مردی که نمی توانست اخلاص خود را در نماز حفظ کند، روزی چاره اندیشی کرد وبا خود گفت:(( در گوشه ی شهر، مسجدی متروک است که کسی به آن توجه ندارد ورفت و آمد نمی کند، خوب است شبانه به آن مسجد بروم تا کسی مرا ندیده خالصانه عبادت کنم.))
در نیمه های شب مخفیانه به آن مسجد رفت. آن شب باران می آمد وصدای رعد وبرق شدیدی از آسمان شنیده می شد. مرد ریاکار مشغول عبادت ونماز شد. ناگهان صدایی شنید. با خود گفت:(( حتما کسی وارد مسجد شده است.)) خوشحال شد که آن شخص فردا می رود وبه مردم می گوید که او چقدر انسان خداشناس و وارسته ای است که در نیمه های شب به مسجد متروکه آمده ومشغول نماز وعبادت است. برای همین، نمازش را طولانی کرد وخودش را به حالت گریه وزاری زد. این وضعیت تا صبح ادامه پیدا کرد. هنگام اذان صبح که هوا روشن شد، زیر چشمی به آن کسی که وارد مسجد شده بود، نگاه کرد، ولی با تعجب زیاد مشاهده کرد سگ ولگردی به خاطر بارندگی شدید، به مسجد پناه آورده اسن.
پیش خودش شرمنده شد که ساعت ها برای سگ، عبادت می کرده است ...
((منبع:درسنامه حفظ موضوعی قرآن/پایه هفتم))
ادامه مطلب