امروز برای چندمین بار در سرازیری قبر قرار گرفتم؛

امروز برای چندمین بار در سرازیری قبر قرار گرفتم؛
البته با پاهای خودم؛
یکی از اقوام به رحمت خدا رفته بود
و وقتی دیدم کسی آماده رفتن به داخل قبر نیست،
شال و پالتوام را درآوردم و عازم شدم.

داخل قبر دنیایی دارد؛
چیزی بین خوف و رجا؛
در آن باریکه، باید میت را در آغوش بگیری
و در جایگاه ابدی‌اش بخوابانی؛
حالا نوبت به مهم‌ترین کار می‌رسد
و آن باز کردن بند کفن
و درآوردن سر از کفن
و خواباندن آن بر روی خاک است؛
ابتدا وحشتی غریب وجودت را می‌گیرد
اما باید خیلی زود بر اوضاعت غلبه کنی.

بدن نحیف مرحوم را به پهلو خواباندم
و خاک‌ها را آرام به زیر سرش بردم؛
بالشی نرم از خاک برایش آماده کردم
و تربت کربلای معلا را زیر سرش ریختم؛
تسبیح تربت را هم دور گردنش انداختم
و صورتش را با آب تربت شستشو دادم؛
قدری از آب متبرک را هم بر روی کفنش از بالا تا پایین پاشیدم.

و حالا باید شانه‌اش را می‌گرفتم
و تکان می‌دادم تا تلقین خوانده شود؛
وقتی شانه‌اش را تکان دادم،
دستش هم حرکت کرد و به پایم خورد؛
لحظه‌ای گمان کردم زنده شده؛
شوکه شدم ولی خیلی زود پی‌بردم که اثر تکان خودم بوده؛
حالا با اینکه هوا سرد بود
اما عرق از پیشانی‌ام مثل شیر سماور می‌ریخت،
هوای آن پایین، گرفته بود و خفه.

کار که تمام شد،
سخت‌ترین مرحله آغاز شد
و آن هم بالا آمدن از آن قبر 3 طبقه بود؛
خلاصه به هر زحمتی بود درآمدم
و انگار که یک بار دیگر عمری دوباره به من داده شده بود؛
فرصتی که از قبر بیرون بیایم و به زندگی برگردم؛
این تجربه را که تا به حال چندین بار تکرار کرده‌ام دوست دارم؛
اقلش این است که شب اول قبر با فضای آن پایین بیگانه نیستم.

العبد

ورچه



نوشته شده در تاريخ جمعه 27 دی 1392  ساعت 8:21 PM | نظرات (0)