رابطه عشق و عبادت
رابطه عشق و عبادت
در جهان هیچ موجودی به اندازه انسان نیازمند به تفسیر و توضیح نیست، چون در انسان چیزهایی دیده می شود که در غیرانسان دیده نمی شود و پیچیدگی هایی مشاهده می شود که توضیح و تفسیرش آسان نیست بلکه فوق العاده مشکل است و به همین جهت است که انسان را عالم صغیر نامیده اند یعنی به تنهایی خودش یک جهان است. یکی از پدیده های پیچیده انسان عشق است که خیلی نیاز به تفسیر دارد. محبت وقتی، به یک حالتی برسد که زمام فکر و اراده انسان را می گیرد، بر عقل و بر اراده تسلط پیدا می کند و لهذا حالتی می شود شبه جنون، یعنی عقل را دیگر در آنجا حکمی نیست، عشق نامیده می شود.
مسأله عشق خصوصا در آنجا که با پرستش توأم می شود و بلکه هر عشقی که به مرحله عشق واقعی برسد به مرحله پرستش می رسد، یعنی این دو در واقع از یکدیگر تفکیک پذیر نیستند. عشق، چیزی است مافوق محبت. محبت در حد عادی، در هر زمینه نیز در انسان وجود دارد، زمینه چیزی که آن را معمولا عشق می نامند. وقتی یک چنین حالتی در انسان پیدا می شود، اثرش این است که بر خلاف محبت عادی انسان را از حال عادی خارج می کند، خواب و خوراک را از او می گیرد، توجه را منحصر به همان معشوق می کند، یعنی یک نوع توحد و تأحد و یگانگی در او به وجود می آورد، یعنی او را از همه چیز می برد و تنها به یک چیز متوجه می کند به طوری که همه چیزش او می شود، یک چنین محبت شدیدی در حیوانات چنین حالتی مشاهده نشده است. در حیوانات، علائق حداکثر در حدود علائقی است که انسانها به فرزندانشان دارند.
بشر افتخار می کند به اینکه در زمینه معشوق، همه چیزش را فدا کند، خودش را در مقابل او فانی و نیست نشان بدهد، یعنی این برای او عظمت و شکوه است که در مقابل معشوق از خود چیزی ندارد، و هر چه هست اوست، و به تعبیر دیگر فنای عاشق در مقابل معشوق. چیزی است نظیر اخلاق که در اخلاق چیزی است که با منطق منفعت جور درنمی آید ولی فضیلت است، مثل ایثار و از خود گذشتن. ایثار با خودمحوری جور درنمی آید، فداکاری با خودمحوری جور درنمی آید ولی با این حال می بینید انسان از جنبه خیر اخلاقی، جود را، احسان را، ایثار را، فداکاری را تقدیس می کند، اینها را فضیلت می داند، عظمت و بزرگی می داند. در اینجا مسأله عشق با مسأله شهوت متفاوت است، چون اگر شهوت باشد، یعنی شیئ را برای خود خواستن.
فرق بین شهوت و غیر شهوت در همین جاست. آنجا که کسی عاشق دیگری است و مسأله، مسأله شهوت است هدف تصاحب و از وصال او بهره مند شدن است، ولی در عشق اصلا مسأله وصال و تصاحب مطرح نیست، مسأله فنای عاشق در معشوق مطرح است، یعنی باز با منطق خود محوری سازگار نیست. این است که این مسأله در این شکل، فوق العاده ای قابل بحث و قابل تحلیل است که این چیست در انسان؟ این چه حالتی است و از کجا سرچشمه می گیرد که فقط در مقابل او می خواهد تسلیم محض باشد و از من او، از خود او و از انانیتش چیزی باقی نماند. مسأله پرستش این است، یعنی عشق، انسان را می رساند به مرحله ای که می خواهد از معشوق، خدایی بسازد و از خود، بنده ای، او را هستی مطلق بداند و خود را در مقابل او نیست و نیستی حساب کند.
