چیه مگه؟؟؟ خب عاشقم...

عزیزم اینجا چه می کنی؟
لبخندی بر صورت آسمانیش جاری شد، سرش را با معصومیتی ازلی به زیر انداخت...
-عاشقم!
آنقدرکوچک بود ، که پاسخش من را مبهوت کند...
-عاشق کی؟
-معلومه، عاشق امام!
لحظه ای ترنم زیبای اشک در چشمانش جاری شد، انگار موجی از نور،قطرات اشکش را به آسمان متصل می کرد...
-کجا می روی؟
-انشالله ، می ریم تا راه کربلا باز بشه!
عکسی به یادگار از صورت نیلگونش گرفتم، اما لحظاتی بعد ، وقتی با پیکری که نقش هزار زخم را بر خود داشت روبرو شدم، چشمانم به اشک نشست و شانه هایم بی امان لرزید...



نوشته شده در تاريخ جمعه 4 بهمن 1392  ساعت 3:12 AM | نظرات (0)