«نمازهایت را اول وقت بخوان، چهل روز دیگر کارت درست می‎شود.»

«نمازهایت را اول وقت بخوان، چهل روز دیگر کارت درست می‎شود.»

22111040930422338803.jpeg

یکی از کارمندان عالی رتبه شهرداری نقل کرد که:

«به علتی مرا از شهرداری اخراج نمودند. رفتم خدمت حاج شیخ حسنعلی نخودکی،ایشان فرمودند:

«نمازهایت را اول وقت بخوان، چهل روز دیگر کارت درست می‎شود.»

مدت یک ماه گذشت اثری ظاهر نشد مجدداً مراجعه کردم فرمودند:

«گفتم چهل روز دیگر.»

هر چه فکر کردم آثاری و امیدی در ظاهر نبود روز چهلم در خیابان نزدیک یک قهوه‎خانه نشسته بودم.

شهردار سابق مشهد آقای محمدعلی روشن با درشکه از آن محل عبور می‎کرد بلند شده سلام کردم. درشکه را نگاه داشت پرسید چرا این جا نشسته‎ای مگر کاری نداری؟ شرح حال خود را گفتم.

گفت با من بیا. با ایشان سوار درشکه شدم، رفتیم به استانداری و فوری دستور داد رفع اتهام از من کرده مرا به خدمت برگرداندند و درست قبل از ظهر چهلمین روزی که مرحومحاج شیخفرموده بودند حکم اعاده به خدمت مرا داده و مشغول کار شدم.»

منبع:

کتاب نشان از بی نشان‎ها، کرامات شیخ حسنعلی نخودکی، مقدادی  


ادامه مطلب


[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 7:57 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

نماز نخوانده است کسی که اطاعت نماز را نکند

نماز نخوانده است کسی که اطاعت نماز را نکند

32432393510685062247.jpg

ابن مسعود از پیامبر اکرم ـ صلی‏ الله علیه وآله وسلم ـ نقل کرده است که:
«لا صلوة لمن لا یطع الصلوة و طاعة الصلوة أن تنهی عن الفحشاء و المنکر.»
«نماز نخوانده است کسی که اطاعت نماز را نکند و اطاعت نماز، آن است که فحشاء و منکر را انجام ندهد.»
مراد از این روایت این است که نماز ناهی و بازدارنده از معاصی است؛ پس هر کس که اقامه نماز کند ولی از انجام معاصی به کنار نباشد معلوم می‏شود نماز او به صفت و ویژگی‏ای که حق تعالی آن را وصف کرده، نبوده است. ولی اگر بعد از آن توبه کرد و از معاصی کناره گرفت معلوم می‏شود نمازش در او اثر داشته است، ولی اثربخشی آن در این فرد، مدتی طول کشیده و زمان برده است.(1)

1- تفسیر منهج الصادقین، ملا فتح الله کاشانی، ج 7، ص 163

 


ادامه مطلب


[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 7:56 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

من در هیچ اوضاع و شرایطى نماز خود را ترک نمى کردم

41356018175660681904.jpeg

 من در هیچ اوضاع و شرایطى نماز خود را ترک نمى کردم

استاد بزرگوار آیة الله حائرى (دامة برکاته) مى فرماید:

«از جمله قضایاى عجیبى که در زمان خودم دیدم،این بود که گفتند:در قم مردى است به نام آقاى اشکانى واو خدمت حضرت حجت علیه السلام مى رسد .

من یک روز عصر ظاهرا با جناب آقاى حاج شیخ عبدالوهاب روحى که رفیق پنجاه ساله من است و جناب آقاى حاج مهدى اخوى خدمت این مرد که منزل او در خیابان ایستگاه راه آهن بود،رفتیم .

مردى پیر و نورانى بود و آثار حقیقت و درستى در جبهه او واضح و روشن بود.
ما داستان تشرف را از او پرسیدیم گفت: «من نظامى بودم و در مدرسه نظام کشور ترکیه نیز تحصیل کرده ام،

مدتها در قشون بودم .یک زمانى در تهران پاى منبر بودم .

مبلغ دستورى را براى کسى که بخواهد به خدمت حضرت ولى عصر (عج) برسد،ذکر کرد و من دستور آن دستور را عمل کردم و خدمت حضرت رسیدم و حوایج خود را عرض کردم.»

پس از آنکه مرد نورانى دستور را بدون مضایقه و تردید براى ما نقل کرد .

من از او دو سوال کردم : یکى آنکه آیا به طور معاینه خدمت آقا رسیدى ؟ معلوم شد به طور مکاشفه مى رسیده است.

سوال دوم این بود که شما چه خصوصیت اخلاقى داشتید؟ گفت:من در هیچ اوضاع و شرایطى نماز خود را ترک نمى کردم و دیگر اینکه به احدى ظلم و ستم نکرده ام. " 1 ".

پی نوشت :
1- عنایات حضرت مهدى موعود(عج)به علماء و مراجع تقلید

 


ادامه مطلب


[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 7:54 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

صبح بلال اذان گفت و مردم را به نماز فرا خواند

صبح بلال اذان گفت و مردم را به نماز فرا خواند
 
95123933575333546016.jpg

به روایت شیخ مفید/ 97، طبرسى/ 134 و دیگران روزى پیامبر صلى اللّه علیه و آله با کمک امیر المؤمنین به قبرستان بقیع رفت و براى اموات طلب آمرزش نمود و رو کرد به على علیه السلام و فرمود: «همانا جبرئیل هر سالقرآن را یک بار بر من عرضه می ‏داشت و در این سال دو مرتبه بر من عرضه کرد، این جز آن نیست که اجل من فرا رسیده است».

صبح بلال اذان گفت و مردم را به نماز فرا خواند. پیامبر فرمود: «امروز شخص دیگرى با مردم نماز بخواند که من دچار بیماریم». عایشه گفت به ابو بکر بگویید برود. حفصه گفت به عمر بگویید برود. چون حضرت این سخنان را شنید برخاست، على بن ابى طالب و فضل بن عباس دست‏هاى آن حضرت را گرفتند و او با تکیه به آنان در حالى که پاهایش به زمین کشیده مى‏شد به مسجد رفت، با اشاره دست خود ابو بکر را از محراب به عقب راند و نماز را از اول شروع کرد و چون به پایان رساند به خانه بازگشت. آنگاه ابو بکر و عمر راخواست و به آنان فرمود: «مگر من به شما نگفتم با لشکر اسامه بیرون بروید؟». گفتند آرى. فرمود: «پس چرا نرفتید؟». ابو بکر گفت من رفتم ولى دوباره آمدم تا دیدار با شما را تازه کنم. عمر گفت اى رسول خدا من اصلا نرفتم زیرا دوست نداشتم که احوال شما را از مهاجران بپرسم.

  پیام آور رحمت ، ص 175

 


ادامه مطلب


[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 7:53 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]