مرحوم آیت الله آخوند خراسانی
مرحوم آیت الله آخوند خراسانی
آخوند از ابتدای جوانی تا آخر عمرش، هرروز پیش از طلوع آفتاب، به زیارت آفتاب نجف، حرم حضرت علی(ع) مشرف می شد.
در اواخر عمر، زیارت را - شاید بخاطر پیری - طول نمی داد.
یکی از مریدانش به وی گفت :
شما کمی بیشتر در حرم بمانید تا همه زائران متوجه آداب زیارت شما بشوند.
آخوند دست به ریش خود گرفت و گفت :
در این آخر عمر، با این ریش سفید به خدا شرک بورزم و خودنمایی کنم؟!
--------------------------------
کتاب گلشن ابرار، ج۱، ص ۴۳۵
ادامه مطلب
دیدم شخصی در مسجد هاله ای از نور دور سر اوست
دیدم شخصی در مسجد هاله ای از نور دور سر اوست
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می گوید:
برای نماز به مسجد رفتم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است و هاله ای از نور دور سر اوست.
پیش خود گفتم بروم با او مأنوس شوم و ببینم که چه خصوصیتی دارد که در نماز چنین حالتی برای او پدیدار است.
پس از نماز با او همراه شدم، نزدیک در مسجد، او با خادم بگو مگویی پیدا کرد و بعد دیدم آن هاله نور از دور سرش محو شد."
--------------------------
کتاب کیمیای محبت، ص ۲۴۲
ادامه مطلب
آنچه مسيحا مي کرد
آنچه مسيحا مي کرد
حکيم هيدجي از حکما و عرفاي بنام معاصر است. او دوران عمرش را به تدريس حکمت و عرفان گذرانيد. منکر مرگ اختياري بود و خلع بدن را براي مردم کاري محال و غير ممکن مي دانست و در بحث با شاگردانش هميشه آن را انکار نموده، رد مي کرد.
تا آنکه يک شب، پيرمردي دهاتي به حجره اش وارد شد و به حکيم هيدجي گفت:
چرا مرگ اختياري را قبول نداري؟
حکيم جواب داد: براي اينکه محال است.
پيرمرد تا اين جواب را شنيد، در مقابل او و پيش چشم حيرت زده اش، پاي خود را به سوي قبله کشيد و به پشت خوابيد و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون»!
چنان خفت که گويي هزار سال است که مرده است. حکيم هيدجي از اين وضع، مضطرب شد و با حالتي نگران، طلاب را خبر نمود تا تابوتي آورده و شبانه وي را به فضاي شبستان مدرسه ببرند. اما با کمال تعجب ديدند که پيرمرد از جا برخاست و نشست و گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم» سپس رو به حکيم هيدجي کرده و با لبخند معناداري گفت:
حالا باور کردي حکيم!
گفت: آري باور کردم ولي پدر مرا درآوردي؟
پيرمرد گفت: آقاجان تنها به درس خواندن نيست، عبادت نيمه شب و تعبد هم مي خواهد، از همان شب حکيم هيدجي، رأي و رويه ي خود را عوض کرد.
________________________________________
مجموعه داستان نماز ابرار؛ محمد صحتي سردرودي؛ ص۷۹
ادامه مطلب
سخن آزاردهنده ای که به همسرت زدی، همه اش رفت!
سخن آزاردهنده ای که به همسرت زدی، همه اش رفت!
شیخ رجبعلی خیاط با عده ای به کربلا مشرف می شود.
روزی پس از زیارت به همه زیارت قبولی می گوید ولی به یکی از خانمها که می رسد می فرماید :
تو که هیچ، همه را ریختی زمین!
خانم تعجب می کند و میگوید : ای آقا، چطور؟ من این همه راه آمده ام کربلا، مگر من چه کرده ام؟!
می فرماید:" از حرم که آمدیم بیرون، سخن آزاردهنده ای که به همسرت زدی، همه اش رفت!"
—-------------------------
کتاب نکته ها از گفته ها، دفتر اول، ص ۱۲۱
ادامه مطلب