یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
خواهران دوره‌ي پاسداري را گذرانده بودند و اين دوره درست چند روز قبل از آغاز جنگ تمام شده بود و آنها با شنيدن خبر آغاز جنگ خود را به سپاه معرفي كردند به خواهران گفته شد برتدران در جبهه هستند شما محفاظت از مهمات را بر عهده بگيريد. صندوق‌هاي مهمات بسيار بزرگ و سنگين بود و مسافت خيلي طولاني برخي ازا ين صندوق‌ها وزني بيشتر از خود آنها داشتند و براي خواهراني كه در عمر خود حداكثر وزني را كه بلند كرده بودند نصف اين صندوق‌ها نبودن بسيار سخت بود، ولي عشق و علاقه آنان به اسلام و خدمت به انقلاب سبب مي‌شد كه سنگيني فشار زيادي كه در جابجائي صندوق‌ها روي دست آنها وار مي‌شد را احساس نكنتد و اكثرا با دست‌هاي خون آلود و زخمي صندوق‌خا را جابه‌جا مي‌كردند يكي از خواهران كه بسيار كم سن و سال بود هميشه موقع برداشتن صندوق زمين مي‌خمورد و به او تذكر مي‌دادند اما مي‌گفت:«چطور بنشينم و استراحت كنم و شما كار كنيد؟» خانواده‌هاي اين خواهران در ابتداي حمله دشمن مي‌خواستند شهر را ترك كند ولي آنها با اصرار مانع مهاجرت خانواده‌هاي ود مي شدند. خواهران به خاطر كمبود آب، وقت و مسائل امنيتي موتورهاي خود را كوتاه كرده و شبها با چادر و لباس و پوتين مي‌خوابيندند چون خطر اسارت در كمين خواهران نيز بود لذا اغلب اوقات در مورد كارهائي كه در زمان اسارت بايد انچام دهند، صحبت مي‌كردند. يك شب براي خواهران نان و پنير آوردند آنها كناره‌ها و اضافه‌هاي نان را گوشه باغ ريختند فردا صبح مسئول تداركات گفت كه چيزي براي خوردن نيست خواهران بدون هيچگونه ناراحتي تكه‌هاي نان كنار باغ را جمع كرده و به جاي صبحانه ميل مي‌كردند يك روز كه هوا بسيار گرم بود و تفتيده بود مقداري كمپوت آناناس براي خواهران آوردند و گفتند سهم هر خواهر يك قوطي است طبعاً چون مواد غذايي كم بود و آب خنك هم كم گير مي آمد اين جيره‌ي غذايي خيلي ارزشمند بود و شايد بهترين چيزي بود كه در آن بحبوحه و درگيري براي خوردن به ما داده بودند ولي همه خواهران تصميم گرفتند كمپوت‌خهاي خود را باز كرده و در ديگي يخي بريزند و يخ بيندازند، براي برادراني كه از خط برمي‌گردند در اين زمان خواهران به علت كمبود مواد غذايي كار زياد و فرشار روحي ناشي از شهادت برادران و خواهران همسنگر خود، از لحاظ قوه ي جسمي تحليل رفته بودند. ولي تمام اين مسائل در آن زمان كوچك بود چرا كه هرگاه اعلام مي‌شد كه رزمندگان نياز به خون دارند خواهران با همان قوه‌ي و وضعيت جسماني در بيمارستان براي اهداي خود قيامتي برپاي مي‌كردند.
به نقل از زن روز شماره 147
راوي:
منبع: كتاب همپاي مردان خطر - صفحه: 18





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
در روزهاي جنگ به خاطر تهديدات دشمن مردم اهواز خانه‌ها را ترك كرده بودند و بسيج خواهران در كنار برادران مسئوليت امنيت شهر را به عهده گرفتند چراغ اتاق بعضي از خانه‌ها هنوز روشن بود و اين در حالي بود كه حتي درب بعضي از خانه‌ها باز مانده بود ما به تك تك خانه‌ها سر مي‌زديم و آنها را مهروموم مي‌كرديم و اگر هم چراغي روشن بود آن را خاموش مي‌كرديم و چون اين چراغ‌هاي روشن مي‌توانست به دشمن گراي بدهد. در همان شب‌هاي به خانه‌اي رسيديم كه چراغ اتاق طبقه دوم آن روشن بود و اين خانه هيچ راه نفوذي نداشت چون آپارتماني بود داراي ديواري صاف بود به هر قيمتي بود بايد جراغ را خاموش مي‌كرديم. روي ديوار تا پنجره‌ي اتاق اول جائي نبود كه بتوانيم از آن بالا برويم كنار ديوار ايستاديم و دستهايمان را بالا گرفتيم يكي ازخواهران روي قلاب رفت اما دستش به طبق اول نرسيد، بشكه‌اي يافتيم اما آن نيز نتوانست كمکي به ما بكند به يك نردبان نياز داشتيم، براي آوردن آن راه زيادي بايد مي‌پيموديم چاره‌اي نبود جز اينكه به بسيج خواهران برگرديم و نردبان بياوريم آن را روي دست‌ها گرفته و تا خانه مورد نظر اورديم. يكي از خواهران از آن بالا رفت و خود را به طبقه اول رساند خيلي خطرناك بود چون هر لحظه امكان داشت سقوط كند، به هر زحمتي بود خودش را از پنجره اول به طبقه‌ي دوم رساند و چراغ را خاموش كرد وقتي جراغ خاموش شد ما نيز احساس كرديم كه سهمي در جنك داريم و به يك پيروزي دست يافته‌ايم و آن كور كردن نقطه‌ي گراي دشمن بود.
پروين شريعتي _ اهواز 59
راوي:
منبع: كتاب همپاي مردان خطر - صفحه: 20




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
من و عده اي از خواهران كه درگروه امداد بوديم خود را مسلح كرده و آماده جنگ خياباني شديم و بعضي ديگر به سنگرها رفته بودند. بعضي از زنان خرمشهري كه نمي توانستند خود را از فرزندان جوان دليرشان، از سربازان پاسداران و از فدائيان اسلام و ديگر نيروهاي مردمي جدا كنند و آنها را زير رگبار مسلسل و توپخانه دشمن رها كنند همچنان در شهر ايستادگي مي كردند و با پختن غذاهاي مطبوع آنها را به افراد در جبهه مي رساندند من و بعضي از خواهران در مقر مانده و به كار امداد مجروحين مي پرداختيم اما بقيه خواهران همدوش با برادران، با مزدوران رژيم بعث مي جنگيددند. مقر ما نزديك مسجد جامع بود كه در آن مقداري از وسايل و مهمات قرار داشت اين موضوع از طرف ستون پنجم به دشمن گزارش داده شده بود و به همين دليل بود كه دشمن مرتب اطراف مسجد را با خمپاره و توپ مي زد و در همين گلوله باران بود كه يكي از خواهران كنار مسجد جامع به شهادت رسيد، او در حالي از دنيا رفت كه مرتب نام امام خميني را تكرار مي كرد و الله اكبر و خميني رهبر را تكرار مي كر تا اينكه روحش به درگاه الهي پيوست. روز 20 مهرماه وضع جبهه ها خيلي وخيم و آتش دشمن شديد شد لذا تعداد زخمي ها و شهداي ما بسيار زياد شده بود به ما گفتند كه به محلي دورتر منتقل شويم اما ما حاضر نشديم و گفتيم هرگز از جاي ما قدمي عقب تر نخواهيم گذاشت حتي گر شبانه روز بر ما خمپاره بريزند، مگر بين ما و شما چه فرقي است؟ من و تمام خواهران مقاوم پابرجامانديم و ايستادگي كرديم. خود را مسلح كرده و هركدام يك نارنجك در جيب خود گذاشته و با هم قرار گذاشته بووديم اگر عراقي ها به مقر رسيدند تا آنجا كه برايمان امكان دار بجنگيم و همين كه به آخر خط رسيديم با نارنجك خود و چند نفر از دشمنان را كشته تا زنده به دست آنان نيفتيم.
خواهرملكيان زاده _ خرمشهر
راوي:
منبع: كتاب همپاي مردان خطر - صفحه: 13





