نوشته شده در تاريخ شنبه 15 آذر 1393 ساعت 6:28 AM | نظرات (0)
رمضان زیر لبم زمزمه ی ماه علی بود.
دلتنگی عاشق ازلی و مجنون ابدی ام می کرد که
*محرم سلام کرد...
سلامی به گرمی هوای کربلا و به داغی زمینی که مولا بر رویش جان داد!
سلامش آنچنان گرم بود که با "یاحسین" پاسخش گفتم اما
*دلم آرام نگرفت...
گویا ؛ زمان وداع بود!
در را سپردم و خود قدم در صفر نهادم؛
*"ای کاروان آهسته ران کارام جانم می رود"
باز هم قصه ی خاندانی که لحظه لحظه،ثانیه ثانیه،لطفشان انسان را سربه زیر می کند...
*تقویمم پر است از این روزها
چه مراعات تلخی دارند ؛
رمضان...
محرم...
صفر...
و
دلیل ماتم ها
فاطمیه...
چه کسی باور می کند که اگر معجر مادر نمی سوخت،خیمه ی پسر را آتش میزدند
*که اگر روزی دخت سه ساله ی حیدر را یتیم نمی کردند،رقیه (س) از داغ یتیمی جان دهد؟!
چه کسی در باورش می گنجد که :احلی من العسل" ، آتش تلخی ست که دل شیعیان را می سوزاند
کینه ها تمامی ندارد...
هنوز بت خانه ها سوت و کور و هنوز غنیمت های جنگی بر اساس حق الناس تقسیم می شوند ...
اما ..
امان از کینه ی منافق...
لعنه الله علی القوم الظالمین...
نوشته شده در تاريخ شنبه 15 آذر 1393 ساعت 5:59 AM | نظرات (0)
برای جاماندهـ هآیـــ کربلـآ :(
ﺟﺎ ﺗﻨﮓ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺎ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﯾﻢ؟
ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺴﯿﻦ ...
ﮐﺮﺏ ﻭ ﺑﻼ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺑﻬﺎ ...
ﺑﺪﻫﺎ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﻋﻘﺪﻩ ی ﺩﻝ ﺑﺎ که ﻭﺍ کنند ...؟
جا مانده ایم و شرح دل ما خجالت است
زائر شدن، پیاده یقینا سعادت است
ویزا، بلیط، کرب و بلا مال خوب هاست
سهم چو من پیامک ((هستم به یادت)) است
یک اربعین غزل، به امید عنایتی...
این بغض من اگر چه خودش هم عنایت است
چیزی برای عرضه ندارم مرا ببخش
یعنی غزل، نشانه ی عرض ارادت است
ماهیچ، ما گناه... فقط جان مادرت
امضا بکن که شاعرت اهل شهادت است
[باشد حسین(ع) کرب و بلا مال خوب ها]
یک مهر تربت از تو برایم کفایت است...
نوشته شده در تاريخ جمعه 14 آذر 1393 ساعت 6:22 AM | نظرات (0)
پرچمت
تکان می خورد و
دل عالمی
زیرورو می شود
و عجیب است برایم
چگونه هل من ناصرت
کوفیان را
تکان نداد!
کوفه با دلش
چه کرده بود
که سنگ شد و
در جواب
پیشانی تو را
شکست!
نوشته شده در تاريخ جمعه 14 آذر 1393 ساعت 5:55 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 11 آذر 1393 ساعت 6:44 AM | نظرات (0)
دوستان بخونید ببینم چشمی خشک میموونه..؟
یکی از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت: دو ماه پیش خواهرم کربلا بود تو صحن حضرت عباس ع بودیم مداح داشت روضه میخووند یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایبن گفت عباس دروغ میگه ...عباس دروغ میگه
مداح ارومش کرد گفت چی شده گفت من بعد 25 سال بچه دار شدم الان که 19 سالشه رفته تو کما با خودم گفتم درمون دردش عباسه
از اصفهان اومدم کربلا امروز زنگ زدن بهم گفتن بچت مرده...دروغ میگن که عباس حاجت میده
خواهرش میگفت مجلس بهم ریخت ..
فرداش تو صحن حضرت عباس بودیم دیدیم پیرمرده پا برهنه اومد ..با خودموون گفتیم الان مداح و میزنه دوباره..
دیدیم اومد جلو چهار پایه که مداح روش واساده بود دستشو گرفت گفت بیا بغل ضریح بخوون همه کسایی که دیروز بودنم باشن...میخوام بگم غلط کردم... (گریه میکردو میگفت)
میگه همه رفتیم مداح گفت حاجی چی شده ..
گفت خانوومم زنگ زد گفت چوون نمیذارن زنا تو غسال خونه برن التماس کردم گفتم 1 بار بچمو تو سرد خوونه ببینم...
میگه همین که کشو رو کشیدن بیروون دیدیم رو نایلوون بخار نشسته سریع اوردنش بهش شوک دادن بعد چند دقیقه به هوش اومد ..
پسرموون که اصلا تو قید و بند مذهب نبود تا نشست گفت بابای من کجاست؟
گفتم بابات کربلاست ...
گفت بهش زنگ بزن بگو زمانی که تو کما بودم 1 اقای قد بلندی اومد تو خوابم گفت ...پسرم بلند شو...
به بابات سلام برسوون بگو...
ابروی من یک بار تو سرزمین کربلا رفته بود..
چرا دوباره ابروی منو بردی...برو بهش بگو عباس دروغ نمیگه..
العبد
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 11 آذر 1393 ساعت 6:19 AM | نظرات (0)