گفت : در میزنند مهمان است
گفت : آیا صدای سلمان است؟
این صدا نه ،صدای طوفان است
مزن این خانه ی مسلمان است
گفت : آرام ما خدا داریم
ما کجا کار با شما داریم
و اگر روضه ای به پا داریم
پدرم رفته ما عزاداریم
آسمان را به رسیمان بردند
آسمان را کشان کشان بردند
مادرم داد زد بمان ، بردند
بین آن کوچه چند بار افتاد
اشک از چشمان یاس افتاد
پدرم در دلش شرار افتاد
تا نگاهش به ذوالفقار افتاد
مادرم رفت پشت در ، اما
پشت در سوخت بال و پر ، اما
بازوی مادرم سپر ، اما
گفت : یک روز یک نفر اما ...
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 3:01 AM | نظرات (0)