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
بيمارستان جنگ
از ابتداي جنگ تا پايان سال 64 من قفقط در آبادان بودم تا زماني كه عمليات والفجر 8 انجام گرفت من توي آبادان بودم و در خدمت بچه هاي رزمنده. خواهران حضورشان يك حضور پيدائي بود اگر خواهري مي خواست از بيمارستانت خارج شود خيلي توي ديد بود و همه هواي اين خواهر را داشتند و تلاش مي كردند تا به آن آسيبي نرسد و خطري او را تهديد نكند. اكثر كارهاي خدماتي بيمارستان ها به عهده ي خواهران بود و از طرف خواهران بسيجي در همه جاي شهر حضور داشتند، در آموزش و پرورش در بنياد شهيد، حتي در كارهاي آتش نشاني و امداد رساني. براي ورود و خورج از داخل شهر آبادان برگه هاي ترددي داشتيم كه با نشان دادن آنها مي توانستيم تردد كنيم، اما هر خواهري كه جاده ي شادگان ماهشهر خارج مي شد و يا حتي به مرخصي مي رفت ديگر اجازه ورود به منطقه جنگي را به او نمي دادند و اين باعث شده بود كه تعداد خواهران بسيار اندك شود، ما هفت نفر بوديم كه مقاومت كرديم و از ترس اينكه دوباره به منطقه راهمان ندهند مرخصي هم نمي رفتيم. كم كم به جاي خواهران، برادران در كارهاي بيمارستان مشغول مي شدند تا زمان عمليات والفجر8 شد ما به يكي از برادران روحاني گفتيم كه اجازه بدهيد ما نيز لباسي رزم پوشيده و در عمليات شركت كنيم او گفت : بچه ها روشون نيست كه به شما بگويند كه شهر را ترك كنيد براي همين كه محدوديت برايتان قائل شده اند. ما حتي براي شركت در نماز جماعت كه بسيار شلوغ مي شد جا نداشتيم يعني براي همين هفتن نفرمان هم جائي نبود. يك روز برادري نزد ما آمد و گفت كه دستور آمده كه شما شهر را ترك كنيد ولي ما مخالفت كرديم و گفتيم همانطور كه در كمبودها و مشكلات و حتي شكست ها حضور داشتيم مي خواهيم در پيروزي نيز سهيم باشيم. اين حق ماست، او رفت و برگشت و گفت : يكي از فرماندهان اجازه مي خواهد با شما حرف زده تا خود شخصاً شما را متقاعد كند. ما هفت نفر جمع شديم تا پاسخي محكم و در خودر به او بدهيم تا نتوانند ما را از ادامه ي حضور در جبهه محروم كنند هركدام چيزي براي گرفتن آماده كردده بوديم كه فرمانده سر رسيد، او خيلي آرام و منطقي گفت:«خواهران محترم شما براي خدا آمده ايد و براي خدا نيز مي رويد. اين جواب محكم بغض را در گلوي همه بچه ها تركاند سپس خودرو آوردند و ما را به اهواز انتقال دادند. بعد از آن قسم خوردم هرجاي اين كشور كه باشم خود را خدمتگزاري كوچك براي بچه هاي رزمنده ي مسلمان بدانم.
سيد معصومه حسيني _اهواز راوي:
منبع: كتاب همپاي مردان خطر - صفحه: 16





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
در حالی كه خورشید خود را در سمت مغرب به پایین می‌كشید بچه‌ها آماده شده و مشتاقانه در انتظار فرمان حركت بودند. چرا كه ماهها برای فرار سیدن چنین موقعیتی لحظه‌شماری می‌كردند. البته آنان برای شروع عملیات در گذشته هم، مدتی به انتظار نشسته بودند؛ ولی این عملیات با گذشته اندكی تفاوت می‌كرد. چون این بار عملیات 48 ساعت قبل شروع شده بود و نیروها می‌بایست در منطقه عملیاتی جزیره مجنون هلی‌بُرد و پیاده می‌شدند. در این شرایط دشمن كاملاً آماده و نیروهای خط‌ شكن قبلی، كاملاً خسته شده بودند. با اینهمه، آمادگی و عشق نیروها، نه تنها كاهش نیافته كه افزایش نیز یافته بود.
فرمان حركت رسید و گردان در سكوت‌جزیره مجنون به راه افتاد. از طرفی مسافتی كه باید پیموده می‌شد طولانی بود و از طرف دیگر اسلحه و مهماتی كه هر فرد به دوش داشت سنگین و خسته كننده بود. گردان تا بعد از نیمه شب بی‌وقفه در راه بود تا اینكه فرمان توقف رسید. اكنون نزدیك دشمن بودیم، ولی متأسفانه معلوم شد كه، دشمن در كمین نشسته و برای محاصره و قلع و قمع نیروها آمادگی كامل دارد. این بود كه فرمان برگشت داده شد. آنان كه روحشان در اشتیاق شهادت می‌سوخت، آهسته و در دل ناله می‌كردند كه، خدایا؛ لحظه وصال چه زمان فرا می‌رسد؟ و نیز آنان كه از تأخیر جهاد و رو‌در‌رویی با دشمن نگران بودند دعا كردند كه خدایا؛ از جهاد و شهادت محروممان نفرما.
گردان با گامهای بلند و با سرعت زیاد خود را به پشت خاكریز كوتاهی می‌رساند كه از همان جا حركت خود را آغاز نموده بودند.
در چنین زمان فاجعه آمیزی با كمال تعجب مشاهده كردم، یكی از بچه‌ها در گوشه‌ای (بی‌توجه به همه هیاهوها) نشسته و قرآنش را از جیبش بیرون آورده و آرام زمزمه می‌كند.


زمان به سرعت می‌گذشت و نزدیك طلوع آفتاب بود كه به مقصد رسیدند و هر كدام از بچه‌ها در گوشه‌ای روی زمین شروع به استراحت كردند و گروهی از آنها صبحانه را آماده كردند. هنوز بساط صبحانه را نچیده بودند كه تكبیر نیروها طنین انداز شد و نیروها به یكباره از زمین كنده شده و كاملاً‌به حالت آماده در پشت خاكریز جا گرفتند. چرا كه نیروهای دشمن با تانكها به سرعت در حال نزدیك شدن بودند.
شرایط بسیار خطرناك و فاجعه آمیزی پیش آمده بود. چون از یك طرف، نیروها بسیار خسته و احتیاج به استراحت داشتند. از طرف دیگر، در جزیره‌ای باید می‌جنگیدند كه48 ساعت قبل، در دست نیروهای دشمن بود و با یك تهاجم مقداری عقب رانده شده بودند، ولی اكنون با آمادگی بیشتر، عملیات خود را شروع كرده و با سرعت پیش می‌آمدند.
مشكل بعدی این بود كه، ارتباط با نیروهای خودی قطع و غیر از اسلحه‌های سبك ـ كلاش، آر.پی.جی و تیربار ـ چیز دیگری در اختیار رزمندگان نبود.
با این همه، خاكریز بچه‌ها كوتاه و بدون سنگر بود و در كنار آن جاده‌ای بود كه تانكهای دشمن به سرعت از روی آن پیش می‌آمدند. در چنین موقعیت سختی كه هر كس به طرفی می‌دوید و تلاشی را آغاز كرده بود و فریادی می‌زد و دشمن هم باران شدید گلوله خود را به طرف نیروها، بی‌امان ادامه می‌داد، با كمال تعجب مشاهده كردم، یكی از بچه‌ها در گوشه‌ای (بی‌توجه به همه هیاهوها) نشسته و قرآنش را از جیبش بیرون آورده و آرام زمزمه می‌كند. چند قدم آهسته به او نزدیك شدم و در حالی كه مجذوب او شده و نمی‌خواستم آرامش باور نكردنی و عجیبش را بر هم زنم، با احتیاط و احترام سؤال كردم در این موقعیت خطیر، كاری لازمتر از قرآن خواندن پیدا نمی‌شود؟‌آرام صورت خود را برگرداند، نگاهی به من كرد و با تبسم زیبایی گفت:‌قرآن به انسان نیرو و آرامش می‌دهد و من در این شرایط احتیاج به قدرت و آرامش دارم. وقتی توان و آرامش لازم را از قرآن گرفتم به انجام وظیفه مشغول خواهم شد.
‌قرآن به انسان نیرو و آرامش می‌دهد و من در این شرایط احتیاج به قدرت و آرامش دارم. وقتی توان و آرامش لازم را از قرآن گرفتم به انجام وظیفه مشغول خواهم شد.


