دوران طلبگى
يكى از علماء به آية ا... ميرزاجواد آقا تهرانى ( 1368 ه .ش ) نقل كرد كه در دوران تحصيل در حوزه علميه قم گاهى بعضى از دوستان حاج آقا روح الله (امام قدّس سرّه ) به ايشان اصرار مى ورزيدند كه يك روز تعطيلى براى گردش به خارج از شهر بروند كه استراحتى بنمايند. ولى آقا قبول نمى نمودند و گاهى كه اصرار به حّد بالايى مى رسيد با دو شرط قبول مى نمودند كه بيايند:
اول اينكه ، هر كجا وقت نماز رسيد ولو در جاى نامناسب نماز را اول وقت بخوانند.
دوم اينكه ، از احدى سخنى كه بوى غيبت از آن استشمام شود شنيده نشود.(1)
1- جلوه هاى ربانى ، ص 108.
منبع : کتاب نماز خوبان
ادامه مطلب
علامه الهی
آية ا... حسن زاده آملى در مورد استاد خود علامه ميرزا مهدى الهى قمشه اى ؛ (1318 - 1393) مى نويسد:
... وقتى در جلسه درس ، كف پايش را بوسيدم و خودش در ابتدا توجه نداشت ، بنده در كنارش دو زانو نشسته بودم و ايشان چهار زانو، لذا توفيق بوسيدن كف پايش را يافتم . بعد از بوسيدنم ناراحت شد و با من مواجه شد و فرمود: آقا چرا اينطور مى كنى ؟ عرض كردم : آقا حق شما بر من بسيار عظيم است . نمى دانم چه كنم مگر به اين تقبيل دلم تشفّى يابد و آرام گيرد و خودم را لايق نمى بينم كه دست مبارك شما را ببوسم .
... در راه مكّه براى اقامه نماز توقف كردند. مرحوم الهى عليهاالسّلام به كنارى رفته و به نماز ايستاد ماشين حركت كرد و وى از كاروان بجا ماند. بعد از نماز روى به جانب خدا نمود و گفت : خدايا چه كنم ؟ در اين هنگام ماشينى جلو پايش ايستاد و راننده آن گفت : آقاى الهى ، ماشين شما رفت ؟ جواب داد: بلى . گفت : بيائيد سوار شويد. وقتى سوار شد با يك چشم بهم زدن به ماشين خويش رسيد. از ماشين پياده شد و به ماشين خود رفت . وقتى برگشت ديد ماشين سوارى نيست . از مسافرين پرسيد اين ماشين سوارى كه مرا رساند كجا رفت ؟ مسافرين گفتند: آقاى الهى ماشين سوارى كدام است ؟ اينجا توى اين بيابان ماشين سوارى پيداى نمى شود!(1)
... و چون بدن مباركش را به خاك مى سپرديم پاهايش را اين بنده در بغل گرفته بودم و به ياد آن شب افتادم كه كف پايش را بوسيدم . خواستم در كنار تربتش تجديد عهد كنم ولى حضور مردم مانعم شد. چون بدن مرحوم الهى به خاك سپرده شد و هنوز لحد نچيده بودند جناب استاد علاّمه طباطبائى تشريف آوردند و در كنار قبرش نشستند و دستمال در دست گرفتند و بسيار گريستند.(2)
1- در آسمان معرفت ، ص 234.
2- همان ، ص 247.
منبع : کتاب نماز خوبان
ادامه مطلب
بگذارید نماز بخوانم
سالهاى پيش از پيروزى انقلاب ، روزى باتفاق يكى از پسر عموهايم در يكى از خيابانهاى تهران ايستاده ، منتظر تاكسى بوديم . قريب نيم ساعت ايستاديم ، هر چه تاكسى مى آمد يا پر از مسافر بود يا نگه نمى داشت . خسته شديم ، ناگاه يك تاكسى آمد و توقف كرد و به ما گفت : بفرمائيد؛ سوار شويد. هر جا مى خواهيد بفرمائيد تا شما را برسانم . ما سوار شديم و مقصدمان را گفتيم . در ميان راه من به پسر عمويم گفتم : شكر خداى را كه در تهران يك راننده مسلمانى پيدا شد كه به حال ما رقّت كرد و ما را سوار نمود. راننده شنيد و گفت : آقايان تصادفاً من مسلمان نيستم و ارمنى هستم . گفتم : پس چطور ملاحظه ما را نمودى . گفت : اگر چه مسلمان نيستم ، امّا به كسانيكه عالم مسلمانها هستند و لباس اهل علم در بر دارند عقيده مندم و احترامشان را لازم مى دانم . بواسطه امرى كه ديدم ، پرسيدم : چه ديده اى ؟ گفت : سالى كه مرحوم آية ا... حاج ميزرا صادق آقا مجتهد تبريزى (1274 - 1315 ه .ق ) را به عنوان تبعيد از تبريز به كردستان ((سنندج )) حركت دادند، من راننده اتومبيل ايشان بودم . در ميان راه نزديك به درخت و چشمه آبى شديم . آقا فرمودند: اينجا نگهدار، تا نماز ظهر و عصر را بخوانم . سرهنگى كه ماءمور ايشان بود، به من گفت : اعتنا نكن و برو، من هم اعتنائى نكرده رفتم . تا نزديكى آب رسيدم ، ناگهان ماشين خاموش شد، هر چه كردم روشن نگرديد. پياده شدم تا سبب خرابى آنرا بدانم . هيچ نفهميدم ، ماشين عيب و ايرادى نداشت . امّا روشن نمى شد. آقا فرمود: حالا كه ماشين متوقف است بگذاريد نماز بخوانم . سرهنگ ساكت شد و آقا مشغول نماز گرديد. من هم سرگرم باز كردن آلات ماشين شدم . هنگامى كه آقا از نماز فارغ شد و در ماشين نشستند با يك استارت ماشين روشن گرديد و راه افتاديم ...(1)
1- داستانهاى شگفت ، ص 42، خاطره از حاج آقا معين شيرازى .
منبع : کتاب نماز خوبان
ادامه مطلب
غفلت معاويه در نماز و ابليس
غفلت معاويه در نماز و ابليس
معاويه در كاخ خود خوابيده بود. ناگهان مردى او را بيدار كرد. وقتى كه معاويه را ديد، به پشت كاخ رفت و در آنجا پنهان شد. معاويه فرياد زد: تو كيستى كه اين گونه گستاخى كرده و بى اجازه من وارد كاخ شده اى ؟ او گفت : من ابليس هستم ! معاويه گفت : چرا مرا بيدار كردى ؟ شيطان گفت : هنگام نماز است تو را بيدار كردم كه سر وقت به مسجد براى نماز بروى .
معاويه گفت : تو شيطان هستى ، و شيطان خير بندگان را نمى خواهد. آيا ادعاى دزد بر اين كه براى پاسبانى خانه آمده ام درست است ؟! پاسخ داد: تو را از خواب بيدار كردم كه مبادا بخوابى و نمازت قضا شود و با دل شكسته ، آه سوزان بكشى ، كه نمازم قضا شد و به مسجد نرفتم . ارزش اين آه از، از صدها نماز معمولى كه عادت انسان شده ، بالاتر است . خواستم چنين آه و ناله نصيب تو نشود كه مشمول رحمت حق تعالى گردى ! (1)
1- داستانهاى مثنوى ج 2 ص 16-15
منبع : کتاب نماز راز دوست
ادامه مطلب