وحدت
وحدت
آخرین جمله ای که در آن عبادتگاه بر دفتر او نقش بست، این گونه بود: «تا هنگامی که این نمازها در مساجد برقرار است، به خاطر اتحاد و هماهنگی ناشی از آن، مسلمانان هیچ گاه شکست را تجربه نخواهند کرد». در آنجا احساس غریبی می کرد واز این اتحاد و یکی شدن با هم و با مخلوق عالم در شگفت مانده بود. دگرگون به نظر می رسید و رنگی بر چهره اش نمانده بود. از دور او را می پاییدم. غریبه بود. نمی شناختمش. پس از نماز، در مسجد، گوشه ای دنج، تنها چه می کرد؟ جمعیت رفته رفته کم می شدند. تعداد اندکی در مسجد مانده بودند، ولی آنمرد همچنان آنجا بود، گویی سر جا میخکوب شده باشد. جلو رفتم، او مرا دید. زبان مرا می دانست. سلام کردم و در کنارش نشستم. گفتم: غریبه ای؟ گفت: آری،تازه به قاهره آمده ام. پس از آشنایی، داستان دگرگونی اش را برایم تعریف کرد و گفت: شرق شناسم و برای مطالعه تاریخ و آثار باستانی مصر، به قاهره آمده ام. امروز پس از دیدار از چند مرکز علمی و دیگر آثار باستانی، دوست داشتم مساجد اینجا را ببینم. به اتفاق همراهانم به این مسجد رسیدیم. وقت نماز بود و مردم برای نماز جماعت خود را آماده می کردند. تا اینکه آنها به صف ایستادند و نماز را پشت سر امام آغاز کردند. آنها با چه عظمت و چه شکوهیبرمی خاستند، می نشستند و سر بر سجده گاه خدای خود می نهادند و عبادت می کردند. آرامشی که در میانشان موج می زد، شاید، آرام بخش ترین لحظات مرا در پی داشت. من با دیدن عبادت آنها تنها به یک چیز فکر می کردم. این پرسش در ذهنم نقش می بست که آخر، چگونه انسان هایی با دیدگاه هایی گوناگون این گونهعاشقانه و به هم فشرده، به اتفاق، توحید را فریاد می کنند. از هیبتشان، تنم به لرزه در آمد. وقتی اطرافم را نگاه کردم، هیچ کدام از همراهانم آنجا نبودند. همه برای ادای نماز به صفوف جماعت پیوسته بودند و من تنها، در برابر جماعتی بس عظیم، انگشت حیرت بر دهان، مانده بودم. پس از پایان نماز، تاب نیاوردم. وارد شدم و در گوشه ای نشستم و تنها توانستم با کلمات، شگفتی ام را بر کاغذ بیاورم و دیگر هیچ. سپس آخرین جمله ای را که نوشته بود، برایم خواند: «به امید پیروزی همه مسلمانان».1
ادامه مطلب
وسوسه شیطان
وسوسه شیطان
دیگر همه نمازگزاران او را به خوبی می شناختند. تمام تلاش او این بود که نمازهایش رابا خلوص نیت به جا آورد تا پروردگار نمازهایش را بپذیرد. برای همین همیشه مدت ها پیش از آغاز نماز جماعت به مسجد می آمد تا در حال و هوای عبادت قرارگیرد. قرآن می خواند و با حق راز و نیاز می کرد. او از امام صادق علیه السلام شنیده بود که حتی دو رکعت نماز با اخلاص می تواند فرد را از عذاب الهی نجات دهد. آن مرد هر روز به روزه داری و عبادت های واجب و مستحب مشغولبود. روزی وارد صحن مسجد شد. بی آنکه بخواهد، اطراف مسجد را از نظر گذراند، چشمش به بالای صحن افتاد و از آنچه دید، ابرو در هم کشید. او در این اندیشه بود که چرا این مسجد مناره ندارد. در همین فکرها بود که وارد شبستان مسجد شد تا نماز بخواند، ولی همچنان به مناره های مسجد فکر می کرد وبا خود می گفت این مسجد باید مناره داشته باشد. نمازش را که آغاز کرد، ناخودآگاه فکر مناره ها با او بود و آرامش نمی گذاشت. در ابتدای رکعت اول بود که تصمیم گرفت برای مسجد مناره ای بسازد و در مراحل بعدی نماز همچنان به محاسبه مواد لازم برای ساختن مناره مشغول بود. همچنین شکل مناره ها را هم مشخص کرد و طرح آن را نیز در ذهن خویش ترسیم کرد. تا اینکه نمازش را به پایان رساند و سلام داد. وقتی به خود آمد، دانست که اصلاً به فکر نماز نبوده و در طول نماز تنها به مناره ها و ساختن آنها می اندیشیده است. یقین کرد که شیطان با وسوسه های خود، او را گمراه کرده و به سرزنش خود پرداخت. او با خود می گفت: «من به این مکان آمده ام تا نماز بخوانم و برای ساختن مناره نیامده ام. این عبرتی بود برای او تا دیگربار دچار وسوسه های شیطان نشود و غفلت به سراغش نیاید».1