لحظاتی چند به قرائت قرآن ادامه داد و بعد قرآن را بوسه زد و در جیب روی سینه‌اش گذاشت، آرام و با اطمینان حركت می‌كرد. در كنار جاده شیاری وجود داشت كه عمق آن به اندازه طول قد یك انسان بود. شیار را انتخاب كرد و عده‌ای را دعوت كرد كه به دنبال او حركت كنند. داخل شیار از مقابل خاكریز عبور كردند و خود را به نزدیك دشمن رساندند.
دشمن احساس خطر كرد. شیار را زیر تیربار شدید خود گرفت. ولی او خود را مقابل تانك دشمن رساند. آر.پی.جی خود را آماده كرد و در یك لحظه با فریاد الله اكبر تانك را هدف گرفت، تانك آتش گرفت و متوقف شد. با متوقف شدن تانك آتش گرفته، تقریباً‌جاده مسدود شد. به ناچار، همه تانكها متوقف شدند. ولی او دست بردار نبود. گلوله دیگری آماده كرد و تانك بعدی را هم با یاری قرآن و چابكی به آتش كشید.
فریاد تكبیر از هر طرف بلند شد. تانكهای دشمن همه متوقف شدند، گروهی از نیروهای دشمن، از تانكهای خود بیرون آمده، پا به فرار گذاشتند، تعدادی نیز هنوز با تیربارهای خود، شیار را هدف گرفته بودند.
بار دیگر گلوله آر.پی.جی آماده شد. ولی این بار، قبل از فریاد تكبیر، گلوله‌ای صفیر زنان هوا را شكافت و بر پیشانی بلند او قرار گرفت. فریاد تكبیرش همراه با برزمین افتادن جسد پاكش بلند شد و در حالی كه آر.پی.جی را در دستان خود می‌فشرد، ندای حق را لبیك گفت.
او كسی جز، طلبه شهید غلامرضا صالحی حاجی‌آبادی نبود. كه با كمك قرآن، آرامش و قدرت یافت، دشمن را متوقف كرد و خود نیز به درجه رفیع شهادت نایل شد.




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]


حتی یک‌بار مجبور شدند پایگاه هوایی دزفول را تخلیه کنند. یعنی هواپیماها را به سرعت حرکت دادند و رفتند جای دیگر. خیلی زننده بود اگر پایگاه را می‌گرفتند و هواپیماها دست‌نخورده به دست آنها می‌افتاد. این خطر بزرگی بود. دشمن هم‌چنین برنامه‌ای داشت ولی تلفات داد. الحق نیروی زمینی خوب جنگید. به قول معروف، کارد به استخوان‌شان رسیده بود؛ جلوی دشمن را گرفتند و کلی تلفات به آنها وارد کردند. نیروی زمین موفق شد آن‌طرف پل نادری دزفول، اول جاده دهلران، را هم نگه دارد.
در غرب هم، ارتفاعاتی که جلوی عراقیها بود، خط پدافند ما شد: ارتفاعات بازی دراز و سر پل‌ذهاب و کوره‌موش و تنگ‌سومار. این شرایط استقرار ارتش بود.
این یک سال توقف، دلالت بر این می‌کرد که نیروهای خودی کم‌کم دارند به یأس می‌رسد که می‌توانند حداقل دشمن را در خاک‌مان نابود یا از آن بیرون کنند. در این‌باره، باید به چند نکته پرداخت:
یکی اینکه اطراف بنی‌صدر را مشاورینی گرفته بودند که به جز تخصص و یک مقدار آگاهی های تئوری، از علم نظامی چیزی سرشان نمی‌شد. در اول قضیه که نیروهای ما در جبهه حضور یافتند، بنی‌صدر را امیدوار کرده بودند که به زودی حساب دشمن را می‌رسیم. با همان روحیة ناسیونالیستی، وطن‌پرستی و میهن‌پرستی که از سابق مانده بود، نوید داده بودند. حتی در اتاقهای جنگ، خیلی راحت طرح نابودی دشمن را نشان می‌دادند. فلشها نشان‌دهندة این بود که دشمن دور می‌خورد و منهدم می‌شود. بنی‌صدر هم گمان می‌کرد آن فلشها که روی نقشه کشیده شده، در روی زمین هم راحت انجام می‌شود. دو سه تا تک هم انجام دادند که یک مقدار در اول کار گرفت ولی زود خنثی شد. تکی از اهواز، در محور جاده خرمشهر در منطقه دب حردان انجام شد که تک خوبی بود. شاید هفتصد هشتصد تا اسیر هم گرفتند ولی صدایش را در نیاوردند که چه بر سرمان آمد و در پاتکی که دشمن زد، چگونه عقب‌زده شدیم.
تک در جبهه طراح، در اطراف کرخه نور، و همین‌طور تکی که دشمن به طرف سوسنگرد و هویزه کرد و قتل‌عامی که بچه‌های سپاه شدند البته یک حماسه شد آنجا ارتشی‌ها خوب ایستادند و نگذاشتند جلوتر بیایند وگرنه دوباره دشمن در محور اهواز پیش می‌آمد.
تک منطقه الله‌الکبر ، تک نیمه موفق بود. یک تپه را گرفتند و تعددی را اسیر کردند. در آغاز، عراقیها اصراری نداشتند که از آنجا جلوتر بیایند، چون آن محور به جایی نمی‌رسید.
در منطقه غرب، عملیات روی ارتفاعات بازی‌دراز و کوره‌موش بود که دائم با تلفات سنگین انجام می‌شد و به هیچ نتیجه و ثمری نمی‌رسید.
وقتی نتیجة تلاشها اینطوری شد یک سال گذشت و به جایی نرسید همان طراحان نظامی به بنی‌صدر برآورد عملیاتی داده بودند. در این برآورد آمده بود دلیل توقف و اینکه نمی‌توانیم جلو برویم، این است که به زبان سادة آمار و ارقام، توان رزمی ما نسبت به دشمن در سطح پایین‌تر است و با این توان رزمی نمی‌شود جنگید. باید توان رزمی را بالا برد: هواپیما، تانک، توپ، مهمات و جنگ‌افزارهای دیگر و مسائل آموزشی که دشمن از این نظر به خودش پرداخته و ما عقب هستیم.
البته برآورد آنها عملاً درست بود. از چند ماه قبل از به ثمر رسیدن انقلاب، ارتش روی دور آموزشی نبود؛ به خاطر اینکه برای اجرای دستورات زمان طاغوت و حکومت نظامی، همیشه در حال آماده باش بود. بعد از آن هم، مدت زیادی آموزشها راکد بود. فرماندهی درست اعمال نمی‌شد و انضباط حاکم نبود. همة اینها دلایل افت توان رزمی بود. فرمولی باید جایگزین می‌شد تا نشان دهد ما نمی‌توانیم با این چیزها خود را متوقف نگه داریم.
من از روی نقشه حساب کردم، فقط حدود 30 درجه از 360 درجه، فضا در دست ما بود. بین رودخانه بهمنشیر و اروند دست ما بود و هلیکوپترها مرتب کار می‌کردند. بچه‌های جهاد هم پل زدند. پلهای بشکه‌ای را برای اولین بار درست کردند و از آنجا ماشینها به سختی رد می‌شدند. روزانه تلفات سنگینی بر ما وارد می‌شد.
آقای داود کریمی، از بچه‌های ستاد مرکزی سپاه گفته بود: خدمت حضرت امام رسیده بودند تا از ایشان بپرسند ما در جبهة آبادان روزانه اینقدر تلفات می‌دهیم و امیدی هم نداریم که موفق شویم و آن را نگه داریم، چه برسد به اینکه محاصره را بشکنیم. جنابعالی نظرتان چیست؟
حضرت امام در یک جملة کوتاه فرموده بودند: حصر آبادان باید شکسته شود.
آن موقعها، ما هنوز حضرت امام را در موضع فرمانده کل قوا خوب نمی‌شناختیم که با چه قاطعیتی فرماندهی را اعمال می‌کند. محکم ایستادند که باید این محاصره شکسته شود این گفته مخصوصاً برای بچه‌های سپاه تکلیف شده بود. در ستاد مرکزی سپاه، شورای‌عالی فرماندهی جلسه گذاشت. من هم در این شورا شرکت داشتم. البته به عنوان مشاور شرکت می‌کردم، هم به عنوان مشاور بودم و هم تقریباً سرپرست معاونت طرح و عملیات که تازه تشکیل داده بودیم و می‌خواستیم به آن شکل بدهیم. برادر رحیم صفوی مسؤول سازمانی واحد بود که بیشتر در دارخوین حضور داشت.

