فرمانده گروهانمان جمعمان کرد و گفت :«امشب باید با روحیه برید خط. چه پیشنهادی دارید؟»
هیچ کس چیزی نگفت.
همهمان را نشاند و پاهایمان را دراز کرد.
شروع کرد به اتل متل توتوله خواندن.
آنقدر خندیدیم که اشکمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت.
وسط همین خندهها هم شروع کرد روضه امام حسین خواندن. اشکمان که سرازیر بود فقط خنده شد گریه.
آن شب خط، خیلی زود شکست.
هیچ کس چیزی نگفت.
همهمان را نشاند و پاهایمان را دراز کرد.
شروع کرد به اتل متل توتوله خواندن.
آنقدر خندیدیم که اشکمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت.
وسط همین خندهها هم شروع کرد روضه امام حسین خواندن. اشکمان که سرازیر بود فقط خنده شد گریه.
آن شب خط، خیلی زود شکست.

نوشته شده در تاريخ دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 7:26 PM | نظرات (0)