حق پرستی به معنی واقعی کلمه یعنی شور محبت و خدمت حق را داشتن، و با یاد او مأنوس بودن، و از پرستش او لذت بردن، و در حال توجه و حضور و ذکر دائم بودن، با خودپرستی و لذت گرائی و در اسارت زرق و برق مادیات بودن، به هیچ وجه سازگار نیست. نه تنها خداپرستی مستلزم نوعی زهد است، هر عشق و پرستشی خواه در مورد وطن یا مسلک و مرام، مستلزم نوعی زهد و بی اعتنایی نسبت به شئون مادی است. عشقها و پرستشها برخلاف علمها و فلسفه ها، چون سرو کارشان با دل و احساسات است رقیب نمی پذیرند. هیچ مانعی ندارد که یک نفر عالم یا فیلسوف بنده درم و دینار باشد و به موقع خود فکر و اندیشه را در مسائل فلسفی و منطقی و طبیعی و ریاضی به کار اندازد. ولی امکان ندارد قلب چنین فردی کانون یک عشق، آنهم عشق به یک معنی، از قبیل نوع انسان و یا مرام و مسلک بوده باشد، تا چه رسد به اینکه بخواهد کانون عشق الهی باشد و از عشق الهی برافروخته گردد و محل سطوع اشراقات و الهامات خدائی گردد. پس خانه دل را از تعلقات مادی خالی و فارغ نگهداشتن و بتهای سیم و زر را از کعبه دل فرود آوردن و شکستن، شرط حصول کمالات معنوی و رشد شخصیت واقعی انسانی است.
در حدیث از امام صادق (ع) رسیده است که «و کل قلب فیه شک او شرک فهو ساقط و انما اراد وا الزهد لتفرغ قلوبهم للاخره؛ یعنی هر دلی که در آن شک یا شرک وجود داشته باشد از درجه اعتبار ساقط است از این جهت زهد را برگزیدند که دلهایشان برای آخرت از هر آرزوی دیگر خالی و فارغ باشد». چنانکه می بینیم در این حدیث هر نوع هواپرستی و لذت پرستی، شرک و بر ضد خداپرستی خوانده شده است. انسان برای اینکه به خدا از نظر عمل موحد باشد و همه رشته ها ی متصل به او از خدا سرچشمه بگیرد باید همه اینها را قطع بکند تا بتواند به او وصل بکند و مصداق «فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله؛ پس هر کس کافر شد به طاغوت و به خدا ایمان آور» (بقره/ 256) بشود.
عرفا معتقد هستند که عشق سبب می شود که انسان از همه آن صد شی ء می برد، به همان یکی وصل می شود و این حالت تمرکز در او پیدا می شود. آنگاه مدعی هستند همین قدر که این تمرکز ولو نسبت به یک مظهر و یک شی ء باطل در او پیدا شد بعد امکان اینکه این تمرکز تحت مراقبت یک کامل از اینجا برداشته شود و به مرکز اصلی خودش گذاشته شود هست. آنچه گفته اند روی این حساب است. حکمای اسلامی اولا مدعی هستند که عشق دو نوع است، یک نوعش اساسا شهوت است، آن را جسمانی می نامند و می گویند رهایش کنید. یک نوع دیگرش هست که می گویند آن شهوت نیست و امر روحی است، تازه آن هم که امر روحی است خودش فی حد ذاته یک کمالی برای انسان نیست. می گویند وقتی که انسان این حالت روحی را پیدا کرد و یک حالت شبه جنون در او پیدا شد خاصیتش این است که انسان را از غیر آن معشوق از همه چیز می برد و جدا می کند و انسان تازه آمادگی پیدا می کند برای اینکه یکدفعه از خلق یکجا ببرد و در معشوق تمرکز پیدا کند.