یک تیم مأموریت پیدا کردیم به آبادان برویم و طرح عملیاتی برای نابودی دشمن در شرق کارون به دست بیاوریم. البته بنده باید به صورت مخفیانه می‌رفتم. از نیروی زمینی اخراج شده بودم و باید روزهای شنبه خودم را به ستاد مشترک معرفی می‌کردم. البته صحبت کردند و گفتند: تلفن هم بزنید کافی است.
از فرصت استفاده کردم. بچه‌های سپاه دعوت کرده بودند که در اینجا کار کن. جای خوبی گیر آورده بودم. اساسی هم بود. این بود که رفتم به طرف منطقه. باید نمی‌فهمیدند که در منطقه هستم. قاطی بچه‌های سپاه، با لباس بسیجی، رفتم. در همین سفر، محور فیاضیه ، دارخوین و ماهشهر را شناسایی نزدیک کردم. یعنی تا چند متری دشمن رفتیم تا ببینیم وضع چگونه است. خوشبختانه به این نتیجه رسیدیم که دشمن آسیب‌پذیر است و اگر ما بتوانیم با تمرکز خوبی از نیرو حمله کنیم، موفق می‌شویم.
در شورای‌عالی سپاه گزارش داده شد که ما می‌توانیم از سه محور حمله کنیم. منتها امکانات مورد لزوم حدود پنج هزار نفر بسیجی است که باید آماده شود. از ارتش هم توپخانه به کار گرفته شود، از خمپاره‌انداز 120 میلیمتری حداکثر استفاده شود و این طرح را شورا تقریباً یکپارچه تصویب کرد. رفتند دنبال تجهیزات و وسائل و امکانات و هماهنگی با ارتش. چقدر سخت بود این هماهنگی. یعنی هماهنگی در منطقه بهتر انجام می‌شد تا پیش بنی‌صدر و جاهای دیگر. متأسفانه مسؤولین رده بالای ارتش به شدت مخالف به‌وجود آمدن این وحدت بودند. می‌گفتند این دو ارگان با هم نمی‌خوانند؛ پاسدارها چهره‌های تازه‌کار هستند و هنوز نه تخصصی دارند، نه انضباط نظامی، نه تشکیلات و امکانات. ارتشی‌ها سازمان‌یافته‌اند. اگر اینها بیایند، اوضاع به هم می‌خورد.
چنین دیدگاهی بود و در نتیجه کار به سختی پیش می‌رفت. در همین زمان، راه افتادیم به طرف منطقه شمال‌غرب برای آزادسازی اشنویه و بوکان. زمانی بود که بنی‌صدر رفت. اصلاً با عزل بنی‌صدر، سرعت عمل برای هماهنگی و ایجاد قاطعیت برای حمله به دشمن افزایش یافت. یعنی بچه‌های سپاه و ارتش به راحتی در قرارگاه لشکر 77 خراسان که در محور ماهشهر بود، جمع شدند، هماهنگی کردند و گفتند که از دارخوین و فیاضیه چنین کارهایی می‌کنیم، شما هم از محور ماهشهر یک کار دیگر بکنید. فکر می‌کنم این کارها اگر اشتباه نکنم با نظارت آیت الله موسوی اردبیلی انجام شد و فرماندة نیروی زمینی وقت آن زمان، تیمسار ظهیرنژاد ، در مورد این مسأله در جوش و خروش بود. واقعاً از وضع خوزستان نگران بود و می‌خواست این کار عملی شود.
در منطقه شمال‌غرب بودیم که شنیدیم حمله آغاز شد؛ عملیات ثامن‌الائمه(ع). فکر کنم بیشتر از 9 ساعت طول نکشید. از شب که شروع کردند، حدود ساعت ده یا یازده صبح کار تمام شد. کلی غنائم به دست نیروهای نظامی افتاد و از همه مهمتر، ثمرة این عملیات، روحیه و احساسی بود که در نیروهای رزمنده به وجود آمد چه ارتشی و چه سپاهی که می‌توانند با دشمن بجنگند و آن آمار و ارقامی که داده بودند، مانع از این کار نیست. مهمترین رمز پیروزی، اتحادی بود که بین آنها به وجود آمده بود. حدود هزار و سیصد نفر اسیر گرفته شد و محاصرة آبادان شکسته شد.
در این شرایط بود که هواپیمای سی 130 حامل سرداران اسلام سقوط کرد. شهادت اینها صحنة ناگواری برای مملکت اسلامی ما بود. همان موقع، در جادة میاندوآب به بوکان در حال رزم و جنگ با ضد انقلاب بودم. یعنی از دو محور میاندوآب و سقز به طرف بوکان پیشروی کرده بودیم. یک محور به بوکان رسیده بود و محور دوم که از میاندوآب بود، دو سه کیلومتر مانده بود که برسد. شب برگشتم به قرارگاه که دیدم بچه‌ها تبریک می‌گویند. گفتم: فردا بوکان گرفته می‌شود، امشب کارش تمام شد.
فکر کردم مسأله بوکان است. گفتند: نه! شما فرمانده نیروی زمینی شده‌اید.

 






، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
در پشت پرده چه می گذشت ؟
(روز های اول جنگ از زبان شهید صیاد شیرازی)

ریشه توطئه‌ای که در جنگ با ضد انقلاب به وجود آمده بود، به ابر قدرتها برمی‌گردد که پشت‌سرهم برای ما مسأله ایجاد می‌کردند تا نتوانیم به خودمان برسیم. همان زمانی که من مسؤول منطقه بودم، مرتب گزارش می‌رسید که شاهد و ناظر فعالیتهای ارتش عراق هستند. از ارتفاعات آقداغ ، ارتفاعات سلمانه ، تنگ هووان ، پاسگاه بیشکان و از منطقة مهران گزارش می‌رسید که ما می‌بینیم عراق به صورت وسیع در حال تدارک است، مانور می‌کند و نیروهایش دائم در تحرک هستند. بعدها این گزارشها به صورت جدی‌تر درآمد. دشمن با گلولة تانک پاسگاه گورسفید را در منطقة قصرشیرین زد. بچه‌ها هم تعصب‌شان گل می‌کرد و مجبور می‌شدند با موشک تاو و وسایل دیگر آنها را بزنند. در نتیجه، بعضی مواقع نبردی در حد تیراندازی متقابل شروع می‌شد. این کارها، در جاهایی مثل نفت‌شهر باعث مشکل می‌شد. در نفت‌شهر هنوز تأسیسات و امکاناتی داشتیم که فعال بودند و داشتند کار می‌کردند.
من به آنجاها می‌رفتم و همه را نگاه می‌کردم. گزارشهای ما به تهران داده می‌شد که وضعیت را این‌طور می‌بینیم و به نظر می‌رسد که نیاز به آماده‌باش داریم. جوری ذهن بنی‌صدر را منحرف کرده بودند که در غفلت باشیم و آنها حمله کنند.
فرمانداران، استانداران به تهران می‌رفتند و می‌گفتند: اوضاع استان‌مان دارد به‌هم می‌خورد، ما چکار کنیم؟ مردم ما دارند به جوش می‌آیند. می‌گویند اگر کمک بخواهید، حاضریم کمک کنیم.
در آخر، مجبور شدم بنی‌صدر را دعوت کنم به منطقة کرمانشاه؛ به قرارگاه خودمان. او را توجیه نظامی کنم و ببرمش توی نقطة موردنظر تا ایشان ببیند و از این‌طریق، باورش بالا برود و تصمیم بگیرد.
بنی‌صدر به کرمانشاه آمد و یک جلسة نظامی گذاشتیم. گزارش کلی را بنده دادم. بعد برادران ارتش و سپاه گزارشهای خود را دادند. قرارگاه همان قرارگاه واحد بود و ترکیب مقدس ارتش و سپاه در آن حضور داشتند. هیچ‌جا آثار دوگانگی دیده نمی‌شد. جالب بود، به شدت از هم پشتیبانی می‌کردند.
جلسه طولانی شد. هلیکوپتر آماده کرده بودند که برویم. متوجه شدم که اگر با هلیکوپتر برویم، موقع برگشتن، به تاریکی برمی‌خوریم. این بود که به بنی‌صدر پیشنهاد کردم فردا برویم یا اگر موافق است، از آن‌طرف با ماشین برگردیم. گفتند: حالا می‌رویم.
از کرمانشاه به طرف قصرشیرین حرکت کردیم. و به سرعت به پاسگاه گورسفید رفتیم. ایشان دید که دیوارهای پاسگاه ژاندارمری با گلولة تانک سوراخ شده. خودش هم گزارش از عناصر پاسگاه گرفت. حتی طوری شد که یکی از چهره‌های مؤمن ارتش، به بنی‌صدر گفت: دیگر کار از اینها گذشته که بخواهید نیرو بیاورید. شما باید مثل آنان که گندم روی زمین می‌کارند، مین بکارید تا اقلاً مانعی در برابر ورود راحت دشمن باشد.
ما خیالمان راحت شد که نشان داده‌ایم. برگشتیم.
جوری ذهن بنی‌صدر را منحرف کرده بودند که در غفلت باشیم و آنها حمله کنند.


