بنمای رخ

ای آفتاب حسن برون آ ، دمی ز ابر ....

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ ، دمی ز ابر
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز : « بیش مرنجان مرا برو »
آن گفتنت که : « بیش مرنجانم » آرزوست

وان دفع گفتنت که:«برو شه بخانه نیست»
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر کی هست زخوبی قراضهاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیلست بی وفا
من ماهیم ، نهنگم ، عمّانم آرزوست

یعقوب وار وا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست

گویا ترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند : « یافت می نشود جسته ایم ما »
گفت: « آنکه یافت می نشود آنم آرزوست »

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خُرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیدها و همه دیدها ازوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

می گوید آن رباب که : مُردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه ی عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه ی رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست



نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 28 اسفند 1392  ساعت 6:46 AM | نظرات (0)