باز هم غروب شد،
جمعه انتظار و رنگ غروب گرفت چشمان منتظر...
خورشید غروب انتظار جمعه در پشت کوه گناه دوباره آرام آرام می خزد......
و در دل، احساسی خاص.
احساس بغض آلود انتظار نیمه تمامی که ناتمام تمام شد......
میدانی!
به هر چه که نگاه میکنی،
هر طور که میخواهی خودت را به بیخیالی بزنی،
بازهم.....
غروب جمعه میرسد.....
و دستش را در گلویت می اندازد و نفس های انتظارت را به شماره میاندازد......
میخواهد بگوید که انتظار یعنی به شماره افتادن نفس ....نه نفس کشیدن.......
باز هم غروب جمعه رسید و باز هم به فکر تو افتادیم.
این آداب شده برایمان.
غروب جمعه ها را برای تو کنار گذاشته ایم تا نگویی بی وفایند.......
که تو این را هم نمیگویی.
آداب شده که جمعه را که به غروب رساندیم و از تفریح و شادی و خنده فارغ شدیم باتو باشیم.....
گناهانمان را که به اتمام رساندیم نوبت به شما میرسد.
اما واقعیت این است که این هم آداب شده، از روی دل نیست...
از عشق نیست...
این روزها چقدر دم میزنیم از تو و باز دممان دیگرانند. دل ما صاف نیست، صاف کن دل مارا......
خودت می دانی چه آشوبی شده در دلمان.......
دلمان انتظارت را میکشد.....
بدون هیچ آدابی.....
درست است که گناه آلودیم..........
اما دیگر تاب و توان انتظار از کفمان رفته.......
مولا......
منتظر هستیم........
اللهم عجل لولیک الفرج
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 15 اسفند 1392 ساعت 6:18 AM | نظرات (0)