خیالمان راحت شد که مطلب را به رئیس‌جمهوری رساندیم که اوضاع خراب است و خطر تهدید می‌کند. گفتیم: اینها می‌روند و اقدام می‌کنند. متأسفانه نشان به همان نشان که هیچ اقدامی صورت نگرفت. انگار نه ‌انگار که اطلاعات عینی به ایشان رسیده است. تا به آنجا که یکدفعه حملات عراق شروع شد.
کم‌کم به طرف عزل شدن می‌رفتم. کسی که آمده بود جای مرا بگیرد، سرهنگ عطاریان بود. همه توطئه‌ها زیر سر او بود که می‌خواست ما را از آنجا کنار بزند. وقتی که تحویل دادم، 24 ساعت هم نشد، جنگ تحمیلی شروع شد.
جنگ تحمیلی آغاز شد؛ با آن هجوم گسترده هوایی دشمن. سپس حمله زمینی از محورهای غرب و جنوب شروع شد.
این یک حرکت سراسری بود که دشمن از هوا با هواپیماها و از زمین با نیروهای زرهی شروع، و در مدت بسیار کوتاهی موفق شد ده‌هزار کیلومتر مربع از خاک مملکت اسلامی را تصرف کند.
دشمن، همچنان سازمان‌یافته، تلفات و ضایعات نداده و خیلی محکم بود. چنین نیرویی سرمست و مغرور است.
در لب مرز غربی ، به دلیل ارتفاعات سرسختی که وجود دارد، به دشمن اجازه نمی‌دهد زیاد پیشروی کند. اگر بخواهد بیاید، مجبور است نیروهایش را کانالیزه کند. و اگر دشمن کانالیزه می‌شد، به خطر می‌افتاد. به همین‌خاطر، تاکتیک دشمن برای پیشروی و ***** این بود: در غرب، در نوار مرزی، خودی نشان بدهد ولی عمده هدف و تک اصلی در جنوب انجام شد. با اهداف کاملاً روشن که سرزمین خوزستان را تحت کنترل خود درآورد. از نظر اقتصادی، امکانات نفتی و تأسیسات بسیار گسترده داشتیم و عمده صدور نفت ما پایبند همان امکانات بود. در صورت تصرف خوزستان، ما فلج می‌شدیم.
خیالمان راحت شد که مطلب را به رئیس‌جمهوری رساندیم که اوضاع خراب است و خطر تهدید می‌کند. گفتیم: اینها می‌روند و اقدام می‌کنند. متأسفانه نشان به همان نشان که هیچ اقدامی صورت نگرفت. انگار نه ‌انگار که اطلاعات عینی به ایشان رسیده است. تا به آنجا که یکدفعه حملات عراق شروع شد.


یک سال اول جنگ تحمیلی اوضاع به گونه‌ای گذشت که این را باید از زبان آنهایی که در صحنه و در جریان بودند، شنید. البته در این زمان، برادران سپاه هنوز وارد صحنه نشده بودند. یعنی صحنه عمل که میدانی برای کار داشته باشند، برایشان ایجاد نشده بود.
در منطقه جنوب، نیروی زمینی ارتش قرارگاهی درست کرده بود. این قرارگاه را برده بودند در پادگان دزفول. کنار پادگان، یک کارخانه لاستیک‌سازی هست که روکش لاستیک درست می‌کنند. برای کارهای خودشان یک زیرزمینی داشتند که چهارده‌متر عمق داشت. چند طبقه می‌رفت پایین. در ته زیرزمین، قرارگاه را دایر کرده بودند؛ از ترس موشکهایی که عراقیها به دزفول می‌زدند.

بنی‌صدر هم معمولاً به آنجا می‌رفت و جلسه می‌گذاشت. در اهواز، نیروهای مؤمن به انقلاب و نیروهای حزب‌الله در گروههای مختلف نامنظم کار می‌کردند. آن موقع، سیزده گروه نیرو آمده بود که شاید از همة آنها متشکل‌تر، گروه شهید چمران بود. اینها به اتکای موقعیت شهید چمران که وزیر دفاع یا نماینده حضرت امام در شورای‌عالی دفاع بود، جاپایی در مرکز داشتند و به او اجازه داده بودند اسلحه و امکانات جمع‌آوری کند. در ضمن، یک گوشه از منطقه را مثل منطقة دهلاویه آن‌طرف سوسنگرد به او داده بودند که کار کند. بقیه گروهها اذیت می‌شدند و اصلاً میدان عمل نداشتند. حتی سپاه که یک نهاد انقلابی بود، تازه وارد صحنه شده بود و جایگاهی نداشت. در محل گلف در اهواز، نیروهای بسیج می‌آمدند و سازماندهی می‌شدند. اینها نیز جاپایی در دارخوین و شرق رودخانه کارون پیدا کرده بودند.
تمام نیروهای ارتش وارد صحنه شده بودند. قبل از اینکه جنگ تحمیلی رخ دهد، فقط تعدادی از یگانهای ارتش وارد صحنه نبرد با ضد انقلاب شده بودند. و بقیه یگانها دست نخورده و بکر بودند و هنوز آمادگی نداشتند عمل کنند. نیاز به تزریق انگیزه بود، به علت اینکه سران‌شان، سران خود فروخته و منحرف بودند که قبل از انقلاب فراری، گرفتار یا تصفیه شدند و هنوز جایگزینی انجام نشده بود. و هنوز روح و انگیزة ایمانی حاکم نشده بود.
ارتش مهمترین قدرتی بود که وارد صحنه شده و تنها توانسته بود خاکریز سراسری بزند. از جبهه آبادان خاکریز زدند تا دارخوین، بعد هم دب حردان و غرب اهواز و سوسنگرد و هویزه و دهلاویه. منطقه رودخانه سابله و بستان دست عراق بود. ارتفاعات میشداغ در دست عراق بود و دشمن پیشروی کرده بود تا پشت رودخانه کرخه . چندبار هم سعی کرده بود از رودخانه کرخه بگذرد و به شوش و پل نادری دزفول بیاید و تنها جادة مهم ارتباطی خوزستان را که جاده اندیمشک اهواز است، قطع کند. اگر این کار را کرده بود، سقوط خوزستان حتمی بود. ولی خداوند کمک کرد. نیروی هوایی در پل نادری دزفول، با هواپیما به جنگ تانک رفت و چه بسا بعضی از هواپیماها نیز سقوط کردند و از بین رفتند؛ به خاطر اینکه دشمن نتواند از پل بگذرد. اگر گذشته بود، جاده اندیمشک اهواز قطع می‌شد.
ادامه دارد....





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
روز عاشورا بود. سال 1359، آتش جنگ بالا گرفته بود. "علی "، برادر بزرگترم، در جبهه بود. از جنگ، اخبار جور وا جوری می‌رسید. گاهی می‌گفتند: مردم عراقی‌ها را عقب رانده‌اند. و گاهی: "عراق همه شهرهای مرزی را گرفته است. "
خیلی دوست داشتم جای علی بودم. آن روزی كه با لباس سربازی و پوتین به پا، به خانه آمد، همه گریه‌مان گرفت. خیلی قشنگ شده بود.

