مردم اینجا چقدر مهربانند ;
دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند ,
دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند
و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری و دیدند هوا گرم شد , پس کلاهم را برداشتند و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم محبت کردند و حسابم را رسیدند . خواستم در این مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز . . . . .
روزگار جالبیست،مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید!
( زنده یاد حسین پناهی).
نوشته شده در تاريخ شنبه 20 دی 1393 ساعت 7:02 AM | نظرات (0)