نوشته شده در تاريخ شنبه 10 آبان 1393 ساعت 7:15 PM | نظرات (0)
حسین ،حرکت کرده بود..........پیش از نامه های کوفیان
در مکه بود آنگاه که نامه ها رسید
و کوفیان پیش از این هم نامه ها نوشته بودند
در عهد معاویه - همان فسق پنهان –
و حسین به احترام عهد و پیمان برادر سکوت کرده بود
و معاویه ، عهد شکست
و یزید "شکسته های پیمانِ معاویه" بود
یک فسق آشکار
یک ننگ بر دامان امت محمد
و حسین ، هیهات گفت بر این ذلت آشکار
و حرکت کرد.............به سوی خانه ی امن خدا
و در مکه بود آنگاه که نامه های کوفیان رسید
آنان که از یزید نالیده بودند.........و از فسق و فجورش
آنان که بیرق برافراشته بودند به دفاع از حق
و حسین می دانست
و خوب هم می دانست.......که کوفیان وفا نمی شناسند !
آنان را آزموده بود..........در عهد پدر
کوفیان با علی هم وفا نکرده بودند
و چنان سست بودند در دفاع از حق...........که مولا از دستشان آرزوی مرگ کرده بود !
و حسین می دانست
و خوب هم می دانست.......که کوفیان وفا نمی شناسند !
اما چه باید می کرد با تکلیفی که بر گردنش بود !
با دوازده هزار نامه
.
.
.
یاری مسلمان واجب بود
و حجت بر حسین ، تمام !
نوشته شده در تاريخ شنبه 10 آبان 1393 ساعت 7:10 PM | نظرات (0)
مورخین صورت او را به قرص ماه تشبیه کرده اند. قاسم با وجود نوجوان بودنش، در مبارزه بسیار دلاور بود و سی و پنج نفر از سپاه عمر سعد را به هلاکت رساند.
« حمید بن مسلم »، تاریخ نگار کربلا، مینویسد:« من در میان سپاه کوفه ایستاده بودم و به این نوجوان نگاه می کردم که عمر بن سعد ازدی به من گفت « من به او حمله خواهم کرد.»
به او گفتم:« سبحان الله! میخواهی چه کنی؟ به خدا قسم، او حتی اگر مرا بکشد، من دست بر او بلند نمیکنم. همین گروه که محاصره اش کرده اند، او را بس است.»
او گفت:« من به او حمله خواهم کرد.»
آنگاه به قاسم حمله کرد و ضربتی بر فرق قاسم زد که او را با صورت بر زمین انداخت. قاسم فریاد بر آورد:« عمو جان!»
مادرش ایستاده بود و نظاره می کرد.
حسین علیه السلام خود را با عجله به بالین قاسم رساند و ضربتی بر قاتل قاسم زد. او دست خود را پیش آورد، دستش از آرنج جدا شد و کمک طلبید. سپاه کوفه برای نجات او شتافتند و جنگ شدیدی در گرفت و سینه قاتل قاسم در زیر سم اسبان خرد شد.
غبار فضای میدان را پر کرده بود. هنگامی که غبار فرو نشست، امام حسین علیه السلام را دیدم که بر بالین قاسم ایستاده است. قاسم دست و پا میزد.
امام فرمود:« چقدر بر عموی تو سخت است که او را به کمک بخوانی و از دست او کاری بر نیاید، و برای تو سودی نداشته باشد. آنان که تو را کشتند، از رحمت خدا دور باشند.»
آن گاه قاسم را به سینه گرفت، او را از میدان بیرون برد و در همان حال، این اشعار را میخواند:«از خانهها و وطنشان دور افتادند و وحوش بیابانها بر آنها نوحه میکنند. بر آنها که شمشیر های دشمنان، آنان را در بر گرفته است، چشم ها چگونه نگرید؟ بر آن ماه هایی که نور آنان خاموش شده و بدنهای زیبای آنان را خاک بیابان در بر گرفته.»
مادر قاسم « رمله » نام داشت.
نوشته شده در تاريخ شنبه 10 آبان 1393 ساعت 7:06 PM | نظرات (0)
بس ﮐﻦ ﺭﺑﺎﺏ ﻧﯿﻤﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ اﺳﺖ
دﯾﮕﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻧﯿﻤﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ اﺳﺖ
کم ﺧﯿﺮﻩ ﺷﻮ ﺑﻪ ﻧﯿﺰﻩ ، ﻋﻠﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ نده
گهوﺍﺭﻩ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ نده
با ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﺰﻥ ﭼﻨﮓ ﺑﺮ ﺭﺧﺖ
با ﻧﺎﺧﻦ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﻣﺰﻥ ﭼﻨﮓ ﺑﺮ ﺭﺧﺖ
بس ﮐﻦ ﺭﺑﺎﺏ ﺣﺮﻣﻠﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
سهمت ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻧﻈﺎﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ترﺳﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﺰﻩ ﺩﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﺷﻮﺩ
از ﺭﻭﯼ ﻧﯿﺰﻩ ﺭﺍﺱ ﻋﺰﯾﺰﺕ ﺭﻫﺎ ﺷﻮﺩ
یک ﺷﺐ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ
دﯾﺪﯼ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﺧﻢ ﮔﻠﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ
گرﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﭼﺸﻢ ﺗﺮﺕ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪ
بس ﮐﻦ ﺭﺑﺎﺏ ﯾﮏ ﺷﺒﻪ ﻣﻮﯾﺖ ﺳﭙﯿﺪ ﺷﺪ
پیرﺍﻫﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﺧﺮﯾﺪﯼ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﺪﻩ
گهوﺍﺭﻩ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ مده
با ﺧﻨﺪﻩ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ
مادر ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﻭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ
بس ﮐﻦ ﺭﺑﺎﺏ ﺯﺧﻢ ﮔﻠﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﺪﻩ
قنداق نیست دست خودت را تکان نده
دﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﺕ ﺍﯾﻦ ﻏﻢ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ
آﺏ ﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﯼ ﺗﻮ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ
بس ﮐﻦ ﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ
اﯾﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﺻﻐﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ
نوشته شده در تاريخ شنبه 10 آبان 1393 ساعت 6:56 PM | نظرات (0)