داستان حضرت یوسف (ع) و زلیخا که در روایات آمده است همین است. زلیخا عاشق یوسف می شود. تعبیر قرآن به جای عشق چنین است: «قد شغفها حبا؛ سخت دلداه او شده است» (یوسف/ 30) که «شغفها» ظاهرا گفته اند یعنی این که مجامع قلبش را گرفته بود، اصلا قلبش را مثل مشت در اختیار گرفته بود. این حالت در این زن پیدا می شود. بعدها این زن که قبلا دین شوهرش را داشته است شرک بوده یا چیز دیگر موحد می شود و یک موحد خداپرست کامل می شود. در قصص و حکایات آمده است که حضرت یوسف آن اواخر می رود سراغ زلیخا. زلیخا دیگر به او اعتنا نمی کند. می گوید من یوسف ام، من همانی هستم که تو چنین می کردی. هر چه می گوید، زلیخا به او اعتنا نمی کند. می گوید چرا؟ می گوید اکنون من کسی را پیدا کرده ام که دیگر به تو اعتنا ندارم. همان حالت قبلی که شک ندارد در مرحله خودش چیز بدی بود تبدیل به این حالت شده بود، یعنی اگر همان عشق مجازی یوسف، او را یکدفعه از همه چیز نبریده بود و به یکچنین حالت روحی وارد نکرده بود در مرحله بعد به یک مرحله عشق الهی نمی رسید که به همان یوسف هم دیگر اعتنا نداشته باشد.
حضرت ابراهیم (ع) در میان پیغمبران به خلت معروف است. پیغمبران در عین اینکه همه پیغمبر هستند شئون روحی آنها و یا به قول اهل معرفت مظهریت آنها برای صفات الهی تفاوت دارد. یکی مظهر بکا و خوف است و دیگری مظهر محبت و عشق است و مانند آن. مثلا کار ابراهیم یک وجهه دارد و کار یحیی بن زکریا یا عیسی بن مریم وجهه دیگری دارد. ابراهیم خلیل الله، پیغمبر عشق است، پیغمبر محبت است ولهذا لقبش هم خلیل الله است. یک شب ابراهیم در حالی که در صحرا دنبال گله گوسفندش است صدایی می شنود: «سبوح قدوس، ربنا و رب الملائک و الروح». این صدا را که می شنود از خود بی خود می شود. یکدفعه می گوید که بود؟ که بود که نام محبوب من را برد؟ یک بار دیگر تکرار کن، ثلث این گوسفندانم را به تو می دهم. بار دیگر تکرار می کند. هیجانش بیشتر می شود، می گوید بار دیگر تکرار کن ثلث دیگر گوسفندانم را هم به تو می دهم و هیجانش بیشتر می شود... ابراهیم (ع) در وقت مرگ باز با خدا مغازله و عشق بازی می کند. در هنگام قبض روح می گوید: «هل رایت خلیلا یمیت خلیله؟» آیا دیده ای خلیل و دوست روح دوست خود را قبض کند؟ فرشته از ناحیه خدا به او می گوید: «هل رایت خلیلا یکره لقا خلیله؛ آیا دیده ای دوستی لقای دوست خود را مکروه بشمارد؟!» (بحارالانوار، ج6 ص127). در همان حال هم در حال مغازله است، در همان حالی که دارد می رود، بازدارد حرف می زند و عشق بازی می کند.
به هر حال این خود حقیقتی غیرقابل انکار است و فقط برای اولیاء الله است که مرگ به صورت یک آرزوی واقعی درمی آید. مرگ به صورت شهادت برای اولیاء الله، دیگر به صورت یک مرگ آرزویی غیرمشروط است که هرگز با آن مبارزه نمی کنند. شهادت، هم انتقال از جهانی به جهان دیگر است و هم خودش درجه است، خودش بالا رفتن است. البته این حرف هم گفته می شود که اگر انسان قائل به دنیای دیگر هم نباشد، باز زندگی کمیت دارد و کیفیت دارد و انسان زندگی را برای ارزشهایش می خواهد. مسأله ارزشها در زندگی مساله درستی است ولی پایه همه ارزشها یک ارزش است و آن توحید است. اگر این یک ارزش وجود نداشته باشد دیگر ارزشی در دنیا معنی ندارد.
