از صبح كه می رفت بیــرون،
تا شب هر چه داشت، می فــروخت.
مشتریهایش هم همه راضــی بودند.
همه را حــراج می كرد؛
ایمــان
عفــاف
حجــاب
متانــت
و نجابــت را.
همه را........
نوشته شده در تاريخ شنبه 27 مهر 1392 ساعت 6:07 AM | نظرات (1)