گفتند بچه است. عملیات نرود. گریه کرد ، زیاد. یک کوله پشتی دادند پر از باند و پنبه. گفتند امدادگر باشد. عملیات شروع شد. مجروح پشت مجروح. سر یکی دو ساعت همه وسایلش تمام شد. خواست برود جلو که یک مجروح دیگر آوردند. با کمربند دستش را بست…
مجروح بعدی را آوردند آستینهای لباسش را پاره کرد و پایش را بست…
مجروح آخر را کول کرد و برگرداند عقب. توی راه همه یک جوری نگاهش میکردند. وقتی رسید عقب دید از لباسهایش، جز یک شُرت و نصف زیرپوش چیزی نمانده.
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 7:36 PM | نظرات (0)