منـابـع
مرتضی مطهری- سیری در نهج البلاغه- صفحه 242-240
مرتضی مطهری- فطرت- صفحات 193-192 و 94-91 و 86-84 و 199-198
مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن 7- صفحه 80-79
مرتضی مطهری- اخلاق جنسی در اسلام و جهان غرب- صفحه 66-64 و 56-57
ادامه مطلب
اهمیت عشق و پرستش در انسان
اهمیت عشق و پرستش در انسان
در جهان هیچ موجودی به اندازه انسان نیازمند به تفسیر و توضیح نیست، چون در انسان چیزهایی دیده می شود که در غیر انسان دیده نمی شود، و پیچیدگی هایی مشاهده می شود که توضیح و تفسیرش آسان نیست بلکه فوق العاده مشکل است، و به همین جهت است که انسان را "عالم صغیر" نامیده اند یعنی به تنهایی خودش یک جهان است. عرفا این را هم قبول ندارند که انسان عالم صغیر باشد، می گویند عالم، انسان صغیر است و انسان، عالم کبیر.
مولوی می گوید:
چیست اندر خانه کاندر شهر نیست *** چیست اندر جوی کاندر نهر نیست
خانه جزء است و شهر کل، هر چه در خانه باشد در شهر قطعا هست ولی در شهر ممکن است چیزهایی باشد که در خانه نباشد که اغلب هم این طور است. همچنین چیزی که در جوی کوچک باشد در رودخانه البته هست. بعد نتیجه گیری می کند و می گوید:
این جهان جوی است دل چون نهر آب *** این جهان خانه است دل شهری عجاب
نه عکس قضیه که بگوید این انسان (دل یعنی انسان) خانه است و جهان شهر. غرض اهمیت انسان است، و در انسان خیلی چیزهاست که نیازمند به تفسیر است و این ساده انگاری ها در موضوع انسان خیلی اشتباه است. این ساده انگاری ها را همه کرده اند. موضوعی که شاید بیشتر هم نیاز باشد که شرح داده شود مسأله "عشق و پرستش" و در واقع مسأله "عشق" است.
خود همین عشق در انسان یک پدیده و معضل عجیبی است که خیلی نیاز به تفسیر دارد. در باب عشق بعضی اصلا عشق را جز از مقوله شهوت ندانسته و گفته اند عشق همان هیجان غریزه جنسی است، چیز دیگری غیر از آن نیست، یعنی مبدأش غریزه جنسی است انتهایش هم غریزه جنسی است.
نظریه دیگری هست که معتقد است که عشقها از غریزه جنسی شروع می شود ولی بعد تلطیف می شود، جنبه جنسی خودش را از دست می دهد و حالت روحانی به خود می گیرد. یک نظریه دیگر هست که از اساس قائل به دو نوع عشق است: عشق های جسمانی که مبدأ جسمانی و غایت جسمانی دارد، و عشق های روحانی که از ابتدا مبدأ روحانی دارد و غایتش هم روحانی است.
مسأله عشق خصوصا در آنجا که با پرستش توأم می شود و بلکه هر عشقی که به مرحله عشق واقعی برسد (یعنی حساب شهوات را باید جدا کرد) به مرحله پرستش می رسد، یعنی این دو در واقع از یکدیگر تفکیک پذیر نیستند به هر حال مسأله عشق و پرستش در انسان مسأله ای است که فوق العاده نیازمند به تحلیل و تفسیر و توضیح و توجیه است.
منـابـع
مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 86-84
ادامه مطلب
مفهوم حقیقی پرستش و عبادت از نظر آیات و روایات
مفهوم حقیقی پرستش و عبادت از نظر آیات و روایات
عبودیت، به معنای خضوع و خاکساری است. عبودیت و خاکساری، باید فقط در برابر خدای متعال صورت پذیرد و حتی شایسته نیست عنوان عبد بر بردگان و کنیزکان اطلاق گردد. عبادت در لغت، به معنای طاعت همراه با خضوع است. گاه، عبادت به معنای پیروی از روش و دین و آیین است نه پرستش قرآن کریم می فرماید: «فقالو أنؤمن لبشرین مثلنا و قومهما لنا عابدون» (مؤمنون/آیه 47)؛ «پس گفتند: آیا به دو بشر که مثل خود ما هستند و طایفه آن ها بندگان ما می باشند ایمان بیاوریم؟» کسی که از خط مشی پادشاهی پیروی کند، او را پرستیده و عبادت کرده است؛ (لسان العرب المحیط، ج4، صص 664 – 665)، چنان که وقتی انسان به سخنرانی کسی گوش می دهد، او را به گونه ای عبادت کرده است. اگر سخنران از خدا و ارزش های الاهی و مبانی دینی سخن می گوید و با سخنانش آدمی را به سوی خدا فرا می خواند، شنونده در حقیقت خدا را پرستیده است؛ و اگر سخنان شیطانی و شرارت آمیز و شهوت انگیز و دور کننده آدمی از خدا بر زبان می راند، گوش دادن به سخنان او، عبادت شیطان به شمار می آید.
