خانمي با همسرش گفت...

خانمي با همسرش گفت اين چنين: کاي وجودت مايه ي فخر زمين! //اي که هستي همسري بس ايده آل! خواهشي دارم... مکُن هي قيل و قال! //هفت سين تازه اي خواهم ز تو!!کم توقع گشته ام در سال نو!!!//سين  يک، سيّاره اي، نامش سمند! تا که در دل هي کنم من آب، قند!!!//سين  دوم، سينه ريزي پُر نگين  تا پَرَد هوش از سر اهل زمين! //سين  سوم، يک سفر سوي فرنگ ديدن ناديده هاي رنگ رنگ..//سين  چارم، ساعتي شيک و قشنگ تا که گويم هست سوغات فرنگ! //سين  پنجم، سمع دستورات من! تا ببالم من به خود، در انجمن....//چون دو سين ديگرش آمد کم اورفت اندر فکر و انديشه فرو ..//گفت با ناز و کرشمه، که اي عيال! من کم آوردم دوسين اي خوش خصال! //گفت شويش: من کنون ياري کنم با شما البته همکاري کنم! //سين  شش، سنگي براي قبر من! تا ز من عبرت بگيرد مرد و زن! //سين  هفتم، سوره ي الحمد خوان... تا مگر از آن شود شاد اين روان!



نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 اسفند 1393  ساعت 8:32 PM | نظرات (0)