیلی نزدیک بود ولی یک بارم ندیش...
از میون آسمان خراش ها ماه معلوم بود...
قسمش داد به ماه بنی هاشم...ولی..
دلگیر بود از دست خودش...دلگیر تر از همیشه...
این دفعه یک جور دیگه بود...حرف استاد به جونش نشست...
باور کرد که آقا میاد....اگه خوب باشه...اگه...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 7 اردیبهشت 1393 ساعت 5:37 AM | نظرات (0)