
راویها جایی آن گوشهکنارها نشستهاند و میدان را توصیف کردهاند...
راویها با خیمه کاری ندارند...
دلهایی که آن پشت از درد دارد خون میشود را وصف نکردهاند...
چشمهای لرزانی که از پشت پردهها، دارد صحنه نبرد را دنبال میکند، شرح نکردهاند...
تپش قلبها و لرزش دستها را روایت نکردهاند...
راویها گفتهاند: تو آنقدر تشنه بودهای که مثل لحظههای آخرِ حیاتِ ماهی، لبهات را به آرامی تکان میدادهای،
گفتهاند چه کسی گلوی تو را نشانه گرفت...
گفتهاند آن تیر به کجا فرو آمد و با گلوی تو چه کرد...
حتی گفتهاند پدر وقتی خون گلویت را به آسمان پاشید، چه گفت...
حتی- شگفتزده- گفتهاند: قطرهای از آن خون، به زمین بازنگشت..
اما نگفتهاند چشمهای لرزان مادرت چطور داشت این صحنهها را میدید...
نگفتهاند جان مادرت داشت به گلو میرسید...
نگفتهاند قلبِ کسی توی خیمه داشت از هم میپاشید...
کاش راویها، کمی هم دلِ مادرها را روایت کرده بودند...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 آبان 1392 ساعت 9:58 PM | نظرات (0)