ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ
ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ
ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪ
ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........
ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 8 بهمن 1393  ساعت 6:49 AM | نظرات (0)

میخوای هم به خدا برسی هم به پول؟؟؟؟

شیخ رجبعلی خیاط از شخصی پرسید: شغل شما چیست؟

گفت: نجار هستم.


فرمود: این چكش را كه به میخ می‌زنی به یاد خدا می‌زنی یا به یاد پول؟!

اگر به یاد پول بزنی، همان پول را به تو می‌دهند

و اگر به یاد خدا بزنی هم پول به تو می‌دهند و هم به خدا می‌رسی.



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 8 بهمن 1393  ساعت 6:14 AM | نظرات (0)

پسرم، دستم را می‌گیری تا بلند بشوم؟

«پسرم، دستم را می‌گیری تا بلند بشوم؟»
جاذبه زمین بیشتر از توان پیرمرد بود.
ولی پسرک بی‌اعتنا به راه خودش ادامه داد تا لحظه‌ای صحبت‌هایش را با عشق هوسی خود قطع نکند.
.
«پسرم، کمکم کن...»
نابینا، محروم از دیدن زیبایی‌های جهان، به امید یاری رساندن انسانی به خودش بود. می‌اندیشید که شاید خیابان خلوت باشد یا شاید هم صدایش در بین سروصداهای ماشین‌ها گم شده باشد.
ولی پسرک بی‌اعتنا به راه خودش ادامه داد تا لحظه‌ای برای قرارش با عشق هوسی خود دیر نکند.
.
«پسرم، این آدرس کجاست!؟»
مسافر پیر در جستجوی آدرس مقصدش بود. در این شهر بزرگ، می‌اندیشید که انسان‌ها زیاد باشند و به یاری هم می‌شتابند.
پسرک نیم نگاهی به آدرس پیرمرد کرد، آدرس در حوالی محل سکونتش بود. ولی پسرک که حالا مردی برای خودش شده است، از ترس همراهی مسافر با خود، با جواب «نمیدانم» از یاری رساندن به مسافر پیر، سرباز زد و با عجله به سمت منزلش که حاصل عشق هوسی خود است، به راه افتاد.
.
.
.
.
سال‌ها گذشت؛ از آن عشق هوس، تنها یک دل شکسته مانده و بس. حالا آن پسرک، پیر و درمانده شده است. زمانی که ده سال از زندگی مشترک خود گذشت، به همسر و فرزاندانش خیانت کرد و به جدایی انجامید. و حالا او پیر است...
شکستش، او را ضعیف کرده است. پاهایش توان راه رفتن در این سنگفرش‌ها را ندارد.
و ناگهان تعادلش را از دست داد و از پسرکی که در همان حوالی رد میشد، کمک طلبید:
«پسرم، دستم را می‌گیری تا بلند بشوم؟»



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 8 بهمن 1393  ساعت 5:36 AM | نظرات (0)

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره
پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم..


جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه
افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله
گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا
پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان
شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و
شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد..

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را
به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی
مسلمان نمیشود



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ دوشنبه 6 بهمن 1393  ساعت 6:25 AM | نظرات (0)

تعداد صفحات :5   1   2   3   4   5