وقتی آخوند همدانی بزم اراذل را عرفانی می کند

وقتی آخوند همدانی بزم اراذل را عرفانی می کند

3.jpg

نقل است مرحوم آخوند همدانی در یکی از سفرهای خود با جمعی از شاگردانش به عتبات عالیات می رفت در بین راه به قهوه خانه ای رسیدند که جمعی از دنیا پرستان میخواندند و پایکوبی می کردند، آخوند به شاگردانش فرمود: یکی برود و آنان را نهی از منکر کند بعضی از شاگردان گفتند اینها به نهی از منکر توجه نخواهند کرد  و کار ما بیهوده است.
ایشان فرمود: حالا که شما نمی روید، خودم می روم وقتی که نزدیک شد به رئیسشان گفت: اجازه می فرمایید من هم بخوانم و شما بنوازید؟! 

 رییس گفت: مگر شما بلدی بخوانی؟ 
فرمود: اگر شما جازه بدهید بلی.  گفت: بخوان
آخوند نیز شروع به خواندن اشعار ناقوسیه حضرت امیر علیه السلام کردند:
لا اله الا الله حقاً حقا صدقاً صدقا
إن الدنیا قد غرتنا و أشتغلتنا و استهوتنا ...
آن عده وقتی این اشعار را شنیدند از آن حال در آمدند و به گریه افتادند توبه کردند. یکی از شاگردان آخوند نقل کرده: وقتی ما از آنجا دور می شدیم هنوز صدای گریه شان به گوش می رسید
.

1- با اقتباس و ویراست از کتاب چلچراغ سالکان

منبع: حوزه


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 16 تیر 1395  ] [ 1:27 PM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

وقتی آخوند خراسانی بدون پیراهن کلاس می رود

وقتی آخوند خراسانی بدون پیراهن کلاس می رود

2.jpg

حکایت؛ مرحوم آخوند خراسانى در زمان تحصیل یک پیراهن بیشتر نداشت و روزى یگانه پیراهنش را شسته بود و منتظر بود تا خشک شود، هنگامی که موقع درس فرا رسید، هنوز پیراهنش خشک نشده بود، او که برای درس اهمیت زیادی قائل بود، بخاطر آنکه از درس استاد محروم نگردد قباى خود را پوشید و مچهاى آستین را بست و در حالیکه عبا را به دور خود پیچیده بود وارد مجلس ‍ درس شیخ اعظم شد و در گوشه اى نشست و به سخنان استاد گوش داد و پس ‍ از اتمام درس به سرعت به سوى منزل خود رفت زیرا نمى خواست کسى متوجه آن وضع گردد.

ظهر آن روز کسى درب حجره را زد، وقتى آخوند محمد کاظم در را باز کرد شیخ مرتضى انصارى را دم در دید، استاد به شاگرد خود سلام کرد و بقچه اى از زیر عباى خود بیرون آورد و آن را به دست او داد و با قیافه و لحنى که سرشار را از محبت بود گفت : از اینکه در این وقت مزاحم شده ام معذرت مى خواهم، من مى توانستم برای شما پیراهن نویى تهیه کنم اما دلم مى خواهد پیراهن خود را به شما بدهم و امیدوارم با قبول آن مرا خوشحال کنید.

شیخ آنگاه به سرعت از حجره شاگرد خود دور شد بطورى که آخوند نتوانست از لطف استاد خود سپاسگزارى کند و وقتى بقچه را باز کرد، دید که شیخ دو دست از پیراهنهاى خود را براى او آورده است. 1

هرکه از آموختن ندارد ننگ                           گل برآرد ز خار و لعل از سنگ2

 1.  با اقتباس و ویراست از کتاب داستانهای علماء

2.  نظامی

منبع : سایت حوزه


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 16 تیر 1395  ] [ 1:23 PM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

این گونه از مرگ نهراسید

این گونه از مرگ نهراسید

1.jpg

حکایت؛ در یکی از روزهای جنگ جهانی دوم ، سیدحسن مسقطی بالای منبر در مسجد مغول در مومبی هند مشغول سخنرانی بود که ناگهان صدای وحشتناکی به گوش رسید، مردم به سرعت از مسجد فرار کردند.

سید حسن در جای خود بدون حرکت ماند، مردم خیال می کردند انفجار بزرگی در بندر مومبی رخ داده است و غواصهای جنگی یکی دیگر از کشتیهای بخاری را در بندر هدف قرار داده اند، اما پس از مدتی فهمیدند اینگونه نبوده است و بمب در منطقه دیگری منفجر شده است، بعد از مدت زمان کوتاهی به مسجد برگشتند و دیدند که سیدحسن در جای خود همان طور نشسته  و آرامش بر او مستولی است.

سیدحسن به آنان گفت : چرا نا آرام شدید؟ مرگ شما اگر مقدر باشد فراری از آن نیست و از جایی که گمان نمی کنید به شما فرود می آید، مقدرات الهی مانند تیر بی هدف و شتر بی راهنما نیست، بلکه حساب شده است.

این امر آزمایش الهی است تا شما را بیازمایند که کدام یک اعمالتان نیکوتر است و ترسی در وجودش ایجاد نمی شود. 1

                   زندگی یک غزل نیمه تمام است ای دل            که به هر وزن بگوییم ردیفش مرگ است

1. با اقتباس و ویراست از کتاب پیام آور عرفان

منبع : سایت حوزه


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 16 تیر 1395  ] [ 1:18 PM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

فقط آمده بودم بگویم خدایا من یاغی نیستم و بیاد شما هستم

فقط آمده بودم بگویم خدایا من یاغی نیستم و بیاد شما هستم

1.jpg

 روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو گرفتن بودند، شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و داخل مسجد شد و به نمازایستاد، چون مرحوم کاشی خیلی مؤدّب وضو می‌گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را به جا می‌آورد؛ تا وضوی آخوند تمام شود، آن فرد نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود و هنگام خروج با ایشان رو به رو شد، مرحوم کاشی پرسیدند :

- مرحوم آخوند: چه کاری انجام دادی!؟

-گفت : هیچی،

- مرحوم آخوند: تو هیچ کار نمی‌کردی!؟

- نه!

-مرحوم آخوند: مگر نماز نمی‌خواندی!؟

-نه!

- مرحوم آخوند : من خودم دیدم داشتی نماز می‌خواندی.

-نه آقا اشتباه دیدی!

- مرحوم آخوند: پس چه کار می‌کردی!؟

- آن شخص یک جمله گفت که تأثیر عجیبی بر مرحوم آخوند کاشی گذاشت.

گفت : فقط آمده بودم بگویم خدایا من یاغی نیستم و بیاد شما هستم، همین...

این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت، بطوریکه تا مدّت ها هر وقت از احوال آخوند می‌پرسیدند،

ایشان با حال خاصی می‌فرمود: من یاغی  نیستم، خدایا من و دوستانم یاغی نیستیم! بنده ایم و اگر اشتباهی کردیم به لحاظ جهل بوده، لطفا همین جمله را از ما قبول کن.1

1.    با اقتباس و ویراست از کتاب حدیث دل سپردن

منبع: سایت حوزه


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 16 تیر 1395  ] [ 1:12 PM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]