اذانی که ماندگار شد!

اذانی که ماندگار شد!

1.jpg

از قدیم رسم بر این بود که وقتی کودکی به دنیا می آمد او را در آغوش پدربزرگ یا مادربزرگش که سال ها مسلمانی کرده بود و آداب اسلامی را خوب می دانست می گذاشتند تا با دهانی که بارها با آن ذکر خدا را گفته، در گوشش اذان و اقامه بخواند.
این رسم هنوز هم در بین بسیاری از خانواده ها انجام می شود. البته شاید بعضی از خانواده ها به دلیل مشغله زیاد از این کار مهم غافل شده باشند اما خوب است بدانیم که گفتن اذان در گوش راست نوزاد و اقامه در گوش چپ او سنتی است که پیامبر(صلی الله و علیه وآله) آن را انجام می دادند و این کار را به پیروانشان نیز سفارش می کردند.
 در حدیثی از امام صادق (علیه السلام) می‌فرماید: فرزند وقتی به دنیا آمد، در گوش راست او اذان و در گوش چپ او اقامه بگویید. در حالات امام حسین (علیه السلام) می‌نویسند چون آن حضرت متولد شد و پیامبر را از ولادت او اطلاع دادند نوزاد را گرفته و در گوش او اذان گفتند.(جلد 43 کتاب بحارالانوار)


ادامه مطلب


[ شنبه 15 خرداد 1395  ] [ 5:48 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

من از خدا خواسته ام که شما بمانید و برمن نماز بخوانید

من از خدا خواسته ام که شما بمانید و برمن نماز بخوانید

21220758047194996598.jpg;

حضرت آیت الله العظمی اراکی به نقل از مرحوم آیت الله العظمی آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری می فرمودند که :مرحوم شیخ انصاری تحت تربیت مرحوم سیدعلی شوشتری بوده است .

زمانی سیدعلی شوشتری بیمار می شود . شیخ انصاری در عالم پنهانی به دیدن او می رود و چنین اظهار می دارد که :من از خدا خواسته ام که شما بمانید و برمن نماز بخوانید .

سیدعلی نیز در پاسخ می گوید :من هم از خدا می خواهم که شما به من نماز بخوانید .

شیخ در پاسخ می فرماید :دیگر کار تمام شده است .

بعدها در دیداریکه شیخ در «ظاهر» با سیدعلی شوشتری داشته است ، اوقصد میکند آنچه را در پنهانی از شیخ دیده است بیان کند . شیخ انصاری با اشاره ازاو می خواهد که سخنی به میان نیاورد .

بالاخره سیدعلی زنده می ماند و پس از رحلت شیخ انصاری بر او نمازمی گذارد .

منبع: پنجاه و سه داستان خواندنی از آیت الله اراکی


ادامه مطلب


[ سه شنبه 11 خرداد 1395  ] [ 10:38 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

توصيه مدرس به دخترش

توصيه مدرس به دخترش

57581098896263888927.jpg;

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شهيد آية اللّه سيّد حسن مدرّس، نابغه جهاد و افشاگرى بر ضّد ظلم و ستم و قهرمان شجاعت و شهامت، در ماه رمضان 1356 هجرى قمرى در تبعيدگاه خود، كاشمر توسّط مزدوران رضاخان مسموم شد و به شهادت رسيد، در حالى كه حدود هفتاد سال داشت. قبر شريفش در كاشمر (از شهرهاى استان خراسان) مزار مسلمين است. گفتنى ها و حكايات در رابطه با اين مرد بزرگ بسيار است، از جمله اينكه در پشت صفحه اوّل قرآنى كه از او به يادگار مانده و در نزد نوه اش نگهدارى مىشود، به خطّ خود خطاب به دخترش چنين نوشته است.

«اى فاطمه بيگم، تو را به سه مطلب توصيه مىكنم:

1) خواندن نماز و قرآن

2) دعا در حق پدر و مادرت

3) قناعت كردن در زندگى.»(1)

(1). داستان دوستان، ج 4، ص 85.

