گوزني بر لب آب چشمه اي رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در آب ديد، پاهايش در نظرش باريک و اندکي کوتاه جلوه کرد. غمگين شد. اما شاخ هاي بلند و قشنگش را که ديد شادمان و مغرور شد. در همين حين چند شکارچي قصد او کردند. گوزن به سوي مرغزار گريخت و چون چالاک ميدويد، صيادان به او نرسيدند اما وقتي به جنگل رسيد، شاخ هايش به شاخه درخت گير کردو نميتوانست به تندي بگريزد. صيادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسيدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دريغ پاهايم که از آن ها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هايم که به زيبايي آن ها مي باليدم گرفتارم کردند.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 اسفند 1393 ساعت 7:30 PM | نظرات (0)