وقتی كه رفت جبهه، دل توی دلم نبود؛ اصلا از روزی كه جنگ شروع شد- سی و یكم شهریور- و جلو دانشگاه از رادیو خبر حمله عراق به ایران را شنیدم، دلم گر گرفت. شعله آن آتش با هر وزشی بیشتر می‌شد.
عصر عاشورا، تلفن خانه‌مان زنگ زد. مادرم پس از اینكه صحبت كرد و گوشی را گذاشت، با بغض گفت: "علی زخمی شده... می‌گفت تو بیمارستان صنایع نظامی (شهید چمران) بستریه. " همه اهل خانه، سراسیمه راه بیمارستان را در پیش گرفتیم و یكراست وارد بخش مجروحان شدیم.
از آن روز به بعد، ماندن برایم سخت شد. پایم را توی یك كفش كردم كه الا و بلا حالا كه علی برگشته، من باید بروم. بعضی وقت‌ها كه خیلی بهم فشار می‌آمد، با خودم می‌گفتم:
- آخه اینم شد شانس؟ اگه دو سال زودتر به دنیا اومده بودم، اگه جای علی بودم، الان راحت می‌تونستم برم جبهه.
كمی سن، مثل عقده‌ای بزرگ، سینه‌ام را فشار می‌داد. به هر دری كه می‌شد، زدم تا به جبهه بروم، اما نشد كه نشد. یكی از روزها در مدرسه، "سعید دلخوانی " همبازی قدیمی‌ام كه با هم در كلاس اول دبیرستان درس می‌خواندیم، گفت: "شنیدم گروه فدائیان اسلام برای اعزام به جبهه ثبت نام می‌كنه. " خیلی تعجب كردم. نام "فدائیان اسلام را زمان انقلاب شنیده بودم و می‌دانستم یكی از گروه‌های مسلح مبارز و مسلمان در زمان شاه بوده، ولی نمی‌دانستم حالا هم وجود دارد و نیرو به جبهه می‌فرستد. با ناامیدی همیشگی، شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم:
"خب ثبت نام كنه! به ما چه؟ ما رو كه نمی‌برند؟ " سعید دستی بر شانه‌ام زد و گفت: "اووه تو هم جا زدی؟ نمی‌برند چیه، به همین زودی بریدی؟ می‌گن از طرف اونجا خیلی راحت می‌شه بریم جبهه. ضرر كه نداره، سنگ مفت، گنجشگ مفت. "
به ساختمان فداییان ایلام رفتیم وارد طبقه اول كه شدیم، دیدیم اتاق پر است از امثال ما. به پهلوی سعید زدم و گفتم: "ببین، بیا برگردیم. مثل اینكه اینجا هم خیرش به ما نمی‌رسه. " سعید گفت: "تو چقدر عجله می‌كنی؟ صبر كن ببینم چی می‌گن. "
پیرمردی سرخگون، با محاسنی سپید ولی كوتاه، درحالی كه لباس نظامی به تن و كلاهی لبه‌دار به سر داشت، روی صندلی نشسته بود و عده‌ای جوان دورش را گرفته بودند و با ولع نگاهش می‌كردند. نوبت ما كه شد، جلو رفتیم و گفتیم: "ما هم می‌خواهیم بریم جبهه. " نگاه تندی به قد و قواره‌مان انداخت و گفت: "سنتون كمه. " درست مثل جاهای دیگر. داشتم از كوره در می‌رفتم. می‌خواستم بلند شوم و سرش داد بزنم، اما انگاری چیزی به ذهنش رسید. سرش را بلند كرد و گفت: "یك راه داره؛ اون هم اینكه اول عضو رسمی فدائیان اسلام بشید، تا بتونیم بفرستیمتون جبهه. "
مشكلی در آنچه می‌گفت، ندیدیم. فردای آن روز، مداركی را كه گفته بود، بردیم. باید شش قطعه عكس رنگی می‌دادیم.
كارتی سفید رنگ با زمینه‌ای كه نام فدائیان اسلام به فارسی و انگلیسی بر روی آن منقوش بود، به ما دادند كه طرح نقاشی كلت 45 در بالای كارت به آن ابهت خاصی می‌داد. عكس رنگی‌ام در گوشه سمت چپ كارت، الصاق شده و مهر مثلث آبی رنگ بر روی آن خورده بود. نامم به فارسی و انگلیسی رو به روی عكسم تایپ شده بود. نام گروهی را كه در آن سازماندهی شده بودم، "مختار ثقفی " بود.

قرار شد روز جمعه بعد، برای دیدن آموزش‌های لازم، به محل كمیته باغچه بیدی در انتهای خیابان نبرد برویم. تا جمعه، جان به لبم رسید. توی مدرسه كلی پز دادم كه دارم می‌روم جبهه. سرانجام جمعه فرا رسید. ساعت هفت صبح با سعید راه افتادیم طرف باغچه بیدی.
جمعمان شصت، هفتاد نفری می شد. مردی سیاه چهره با هیكلی درشت و صورتی با محاسن انبوه و مشكی، با فریاد، دستورهای نظامی می‌داد. دو بشكه 220 لیتری به پهلو، كنار همدیگر خواباند و گفت از روی آنها معلق بزنیم. نوبت به ما كه رسید، تعداد بشكه‌ها شد سه تا. كار مشكل شده بود. فكر چاره‌بودیم كه مسئول آموزش، جهت انجام كاری دور شد و رویش را برگرداند. دویدم و بدون اینكه معلق بزنم، از كنار شبكه‌ها رد شدم و در پی من، سعید دوید.
ساعتی را به فراگیری اسلحه ژ-ث گذراندیم. سپس قرار شد از دیوار كنار باغ بالا برویم و به آن طرف بپریم. نگاهی موذیانه به سعید انداختم. همگی به طرف دیوار دویدیم. من و سعید و چند تائی دیگر كه به خیال خودمان خیلی زرنگ بودیم، یواشكی و مثلا كسی نفهمد، از دری كه آن طرفتر قرار داشت، به پشت دیوار رفتیم و كمی خاك به لباس خود مالیدیم تا وانمود كنیم ما هم از بالای دیوار پریده‌ایم. تا غروب، چند تایی از این دست كاره انجام دادیم كه با دیده شوخی به آنها نگاه می‌كردیم. با غروب آفتاب، آموزش چند ساعته ما هم به پایان رسید و راه خانه را در پیش گرفتیم. قرار شد روز دوشنبه، ساعت نه صبح در سالن انتظار راه‌آهن تهران جمع شویم.
در خانه‌مان غوغایی بود. مادرم كه به زور می‌خواست جلو اشكهایش را كه راه گریزی می‌جست، بگیرد، درس را بهانه قرار داده و مرتب می‌گفت: "حالا صبر كن تابستون بشه، اون وقت برو... جنگ كه تموم نمیشه. "
از مادر،‌ اصرار و از من، انكار. از او گفتن و از من، وعده و وعید كه: "قول می‌دم وقتی برگشتم درسم را ادامه بدم. " پدرم كه عصبانی شده بود،‌ پك سنگینی به سیگارش زد. سیلان دود همراه با عصبانیتش، از سوراخ‌های بینی خارج شد و ما بین من و او دیواری سفید تشكیل داد. سیگار را در جاسیگاری تكاند و گفت: "حالا صبر كند. هنوز حال علی خوب نشده. بذار اون كه بهتر شد، برو. "
شانه‌هایم را به علامت مخالفت بالا انداختم. عصبانی‌تر شد. یكدفعه داد زد: "خب لامصب حداقل درست رو بخوان، دیپلمت رو بگیر كه اگه شهیدم شدی، دیپلم داشته باشی! "
این حرف كه از دهانش خارج شد، گریه اهل خانه مبدل به سكوت شد. نمی‌دانستند بخندند یا گریه كنند. همه نگاه‌ها به او دوخته شد. مثل اینكه خودش فهمید - به اصطلاح- بدجوری "سه " كرده است!‌سیگار را با غیظ داخل جاسیگاری له كرد و گفت: "استغفرالله! "
راوی: حمید داوود آبادی




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]

پيدايش نهضت خاطره‌نويسي در ايران براي دفاع هشت ساله، ‌قابل مقايسه با ادبيات جنگ در كشورهاي پيشرفته هم نيست؛ چرا كه به لحاظ حجم و گستردگي بي‌‌نظير است. ‌

رزمندگان ما در طول دفاع مقدس از همه طبقات اجتماعي، ‌سنين و صنوف دست به كار نوشتن شدند و خاطراتشان را مكتوب كرده‌اند. ‌

همين حجم عظيم خاطره‌نويسي دفاع مقدس پايه بسياري از مستندات ما شده كه هم به عنوان خاطره صرف و در تاريخ‌نويسي و پژوهش‌هاي تاريخي به كار آمده‌اند و هم براي تبديل به متون ديگر فرآورده‌هاي هنري و ادبي ازجمله رمان، ‌نمايشنامه و...