منبع:چهل داستان در باره نماز و نماز گزاران (یدالله بهتاش)


ادامه مطلب


[ دوشنبه 10 خرداد 1395  ] [ 5:55 PM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

داستانى از مرحوم ملاعبّاس تربتى

داستانى از مرحوم ملاعبّاس تربتى

04958832953677146707.jpg;

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از فرزندان مرحوم آخوند ملا محمّد كاظم خراسانى بنام حاج ميرزا محمّد معروف به «آقازاده» مقيم مشهد بود و عالمى بسيار متعيّن و متنفّذ بود. مرحوم آقازاده كه در رتق و فتق امور وارد بود، نوكران متعدّدى داشت و هر كدام براى انجام كارى تعيين شده بودند. يكى از نوكرانش مردى بود به نام حاج على اكبر كه از همه مشتى تر بود و غالبا سلاح كمرى در زير لباس داشت و محاظ آقا بود. اين حاج على اكبر، براى من كه حسينعلى راشد فرزند مرحوم ملا عبّاس تربتى هستم، چنين نقل كرد:

در ايام زمستان براى سركشى به املاك آقا به نيشابور رفته بودم. در مراجعه به مشهد، در راه بين شريف آباد و مشهد(43)، برفگير شديم و در قهوه خانه حوض حاج مهدى مانديم. غير از ما جمعى ديگر نيز به قهوه خانه پناه آورده بودند. شب فرا رسيده بود كه اتومبيلى از طرف مشهد رسيد و چهار نفر از جوانان پولدار و خوشگذران مشهدى كه چهار خانم را با خود داشتند و نمى دانم به كجا مىخواستند بروند(؟!)، به سبب برف و تاريكى شب ناچار به همين قهوه خانه پناه آوردند. آمدن آنها در آن شب تاريك برفى در كوهستان، بزم عشرتى مجانى براى مسافران بوجود آورد. جوانان بطريهاى مشروب و خوراكيها را چيدند و زنها بعضى به خوانندگى و بعضى به رقص پرداختند.

در گرماگرم اين بساط، در قهوه خانه باز شد و مرحوم حاج آخوند(44) با سه چهار نفر كه از تربت قصد رفتن به مشهد را داشتند و مركبشان الاغ بود و از سنگينى برف و تاريكى شب امكان حركت برايشان نبود و ناگزير شده بودند كه به قهوه خانه پناه بياورند، وارد شدند. از صاحب قهوه خانه اجازه خواستند به آنها جايى بدهد و او گفت كه سكوى آن طرف خالى است.

من (حاج على اكبر) با مشاهده اين وضع هراسان شدم و گفتم نكند كه از جانب حاج آخوند نسبت به اينها تعرض بشود و يا از جانب آنها به آن مرد اهانتى بشود. به همين خاطر خود را آماده كردم كه اگر خواستند به حاج آخوند اهانت كنند در مقام دفاع برآيم؛ هر چه باداباد. لكن حاج آخوند، به حالتى كه نه كسى را مىبيند و نه چيزى را مىشنود به سوى آن سكو رفت و چون نماز مغرب و عشاء را نخوانده بودند از قهوه چى جهت قبله را پرسيدند. حاج آخوند به نماز ايستاد و همراهانش به وى اقتدا كردند. يكى اذان گفت و حاج آخوند اقامه گفت و وارد نماز شدند. من هم غنيمت دانستم، وضو گرفتم و اقتدا كردم. چند نفر ديگر از مسافران نيز از بزم عشرت رو برگرداندند و به صف جماعت پيوستند. قهوه چى نيز گفت غنيمت است، يك شب اقلا نمازى پشت سر حاج آخوند بخوانيم.

خلاصه، وقتى از نماز فارغ شديم، از جوانها و خانمها خبرى و اثرى نبود. بساط خود را جمع كرده و رفته بودند و نفهميدم در آن شب برفى به كجا رفتند.(1)

(1). فضيلتهاى فراموش شده، ص 127.

منبع:چهل داستان در باره نماز و نماز گزاران (یدالله بهتاش)


ادامه مطلب


[ دوشنبه 10 خرداد 1395  ] [ 5:50 PM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]