دختر قصــه

تمام می شوم امشب در آخر قصه

بخواب بانوی احساس! دختر قصه!

یکی نبود و یکی بود و آن یکی هم رفت

یکی یکی همه رفتند از در قصه

ببند چشم خودت را! فقط تجسم کن!

میان شعله ی آتش سراسر قصه...

خیال کن که لبت تشنه است و از لب آب

بدون آب بیاید دل آور قصه

بده امانت شش ماهه را به دست پدر

که پر بگیرد از اینجا کبوتر قصه



***

نپرس از پدرت او هنوز هم اینجاست

نپرس از تن در خون شناور قصه

بلند شو!،و بدو! پا برهنه تا خود صبح

نخواب تا برسی سمت دیگر قصه

و گوشواره ی خود را در آر! میترسم-

پری بماند و دیو ستمگرقصه

***

بخواب! نیمه ی شب شد، خرابه هم خوابید

بخواب کودک تنها! قلندر قصه!

بگیر گوش خودت را سه ساله ی خوبم!

که پیر می شوی امشب از آخر قصه:

بگیر روی دو پایت سر پدر را، آه...

بگیر اگرچه که سخت است باور قصه

"حسن اسحاقی"


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 4 آبان 1393  ساعت 7:41 PM | نظرات (0)