بلال اولین کسی است که به بهشت میرود
بلال اولین کسی است که به بهشت میرود
اولین مؤذن در اسلام، بلال بن رباح است که کنیه اش ابو عبدالکریم بود علامه در زبدة المقال درباره بلا فرموده:
اول من یسبق الجنان - لانه سابق بالاذان
بلال اولین کسی است که به بهشت میرود زیرا اولین اذان گوی اسلام است. بلال از کسانی است که در راه خدا شکنجهها دید و بر آن همه عذاب، صبر نمود. ابوجهل بلال را در آفتاب گرم بر زمین میخوابانید و آسیابی سنگی بر روی سینهاش میگذاشت تا حرارت آفتاب پیکرش را بسوزاند. از او میخواست که به پروردگار محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) کفر بورزد؛ اما بلال پیوسته در جواب ابوجهل میگفت: احد، احد
روزی ورقه بن نوفل از کنار او گذشت در حالی که شکنجه میشد و میگفت: احد، احد، ورقه (از روی استهزاء) گفت اگر در این حال بمیری، قبر ترا در مرکز آه و ناله قرار میدهم.
و نیز گفته اند که بلال غلام خانواده بنی جمح بود و امیة بن خلف او را شکنجه میکرد. خداوند چنان مقدر کرد که امیه در جنگ بدر بدست بلال کشته شد.(1)
سعید بن مسیب درباره بلال گفت: مردی بسیار دیندار و معتقد بود و در این راه عذابها کشید. هر وقت مشرکین به او نزدیک میشدند میگفت الله الله.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) روزی ابوبکر را در بین راه دید به او گفت اگر پولی میداشتم، بلال را میخریدم.
1) پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) دو مؤذن داشت اول بلال و دومی ابن ام مکتوم که نابینا بود. او قبل از اذان صبح اذان میگفت اما بلال هنگام اذان، به همین جهت حضرت میفرمود: وقتی بلال اذان گفت دیگر نخورید و نیاشامید. بحار الانوار، ج 84، ص 117.
منبع:
اذان و اقامه در اسلام
نویسنده : موسی خسروی
ادامه مطلب
مؤذنی که زیانکار شد
مؤذنی که زیانکار شد
چهل سال بر مناره اذان میگفت، یک روز بر مناره رفت و اذان گفت تا رسید به حی علی الفلاح چشمش افتاد به دختری نصرانی که زیبایی و اندام موزونش دل از دست او ربود. چنان غرق در تماشای آن گردید که اذان را از دست داد و به ادامه آن نپرداخت. از مناره به زیر آمد و از پی آن دختر به در خانه آنها رفت. بالاخره پیشنهاد ازدواج و همسری نمود. دختر در جوابش گفت: مهر من سنگین است. پرسید: چقدر است؟ گفت: باید دین مرا بپذیری و از اسلام دست برداری. گفت: این مهم نیست و به خواسته دختر تن داد و کفر به اسلام ورزید و داخل در نصرانیت شد. دختر گفت: بسیار خوب، حال یک کار دیگر باقیمانده است، پدرم در زیر زمین خانه است، باید از این پلکان پایین بروی و مرا از او خواستگاری کنی. مؤذن بیچاره که هوای نفس او را تا به اینجا کشانده بود، به دنبال رسیدن به کام خود قدم بر پلکان گذاشت، اما از بالا سقوط کرد و در دم جان از کالبدش خارج شد و به دین نصرانیت از دنیا رفت.
منبع:
اذان و اقامه در اسلام
نویسنده : موسی خسروی
ادامه مطلب
نگهبان زندان سر رسید و جویای مؤذن شد
نگهبان زندان سر رسید و جویای مؤذن شد
در زندان بغداد یکی از بچه های جانباز که وضع جسمی نامناسبی داشت برای نماز صبح ندای اذان سر داد اما هنوز به اشهد ان لا اله الا الله نرسیده بود که نگهبان زندان سر رسید و جویای مؤذن شد. برادر جانباز فوراً خود را معرفی کرد و نگهبان بیتوجه به وضع جسمانی وی، او را زیر ضربات کابل گرفت تا این که بچهها جلو رفتند و جسم مجروح و نیمه جانش را به داخل آسایشگاه آوردند. مؤذن دوم یکی از برادران بسیجی به نام علی بود که صدای خوش و دلنشینی داشت، روزی از روزهای عید سال 68 بود که بچهها از او خواستند اذان مغرب را بگوید. وقتی هنگام اذان شد، صوت دلربا و دلنشین اذانش در فضای اردوگاه پیچید. چیزی نگذشت که افسر عراقی و تعدادی نگهبان به داخل آسایشگاه ریختند. بچه های آسایشگاه به جرم خواندن نماز جماعت به چهار روز حبس محکوم شدند و مؤذن نیز به یک ماه زندان همراه با شکنجه محکوم گردید.(1)
1) کتاب داستانهای نماز ص 120 و 121.
ادامه مطلب
دو مؤذن و سوء عاقبت
دو مؤذن و سوء عاقبت
در تفسیر روح البیان نقل شده است که سه برادر بودند. برادر بزرگتر ده سال مؤذن مسجدی بود و در مناره آن اذان میگفت. پس از فوت او، برادر دوم منصب او را اشغال کرد. برادر دوم هم پس از چند سال از دنیا رفت. متصدیان مسجد به برادر سوم روی آوردند و پیشنهاد اذان گفتن در مسجد را نمودند ولی او قبول نکرد. به ناچار وعده افزایش حقوق به چندین برابر دادند. گفت: اگر صد برابر هم بدهید، نمیپذیرم.
گفتند: مگر اذان گفتن، بد است. جواب داد: نه! ولی در مناره و مأذنه حاضر نیستم اذان بگویم. جویای علت شدند. گفت: این مناره جایی است که دو برادر مرا بیایمان از دنیا برد. زیرا هنگام احتضار برادر بزرگم، در بالینش حضور داشتم و خواستم سوره یس برایش بخوانم. بر من نهیبی زد و گفت: قرآن چیست و برادر دومم نیز دم مرگ به همین صورت جان داد.
در خانه خدا استغاثه کردم که خدایا این دو بدبخت سالها نماز جماعت را ملتزم بودند و در مأذنه اذان میگفتند، چه شد که بیایمان از دنیا رفتند؟! خداوند بر من منت نهاد و در عالم رؤیا برادر بزرگم را دیدم در حال عذاب. گفتم: تو را رها نمیکنم تا بگویی چه شد که بیایمان از دنیا رفتی؟ خداوند متعال برای این که به من بفهماند ماجرا از چه قرار است، زبانش را گویا کرد، او گفت: ما در مأذنه که میرفتیم و دور آن چرخ میخوردیم، داخل حیاط خانه مردم را تماشا میکردیم.(1)
1) کتاب ایمان کامل، ص 210، نوشته مرحوم دستغیب رضوان الله علیه.
ادامه مطلب