طبيعي است وقتي در يك زمينه توليد انبوه وجود داشته باشد، حتماً نمونه‌هاي بارزي هم در آن زمينه بروز خواهد كرد. ‌

در ادبيات دفاع مقدس و درحوزه خاطره‌نويسي ما نيز قله‌هاي زيادي وجود دارد و اين آثار شاخص سبب شده‌اند، ‌كتاب‌هاي خاطرات جايگزين رمان دفاع مقدس شود. ‌

علاقه‌مندان به دانستن درباره دفاع مقدس، ‌رويدادهاي اين دوره و فضا و شرايط حاكم بر آن هم همواره به اين كتاب‌هاي خاطره رجوع كرده‌اند. ‌

اينها نكاتي است كه به اعتقاد من خاطره‌نويسي دفاع مقدس در ايران را با خاطره‌نويسي در همه دنيا متفاوت مي‌كند. ‌

كتاب‌هاي خاطره، ‌ويژگي مهم و مؤثري كه دارند همان خاطره بودنشان است و اينكه مستندات را به مخاطبان خود ارائه مي‌كنند. ‌

در اين كتاب‌ها شخصيت، ‌زمان و مكان از تخيل نويسنده ظاهر نشده‌اند و در تأثيرگذاري با رمان و شعر و نثر ادبي تفاوت ماهوي دارند. ‌

آنچه اين كتاب‌ها را مورد توجه قرار مي‌دهد توانايي‌هاي نويسنده يا سبك و تكنيك نگارشي آنها نيست. ‌كتاب‌هاي خاطره دقيقاً به اين دليل مورد توجه قرار مي‌گيرند كه مخاطب مطمئن شود درباره آنها اغراق، ‌كوچك‌نمايي يا بزرگ‌نمايي صورت نگرفته و در سنديت آنها ترديدي نيست. ‌

اما گويي اين روزها مردم علاقه بيشتري به كتاب‌هاي خاطره نشان مي‌دهند. ‌

تيراژ بالاي كتاب دا و توجه بسياري از كتاب‌خوان‌ها و علاقه‌مندان به ادبيات دفاع مقدس به كتاب بابانظر حكايت تازه‌اي دارد: ‌آنچه درباره اين كتاب‌ها مزيد بر علت شده تا افراد بيشتري مخاطب اين كتاب‌ها بشوند، ‌زمان نگارش و ارائه آنهاست. ‌

كتاب‌هاي اخير به‌رغم اينكه به خاطر مستندبودن مورد توجه هستند، ‌زماني ارائه شده‌اند كه از تب و تاب دفاع مقدس و گرماي آن فاصله گرفته‌ايم. ‌

مردم حالا بيشتر كنجكاو هستند درباره اين دوره بدانند و فضاي حاكم بر آن را لمس كنند. ‌

امروز مردم سؤال‌هاي زيادي درباره دفاع مقدس، ‌فرهنگ، ‌اقتصاد و سياست آن دوران دارند و اين كتاب‌ها پاسخ ملموس‌تري به آنها مي‌دهد. ‌

در 150 سال اخير مردم كشور ما تجربه مشابهي با هشت سال دفاع مقدس نداشته‌اند. ‌

بنابراين به دنبال ناگفته‌هاي اين تجربه تلخ هستند؛ مي‌خواهند بدانند بر پدران و برادران و پسرعموهاي شهيدشان چه گذشته و چه موقعيت و شرايطي را تجربه كرده‌اند. ‌





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]

و خرمشهر آزاد مي شود !

پس از عمليات فتح المبين روحيه خوبي بر رزمندگان ما حاكم شده بود برعكس ، عراقي ها حال و روز خوبي نداشتند و از نظر روحي و رواني ضعيف و شكست پذير شده بودند همين مسئله يكي از دلايل ما براي انجام عمليات جديدي شد كه بعدها به بيت المقدس مشهور شد

طرح عملياتي به وسعت 600 كيلومتر مربع ريخته شد كه بايد از سه محور اجرا مي شد براي اداره هر محور قرارگاهي تشكيل شد براي محور شمال ، قرارگاه قدس و براي دو محور شرق هم قرارگاه هاي نصر و فتح يك قرارگاه مركزي هم به نام كربلا تشكيل داديم كه من و آقاي محسن رضايي در آنجا بوديم و بر كارها نظارت داشتيم

اولين ويژگي عمليات وسعت آن بود از اين نظر ، وسيع ترين منطقه عملياتي ما در طول جنگ بود

ويژگي دوم عمليات بيت المقدس عبور از رودخانه در تمام محورها بود در جنگ ، عبور از رودخانه يكي از مشكل ترين و پيچيده ترين تاكتيك هاست ما در اين عمليات در محور شمال بايد از كرخه و در محورهاي شرق هم بايد از رود كارون مي گذشتيم براي همين تمام توانمان را كه جمع كرديم ، توانستيم پنج پل شناور براي اين كار آماده كنيم

شب دهم ارديبهشت ماه 1361 مرحله اول عمليات آغاز شد در اين شب توانستيم بيش از 40000 نيرو و حدود 2000 تانك و نفر بر را از پل ها رد كنيم و براي حمله آن سوي آب بفرستيم

قرارگاه قدس اعلام كرد حمله را متوقف كرده اند گفتند در منطقه هويزه و دب حردان آن قدر مواضع و استحكامات دشمن سخت است كه امكان گذشتن از آن نيست

قرارگاه قدس متوقف شد ولي دو قرارگاه ديگر توانستند به كار خود ادامه دهند و تا صبح بيست و پنج كيلومتر پيشروي كنند

قرار ما بر اين بود كه در مرحله دوم عمليات ، قرارگاه نصر با يك حركت چرخشي به طرف جنوب منطقه حمله كند و خرمشهر را آزاد كند با ديدن عكس هاي هوايي و خواندن گزارش نيروهاي اطلاعات و عمليات فهميديم اين كار ممكن نيست

عراق در شمال خرمشهر هفت رده پدافند گذاشته بود او مطمئن بود كه ما از شمال خرمشهر حمله مي كنيم چون از سمت شرق شهر به رودخانه منتهي مي شد و در غرب و جنوب منطقه هم نيروهاي زيادي حضور داشتند براي حفاظت از شهر ، در اين قسمت هفت رده مانع گذاشته بود كه عبور از آنها امكان نداشت اين موانع عبارت بودند از سنگر ، كانال ، آب ، سيم خاردار ، ميدان مين و موانع ديگر مانند كاشتن تيرآهن تا ما نتوانيم هلي برن كنيم

براي آزمايش يك حمله كرديم خيلي زود فهميديم عمليات از اين قسمت تلفات زياد خواهد داشت و پيشروي كم است سريع طرحمان را عوض كرديم و گفتيم قرارگاه نصر دوش به دوش قرارگاه فتح به طرف غرب پيشروي كنيد با اين طرح خواستيم تا دشمن را دور بزنيم و به طور مستقيم به سراغ خرمشهر نرويم

براي انجام مرحله دوم عمليات نيروها يك هفته پشت خاكريز ماندند دليلش هم اين بود كه تحرك زيادي از دشمن به چشم مي خورد بايد ارزيابي جديدي از منطقه مي كرديم منتظر شديم هواپيماها عكس هوايي تهيه كنند ولي بس كه گرد و غبار بود و باد و توفان ، امكان عكسبرداري هوايي وجود نداشت

عمق تكي را كه قرار شد انجام بدهيم مشخص كرديم و گفتيم حمله را تا دژ مرزي خودمان كه در دو كيلومتري دژ مرزي عراق است ادامه بدهند در شمال ، قرار شد تا ايستگاه حسينيه پيشروي كنيم و از آنجا نيروها به طرف شمال پدافند كنند تا موقعي كه قرارگاه قدس بتواند از شمال با آنان الحاق كند

مرحله بعدي عمليات شروع شد در همان شب ، نيروهاي ما موفق شدند دوازده كيلومتر ديگر به پيشروي خود ادامه بدهند و نيروهاي دشمن را كه در مسيرشان بود ، تار و مار كنند آن قدر سرعت عملشان بالا بود كه به زودي به اهداف مورد نظر رسيدند و حتي در بعضي جاها بيشتر هم رفتند دراين مرحله تعداد زيادي تانك از دشمن غنيمت گرفته شد

نيروها را در دژ عراق متوقف كرديم به قرارگاه نصر دستور داديم كه در محور بوميان به طرف شلمچه تكي از شمال به جنوب انجام بدهد تا دست دشمن را از آنجا قطع كنيم و بعد، از اين طرف شلمچه پاكسازي كنيم و به طرف خرمشهر برويم

قرار شد لشگر 14 امام حسين ع به فرماندهي شهيد حسين خرازي و لشگر 8 نجف اشرف به فرماندهي حاج احمد كاظمي از سپاه و تيپ 55 هوابرد از ارتش از دژ جلو بروند و منطقه را پاكسازي كنند

تك جالبي بود در همان شب اول نيروها با سرعت زياد توانستند خودشان را تا نزديك شلمچه برسانند مشخص بود كه تسلط دشمن به رويشان زياد است چون در هر دو طرف دشمن وجود داشت ، پيشروي در يك خط باريك در حالي كه در دو طرف دشمن بود و نيروي تازه نفس هم امكان نداشت براي آنان بفرستيم كار مشكلي بود آنها ناچار به جاي خود بازگشتند ولي نيروهاي زيادي از دشمن را منهدم كردند

نيروهاي عمل كننده اصرار داشتند باز هم جلو بروند و عمليات را ادامه بدهند يكي دو شب بعد دوباره تك انجام دادند اما اين بار تلفات زيادي دادند اولش برايمان مبهم بود كه چرا تلفات مي دهيم ولي پس از مشورت هايي كه كرديم و اطلاعاتي كه به دست آورديم ، متوجه شديم دشمن آتش سنگيني در سطح زمين به طرف نيروهاي ما اجرا مي كند عراقي ها سر تيربار 23 ميلي متري را كه مخصوص زدن هواپيما است ، رو به زمين گرفته بودند و با آن نيروهاي ما را مي زدند زمين هم كاملاً صاف و هموار بود طوري كه هيچ مانع و عارضه اي براي پناه گرفتن وجود نداشت

در همين زمان قرارگاه قدس بيسيم زد كه دشمن دارد از محور كرخه عقب نشيني مي كند

خبر برايمان عجيب بود گفتيم نيروهايشان را تعقيب كنيد ؛ البته با احتياط

گفتند هرچه به دنبالشان مي رويم به آنها نمي رسيم !

