من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار

آن قدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار،
.
 این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار
.
این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار
.
هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر
تکرار... و تکرار... و تکرار ... و تکرار...
.
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
.
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده ست ؛ نه چنگیز، نه تاتار!
.
ای شعر، چه می فهمی ازین حال خرابم؟
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار
.
حق است اگر مرگ ِ من و عالم و آدم،
بگذار که یک بار بمیریم؛ نه صدبار!!!
.
تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم؛
یک دایره آن قدر بزرگ است که پرگار
.
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار... .



نوشته شده در تاريخ یک شنبه 28 دی 1393  ساعت 7:52 PM | نظرات (0)