در روایتی از پیامبر اکرم (ص) نیز عبادت به همین معنا آمده است. آن بزرگوار فرمود: کسی که به سخنوری گوش فرا دهد، به راستی او را پرستیده است. اگر سخنور از خدا بگوید، به راستی خدا را پرستیده است و اگر از ابلیس سخن بگوید (یعنی سخنان شیطانی و شرانگیز بر زبان آورد)، به راستی ابلیس را پرستیده است (مستدرک سفینةالبحار، ج 7، ص 64؛ نیز بحارالانوار، ج 26، ص 239 و ج 2، ص 94 و ج 69، ص 264). واژه عبد، دو ریشه صحیح و تقریبا متضاد دارد: نرم و رام (لین و ذل) و شدت و غلظت. معنای ریشه اول عبد مملوک و بنده است. وقتی بخواهند از این ریشه در خصوص بندگان خدا فعل بسازند، گفته می شود: عبد یعبد عباده؛ ولی هنگامی که بخواهند برای بردگان فعل بسازند گفته می شود: عبد یعنی بنده شد و به بندگی اعتراف کرد. متعبد یعنی کسی که خویشتن را وقف عبادت کرده است. مشرکان را، بندگان و پرستش گران طاغوت و بتان می خوانند و مؤمنان را بندگان و پرستش گران خدای متعال. شتر نرم و راهوار، «البعیر المعبد» خوانده می شود. معبد یعنی رام. راه هموار را نیز بدین سبب «طریق معبد» می نامند. طریق معبد یعنی راهی که، بر اثر گام های روندگان، نرم و هموار گردیده است. ریشه دیگر این واژه، «عبد» به معنای قوت و صلابت است. وقتی پارچه ای ضخیم و محکم باشد، گفته می شود، «هذا ثوب له عبده»؛ این پارچه ای است دارای ضخامت و استحکام (معجم مقاییس اللغة، ج 4، ص 205 – 206).
برخی گفته اند: عبادت عبارت است از نهایت تعظیم؛ و آن جز در مورد خدای سبحان شایسته نیست؛ زیرا نهایت تعظیم جز برای آن که از نهایت انعام و بخشش برخوردار است، شایسته نیست و جز خدای تعالی کسی از این ویژگی بهره نمی برد. (کشاف اصطلاحات الفنون، ج 3، ص 947)، این تعریف کامل نیست زیرا از طرفی نماز مردم عادی را شامل نمی شود و حال آنکه عبادت است بی آنکه نهایت تعظیم را داشته باشد؛ و از طرفی احترام به قبور معصومان: را که مشتمل بر نهایت تعظیم است، دربرمی گیرد و حال آنکه عبادت نیست.
برخی عبادت را کردار مخالف هوای نفس مکلف به منظور بزرگداشت پروردگار می دانند. (شریف جرجانی، ص 189)، مرحوم خواجه نصیر می فرماید: عبادت آن بود که تعظیم و تمجید خالق خویش جل و علا و مقربان حضرت او چون ملائکه و انبیاء و ائمه و اولی: و طاعت و متابعت ایشان و انقیاد اوامر و نواهی صاحب شریعت کند و تقوا را که مکمل و متمم این معانی بود، شعار و دثار خود سازد. (خواجه نصیرالدین طوسی اخلاق ناصری، ص 116)، البته تعظیم و اکرام غیرخدا به معنای عبادت خدای متعالی است نه عبادت آنها. پرستش، نوعی رابطه خاضعانه، ستایشگرانه، سپاس گزارانه و معنادار آدمی در برابر خدای سبحان است.
