یکی بود یکی نبود...

گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای خریدن حیوانی جهت سوار شدن  نداشت پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد .

تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت، در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد و دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه آورده است و یک هفته است كه خود و خانواده اش در گرسنگی بسر میبرند.

چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت : برو . مرد بینوا گفت : مرا رضایت نیست تو در سفر حج در سختی باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم . شیخ گفت : حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم بهتر از آن است که هفتاد بار زیارت آن بنا كنم .

اي قوم به حج رفته كجاييد كجاييد -- معشوق همينجاست بياييد بياييد

معشوق تو همسايه و ديوار به دیوار -- در باديه سرگشته شما در چه هواييد

گر صورت بي صورت معشوق ببينيد -- هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد

ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد -- يكبار ازين خانه برين بام برآييد

آن خانه لطيفست نشانه هاش بگفتيد -- از خواجه آن خانه نشاني بنماييد

يك دسته گل كو اگر آن باغ بديديد -- يك گوهر جان كو اگر از بحر خداييد

با اين همه آن رنج شما گنج شما باد -- افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد

کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک -- چرا باید به دورت من بگردم

ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی -- برو با دل بیا تا من  بگردم



نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 آبان 1392  ساعت 6:46 PM | نظرات (0)