ادامه مطلب
پدر
پدر
مرگ به او نزدیک شده بود. آخرین لحظات عمرش را می گذراند. دوستان و بستگانش گرد او جمع شده بودند. چهره اش بی تاب بود و اشک پهنای صورتش را گرفته بود. پیوسته ذکر می گفت. نامش حذیفه بود. از یاران حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله. کسی که در بسیاری از جنگ ها به همراه پیامبر، شرکت داشت و بعدها نیز از یاران با وفای امام علی علیه السلام به شمار می آمد. همیشه در جهاد با دشمنان خدا پیشگام بوده و هیچ گاه از مرگ نهراسیده بود. پس دلیل زاری او چه می توانست باشد. این پرسشی بود که ذهن بستگان را به خودمشغول می کرد. یکی پرسید: «یا حذیفه! پریشانی ات از چه روست؟» او در پاسخ گفت: «گریه ام برای ترس از مرگ و ترک این دنیا نیست؛ چون همیشه مرگ را دوستداشتم. بلکه گریه من برای این است که نمی دانم چگونه بر خدا وارد شوم. من از عبادت اندک خود نزد خدا شرمسارم.» آن گاه فرزندش را نزدیک خود فرا خوانده و آخرین سفارش هایش را به زبان آورد. حذیفه می گفت و نزدیکان اشک میریختند. از حس و حال و حرف های حذیفه ترس بر اندام نزدیکان افتاده بود و آنان را به فکر وا داشت. او رو به فرزندش کرد و گفت: «ای فرزندم! بی نیازی در این است که خود را از آنچه در دست مردم است، بی نیاز بدانی و فقر و نیازمندی در این است که دست نیاز به سوی مردم دراز کنی... . فرزندم! بکوش امروزت از دیروز بهتر باشد و هنگام نماز، آن چنان نماز بگزار که گویا آخریننماز توست و دیگر به دنیا برنمی گردی و بپرهیز از کارهایی که روزی زبان بهعذرخواهی بگشایی». تنها سفارش به نماز بود که در لحظه های پایانی زمزمه زبان او شده بود و به آن تأکید می ورزید. او در سال 63 ه . ق جان به جان آفرین تسلیم کرد و تنها وصیت او که به یادگار ماند، نصیحت هایی بود که همیشه آویزه گوش پسر گردید.1
1. آخرین گفتارها، ج 3، ص 45.
ادامه مطلب
سستى کردن در نماز
سستى کردن در نماز
«منافقان، با خدا نیرنگ مى کنند و حال آنکه او با آنان نیرنگ مى کند و چون به نماز ایستند، به سستى برخیزند، با مردم ریا مى کنند و خدا را جز اندکى یاد نمى کنند .» «و هیچ چیز مانع پذیرفته شدن انفاقهاى آنان نشد ، جزاینکه به خدا و پیامبرش کفر ورزیدند وجز با سستى نماز به جاى نمى آورند وجز با کراهت انفاق نمى کنند».
1ـ انس بن مالک: پیامبر داخل مسجد شد و با طنابى کشیده شده میان دو ستونروبرو شد. فرمود: این طناب براى چیست؟ گفتند: این طناب زینب است، هرگاه سست مى شود بدان مى آویزد. پس پیامبر فرمود: نه، آن را باز کنید. هر یک از شما تا آنگاه که نشاط دارد، نماز بخواند و هنگامى که سست شد بنشیند[1].
2ـ امام علىّ علیه السّلام : سستى کردن انسان در نماز، از سستى ایمان است.
3ـ امام باقر علیه السّلام : سست و خواب آلود و سنگین به نماز نایست که این ها از خوى منافقان است. همانا خداوند سبحان، مؤمنان را از ایستادن به نماز در حالت مستى ـ یعنى مستى خواب ـ باز داشته و در توصیف منافقان گفته است: «و چون به نماز ایستند، به سستى برخیزند، با مردم ریا مى کنند و خدا را جز اندکى یاد نمى کنند.»[2].
ادامه مطلب