این واکنش، ره آورد معرفت خدای متعال است. وقتی انسان خداوند را کامل ترین ذات با کامل ترین صفات و پیراسته از هر گونه کاستی شناخت و جهان را مظهر آفرینندگی، نگهداری، فیاضیت، عطوفت و رحمت او دانست، در برابرش سر تسلیم و خاکساری فرود می آورد. پرستش، نوعی ارتباط با خدا است؛ ارتباطی همراه با خضوع، ستایشگری و سپاسگزاری. تنها خداوند شایسته اینگونه ارتباط است. پرستش هرگونه که باشد، معنادار است؛ یعنی نشان می دهد فرد در برابر پروردگار سر تسلیم و سپاس فرود آورده است. حقایقی که پرستش گران مسلمان ابراز می کنند، عبارت است از:
1. ستایش خداوند با صفات جمال و کمال ویژه وی.
2. تسبیح و بیان پیراستگی حضرت حق از هر گونه کاستی.
3. سپاس خدای مهربان و سرچشمه همه خوبی ها و نعمت ها شمردن وی.
4. بندگی و اطاعت محض در برابر خداوند که تنها موجود شایسته پرستش است.
5. اعتراف به یگانگی و بی مانندی خداوند و شایستگی انحصاری وی برای پرستش.
به هرحال، در تعریف عبادت اختلاف است؛ اما می توان آن را چنین معنا کرد: عبادت عبارت است از خضوع و خشوع در برابر موجود دیگر با این هدف که آن موجود اله یا رب یا مستقل باشد. البته تفسیر عبادت به هر گونه خضوع و احترام مفهومش این است که هیچکس، براى هیچکس خضوع و احترامى نکند و احدى این نتیجه را نمى پذیرد. همچنین تفسیر آن به هر گونه درخواست و تقاضا معنیش این است که تقاضا و در خواست از هر کس شرک و بت پرستى باشد، این نیز بر خلاف ضرورت عقل و دین است. عبادت را به تبعیت و پیروى انسانى از انسان دیگر نیز نمى توان تفسیر کرد، زیرا پیروى منطقى افراد از رئیس خود در سازمانها و تشکیلات اجتماعى جزء الفباى زندگى بشر است، همان طور که پیروى از پیامبران و پیشوایان بزرگ از وظائف حتمى هر دیندارى محسوب مى شود.
بنابراین عبادت مفهومى غیر از همه اینها دارد و آن آخرین حد خضوع و تواضع است که به عنوان تعلق و وابستگى مطلق و تسلیم بى قید و شرط عابد در برابر معبود انجام مى گیرد. این کلمه که با واژه (عبد)، ریشه مشترک دارد، توجه به مفهوم عبد (بنده)، روشن مى سازد که در حقیقت عبادت کننده با عبادت خود نشان مى دهد که در برابر معبود تسلیم محض است، و سرنوشت خود را در دست او مى داند، این همان چیزى است که از لفظ عبادت در عرف و شرع فهمیده مى شود. عبد از نظر لغت عرب به انسانى مى گویند که سر تا پا تعلق به مولا و صاحب خود دارد، اراده اش تابع اراده او، و خواستش تابع خواست او است. در برابر او مالک چیزى نیست، و در اطاعت او هرگز سستى به خود راه نمى دهد. و به تعبیر دیگر عبودیت آن گونه که در متون لغت آمده اظهار آخرین درجه خضوع در برابر معبود است، و به همین دلیل تنها کسى مى تواند معبود باشد که نهایت انعام و اکرام را کرده است و او کسى جز خدا نیست. بنابراین عبودیت نهایت اوج تکامل یک انسان و قرب او به خدا است. عبودیت نهایت تسلیم در برابر ذات پاک او است. عبودیت اطاعت بى قید و شرط و فرمانبردارى در تمام زمینه هاست. و بالاخره عبودیت کامل آن است که انسان جز به معبود واقعى یعنى کمال مطلق نیندیشد، جز در راه او گام بر ندارد، و هر چه غیر او است فراموش کند، حتی خویشتن را و این است هدف نهائى آفرینش بشر که خدا براى وصول به آن میدان آزمایشى فراهم ساخته و علم و آگاهى به انسان داده، و نتیجه نهائیش نیز غرق شدن در اقیانوس رحمت او است.
