لطایف نماز( خطای امام جماعت)

87425984844243506540.jpg

  لطایف نماز( خطای امام جماعت)

خطای امام جماعت 
سهنفر به نام های علی ، ابراهیم و موسی مسجدی را بنا کردند . سپس شخصی را آوردند تا در آن مسجد نماز اقامه کند ؛ از قضا شیخ هر شب سوره « اعلی » را می خواند و وقتی به آیه ی « صحف ابراهیم و موسی .... » می رسید آن شخص که نامش علی بود ناراحت می شد که چرا امام جماعت نام او را نمی آورد . موضوع را با شیخ در میان گذاشت و گفت : یا شیخ ! در ساختن این مسجد ما هر سه با هم همکاری داشته ایم و حتی سهم من نسبت به آن دو بیشتر هم بوده ... ! شیخ گفت :خدا قبول کند و متوجه منظور او نشد
شب بعد وقتی دوباره اسمی از او به میان نیامد آن شخص عصبانی شد و بعد از تمام شدن نماز شیخ را به باد کتک گرفت و به او یادآوری کرد که باید اسم او را هم در نماز بیاورد ! 
امامجماعت بیچاره در نماز بعد ، سوره را اینطور خواند : « صحف ابراهیم ، مشت علی و موسی ... » بعد از نماز مردم به او اعتراض کردند و گفتند : آقا این آیه کی و کجا نازل شده؟
آقا گفت : شب گذشته به زور چوب و در کوچه نازل شده است .

 

ادامه مطلب


[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 2:38 PM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

لطایف نماز(موذن)

40977246635241421437.jpeg

لطایف نماز(موذن)

شخصی را دیدند که در صحرا اذان می گفت و می دوید ! سپس چند لحظه ای می ایستاد ، گوش فرا می داد و دوباره به دویدن ادامه می داد ، گفتند : « چه کار می کنی ؟ ! » . گفت : « مردم به من گفته اند که صدای اذان تو از دور ، خوش تر به گوش می رسد ، من اذان می گویم و به دور می روم ، تا صدای خود را بشنوم و ببینم که مردم راستمی گویند یا نه ؟ ! » .


ادامه مطلب


[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 2:37 PM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

لطایف نماز( کفش مسیحی)

02911774046115695313.jpg

لطایف نماز( کفش مسیحی)


 کفش کسی را از مسجدی دزدیده و به حیاط کلیسایی انداخته بودند ، او در راه می رفت و با خود می گفت : « سبحان الله ! چیز عجیبی است ... ، من خود مسلمانم ؛ ولی کفشم مسیحی است !!! » .


ادامه مطلب


[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 2:36 PM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

لطایف نماز(روستایی و مرد عرب)

 90848302246400355187.jpg

لطایف نماز(روستایی و مرد عرب)

 مردی روستایی با عبا و عمامه در راه سفر به قهوه خانه ای رسید ، همزمان با او مردی عرب با چفیه و لباس عربی نیز به قهوه خانه آمد . مرد روستایی موقع خواب به صاحب قهوه خانه گفت : « مرا صبح زود قبل از اذان بیدار کن تا زودترراهی شوم و نماز صبح را نیز بین راه بخوانم ! » 
صاحب قهوه خانه چنین کرد و صبح زود او را از خواب بیدار کرد . مرد روستایی با عجله به جای لباس خود لباس مرد عرب را به تن کرد و روانه شد ! قدری که راه رفت ، هنگام اذان صبح شد ، وقتی که خواست نزدیک چشمه ای برای نماز وضو بگیرد ، تصویر خود را در آب دید که لباس عربی به تن دارد ! فورا برگشت و با عصبانیت به صاحب قهوهخانه گفت : « احمق ! پس چرا به جای من ، مرد عرب را بیدار کردی ؟ !!»


ادامه مطلب


[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 2:35 PM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]