پیامبراکرم (ص) می فرماید: «اذا کان یوم القیامة صارت امتى ثلاث فرق: فرقة یعبدون الله خالصا و فرقة یعبدون الله ریاء و فرقة یعبدون الله یعیون به دنیا. فیقول للذى کان یعبد الله للدنیا: بعزتى و جلالى ما اردت بعبادتى؟ فیقول الدنیا، فیقول لاجرم لا ینفعک ما جمعت و لا ترجع الیه انطلقوا به الى النار .و یقول للذى یعبد الله ریاء: بعزتى و جلالى ما اردت بعبادتى؟ قال: الریاء، فیقول انما کانت عبادتک التى کنت ترائى بها لا یصعد الى منها شىء و لا ینفعک الیوم، انطلقوا به الى النار .و یقول للذى کان یعبد الله خالصا: بعزتى و جلالى ما اردت بعبادتى؟ فیقول بعزتک و جلالک لانت اعلم منى کنت اعبدک لوجهک و لدارک قال: صدق عبدى انطلقوا به الى الجنة»؛ پیامبر (ص) فرمود: هنگامى که روز قیامت مى شود، پیروان من به سه گروه تقسیم مى شوند، گروهى خدا را با اخلاص پرستش مى کردند و گروهى از روى ریا، و گروهى به خاطر اینکه به دنیا برسند، در آن هنگام خداوند به کسى که او را به خاطر دنیا، پرستش مى کرده مى گوید: به عزت و جلال من سوگند، بگو هدف از پرستش من چه بود؟ در پاسخ مى گوید دنیا، خداوند مى گوید بنابراین آنچه را اندوختى به حال تو سودى نمى دهد و به آن باز نمى گردى، او را به سوى آتش ببرید، و به آنکس که خدا را از روى ریا عبادت مى کرده مى گوید: به عزت و جلالم سوگند، بگو منظورت از عبادت من چه بوده؟ در پاسخ می گوید: ریا، می فرماید آن عبادتى را که از روى ریا انجام می دادى چیزى از آن به سوى من صعود نمی کرد، و امروز هیچ سودى به تو نخواهم داد، او را به سوى آتش ببرید و به آنکس که خدا را از روى خلوص عبادت کرده گفته می شود به عزت و جلالم سوگند بگو منظورت از عبادت چه بود؟ در پاسخ می گوید به عزت و جلالت قسم تو از آن آگاهترى، من فقط تو را براى خودت و براى سراى آخرت می پرستیدم مى فرماید بنده ام راست می گوید او را به بهشت ببرید.
منـابـع
مجموعه آثار- ج 2- صفحه 97-94
مکارم شیرازی- تفسیر نمونه- ج 22 صفحه 388-387 و ج1 صفحه 245 و ج9 صفحه 50
حسین روحانی نژاد- پرستش- صفحه 6-5
ادامه مطلب
معنی احیاء و شب زنده داری
معنی احیاء و شب زنده داری
احیاء یعنی زنده کردن، نقطه مقابل اماته که به معنی میراندن است. این کلمه چنین می رساند که شب که قسمتی از وقت انسان است دو حالت دارد: ممکن است شب کسی زنده باشد و ممکن است شب او مرده باشد. شب زنده آن شبی است که انسان تمام آن شب را و یا لااقل پاسی از آن شب را از یاد خدا و با مناجات و با راز و نیاز با ذات پروردگار به سر ببرد و شب مرده آن شبی است که انسان تمام آن شب را با غفلت و فراموشی ذات مقدس پروردگار به سر ببرد. ممکن است کسی خیال کند که این تعبیر یک تعبیر مجازی است، یک نوع تعارف است: شب که زنده و مردن ندارد، شب بالاخره شب است. زمان است. مقداری از زمان که این نیمکره زمین که ما در روی آن زندگی می کنیم مواجه با خورشید نیست و نور خورشید نمی تابد، به آن می گویند شب. شب به هر حال شب است؛ شب نه زندگی دارد و نه مردگی. این سخن راست است ولی آن کسی که می گوید احیاء، شب را زنده نگه داشتن، مقصودش این نیست که این قطعه زمان را شما زنده نگه دارید؛ مقصود زنده نگه داشتن خود شماست در این قطعه از زمان. به عبارت دقیق تر، برخلاف آنچه که ابتدائا تصور می شود، ما خیال می کنیم زمان یک چیز است که همه ما در داخل آن قرار گرفته ایم؛ در صورتی که این جور نیست. آن زمانی که فکر می کنیم همه در داخل آن قرار گرفته ایم؛ آن زمان ما نیست. زمانی که روی آن حساب می کنیم، ساعات و دقایق و هفته ها و ماهها و سالها را حساب می کنیم، آن، زمان ما نیست، زمان این زمین است. زمان ما یک حقیقتی است متحد با وجود خود ما، جزء وجود ماست. زمان ما، زمان وجود ما از خود ما منفک و جدا نیست؛ چیزی که هست ما این زمان را که مقدار و اندازه دارد با زمان زمین حساب می کنیم، با آن تطبیق می کنیم، بعد خیال می کنیم زمان یک چیز است و همه ما در آن قرار گرفته ایم. نه، زمان من یک چیز است، زمان شما یک چیز دیگر است یعنی مخصوص خودتان است؛ همینطور که قد شما که مثلا صد و شصت سانتیمتر است، این کمیت و مقدار مال شماست و قد من که صد و هفتاد است، باز این یک چیزی است مخصوص من. شما یک قد و یک اندازه دارید، من هم یک قد و یک اندازه مخصوص به خود. (حالا اینها برابر با یکدیگر باشند و یا نباشند مطلب جداگانه ای است). شما چون وجودتان یک وجود متحرک و سیال و متغیر است، یک زمان در درون خودش دارد، آن درخت هم یک زمان در درون خودش دارد. این سنگ هم یک زمان در درون خودش دارد؛ و زمانی که در درون هر چیزی هست عین وجود آن چیز است.
حال که این مطلب را دانستیم معنی احیاء شب قدر را می دانیم. زمان را زنده نگه داریم یعنی زمان خودمان را زنده نگه داریم، هر کداممان آن زمانی را که در درون ماست زنده نگه داریم. آن زمانی که در درون ماست چیست؟ آن همان خود ما هستیم، از حقیقت ما جدا نیست. پس زمان خودمان را، زنده نگه داریم یعنی خودمان یک شب واقعا زنده باشیم نه اینکه مرده زندگی کنیم. در اخبار و احادیث وارد شده است که در روز قیامت، گذشته انسان را و زمان گذشته انسان را به انسان ارائه می دهند و انسانها مختلف می بینند؛ وقتی نگاه می کنند یک موجودی را می بینند که قطعاتی از آن سیاه و تیره است و قطعاتی از آن سفید و درخشان است، به اختلاف، یک نفر بیشتر این قطعات را می بیند تیره است، دیگری بیشتر این قطعات را می بیند سفید و براق است. یکی ممکن است در تمام اینها چند نقطه سیاه ببیند، همه را سفید ببیند، همه را و دیگری برعکس چند نقطه سفید ببیند و همه را سیاه ببیند.
تعجب می کند: این چیست که به او ارائه داده اند؟! می گویند این زمان توست، این عمر توست. آن ساعاتی که این زمان را، این عمر را روشن و نورانی نگه داشته ای، آن ساعاتی که پروازی داشته ای، شوری داشته ای، عشقی داشته ای، این دلت به یاد خدایت زنده بوده است، آن ساعات همان ساعات درخشان نورانی است. آن ساعاتی که در آن ساعات خدمتی کرده ای، کار مفیدی انجام داده ای، ساعات نورانی توست و اما آن ساعاتی که در آن ساعات غافل بوده ای، غرق در شهوات بوده ای، برخلاف رضای خدا قدم برداشته ای، آنها دوران تیرگی و تاریکی عمر توست. این زمان توست، این عمر توست.
منـابـع
مرتضی مطهری- آزادی معنوی- صفحه 89-88
ادامه مطلب