سرعت عقب نشيني دشمن زياد بود لشگر پنج پياده مكانيزه و لشگر شش زرهي عراقي كه خيلي هم ورزيده و مجرب بودند ، رو به پايين منطقه عقب نشيني كردند به منطقه كوشك و طلاييه رسيدند و در آنجا مستقر شدند اين كار باعث شد تا نيروهاي ما موفق شوند پادگان حميد را آزاد كنند و جاده اهواز به خرمشهر، به هم وصل شود

از شدت علاقه اي كه به باز شدن جاده داشتم ، با هلي كوپتر براي سركشي به منطقه رفتم در برگشت گفتم كه از محور اهواز ، بياييم با اين كه احتمال داشت عراقي ها آنجا باشند ، ولي از شدت خوشحالي به آن اهميت ندادم

ديدم در همه مناطق نيروهاي رزمنده بسيجي ، ارتشي و سپاهي دست تكان مي دهند ما راحت تا پايين محور رفتيم دشمن مدام هنگام فرار آتش مي ريخت

سرانجام الحاق قرارگاه قدس و فتح صورت گرفت و تقريباً غير از خرمشهر همه مناطقي را كه در نظر گرفته بوديم آزاد شد حالا بزرگترين مشكل ما براي رفتن به خرمشهر حضور مستحكم نيروهاي عراقي در خرمشهر و بين شلمچه بود

از پشت جبهه خبر مي رسيد كه مردم مي پرسند خرمشهر چه شد ؟ كي آزاد مي شود ؟

تا آن زمان حدود 5000 كيلومتر از خوزستان را آزاد كرده بوديم اما انگار براي مردم ، همه عمليات يك طرف بود و خرمشهر هم طرف ديگر !

آزادي خرمشهر براي ما هم مهم بود مي دانستيم اگر خرمشهر را در اين مرحله نگيريم ، دشمن همان طور كه در شمال خرمشهر آن موانع را ايجاد كرده ، در محور ارتباطي شلمچه به خرمشهر هم اقدام به كندن سنگرهاي مستحكم و سخت خواهد كرد و ديگر به سادگي نمي شود به هدف اصلي يعني فتح خرمشهر رسيد

در قرارگاه كربلا چند جلسه با فرماندهان گذاشتيم نتيجه اي نگرفتيم اوضاعي كه آنان از يگانهايشان شرح مي دادند ، نشان مي داد نيروها توان لازم را ندارند و بايد هرچه زودتر آنها را بازسازي كنيم يعني بايد كار را رها مي كرديم و مي رفتيم دنبال بازسازي و سازماندهي مجدد

من و آقاي محسن رضايي رفتيم اتاق جنگ تا يك جلسه دو نفري تشكيل دهيم به لحاظ روحي و رواني فشار عجيبي را احساس مي كرديم مانده بوديم كه چطور وضعيت اين گونه شد تمام لشگرهايي را كه در اختيار داشتيم و اسمشان لشگر بود ، از رمق افتاده بودند

يكي از بزرگترين و بالاترين امداد خدايي را كه در زندگي احساس كرده ام ، لطف عظيمي بود كه خداوند در اين جلسه نصيب ما دو نفر كرد ! در بحثي كه كرديم ، نه تنها يك ذره اختلاف نظر در صحبت هايمان نبود ، بلكه همين كه شروع به صحبت كرديم ، ناگهان ديديم هر دو به يك طرح واحد رسيده ايم اين امداد الهي به بركت اخلاص رزمندگان بود كه نصيبمان شده بود چشمان هر دويمان از خوشحالي درخشيد به قدري خوشحال شده بوديم كه انگار كار تمام شده است !

مانده بوديم چگونه اين طرح را به فرماندهان ابلاغ كنيم توقع داشتند نظرات آنان را هم در نظر بگيريم اما در طرح ما هيچ توجهي به آن نشده بود احتمال داشت وقتي طرح را بيان مي كنيم برخوردي پيش بيايد و بعضي از آنان به ما شك كنند

من قبول كردم اين كار را انجام بدهم از قرارگاه كربلا بيرون آمديم و رفتيم به طرف قرارگاه عملياتي كه در نزديكي خرمشهر بود به فرماندهان ابلاغ كرديم سريع بيايند آنجا

اين جلسه يكي از تاريخي ترين جلساتي بود كه در طول جنگ برگزار شد هرگز آن را فراموش نمي كنم مي دانستم براي ارتشي ها مشكل نيست ، هر طرحي را بدهيم اطاعت مي كنند ولي بچه هاي سپاه را كه جوانان انقلابي بودند ، بايد ملاحظه مي كرديم براي اين كه بتوانم آنان را هم كنترل كنم ، مقدمه را طوري شروع كردم كه احساس كنند فرصتي براي بحث نيست بلكه دستور كه ابلاغ مي شود ، بايد هرچه زودتر بروند براي اجرايش گفتم من مأموريت دارم كه تصميم فرماندهي قرارگاه كربلا را به شما ابلاغ كنم خواهش مي كنم خوب گوش بدهيد و اگر سئوال داشتيد بپرسيد تا برايتان روشن كنم و برويد براي اجراي مأموريت ؛ چون اصلاً وقت نداريم

مأموريت را خيلي محكم ابلاغ كردم پس از ابلاغ آن در يك لحظه ديدم همه به يكديگر نگاه مي كنند و آن حالتي را كه فكر مي كرديم ، پيش آمد اولين كسي كه صحبت كرد حاج احمد متوسليان ، فرمانده تيپ 27 حضرت رسول ص بود او در اين گونه مسائل خيلي جسور بود گفت چه جوري شد ؟ نفهميديم اين طرح از كجا آمد ؟

گفتم همين كه عرض كردم ، اين دستور است و جاي بحث ندارد

تا آمدم از او خلاص شوم ، شهيد حاج حسين خرازي و حاج احمد كاظمي گير دادند

سعي كردم يك مقداري تندتر شوم گفتم مثل اين كه شما متوجه نيستيد كه ما دستور را ابلاغ كرديم ، نه موضوع بحث كردن را !

آقاي رحيم صفوي كه در كناري نشسته بود ، اشاره كرد آرامش خودم را حفظ كنم

ولي اتفاقي افتاد كه خيلي ناراحت شدم و آن اعتراض يكي از سرهنگ هاي ستاد خودمان بود او از استادان دانشكده فرماندهي و ستاد بود در حالي كه انتظار نداشتم فرماندهان ارتش چون و چرا بياورند ، او گفت ببخشيد جناب سرهنگ ، ما براي ادامه عمليات راهكارهاي زيادي به شما داديم اما اين طرح شما هيچ يك از آنها نيست

ديدم اين طوري نمي شود خداوند در آن لحظه به زبانم آورد كه بگويم من خيلي تعجب مي كنم از شما كه استاد دانشكده فرماندهي و ستاد هستيد ، سئوالي مي كنيد كه از شما بعيد است مگر نمي دانيد فرمانده در مقابل راهكارهايي كه ستادش به او مي دهد ، يكي از اين سه را انجام مي دهد يا يكي از آنها را قبول مي كند و دستور اجرا مي دهد ، يا تلفيقي از آنها را به دست مي آورد و خودش آن را ابلاغ مي كند و يا هيچ يك از آنها را انتخاب نمي كند و خودش تصميم ميگيرد چون او بايد به خدا جوابگو باشد نه به انسان ها !

در آن لحظه فشار عجيبي روي خودم احساس مي كردم شايد مجبور مي شدم به تندي دستور اجراي طرح را بدهم ناگهان سخن خداي سبحان يك بار ديگر تحقق پيدا كرد كه فان مع العسر يسرا همه كارها به يكباره آسان شد ! فضاي جلسه چنان عوض شد كه باورم نمي شد حاج احمد متوسليان گفت من عذر مي خواهم كه اين گونه صحبت كردم و اين مطلب را گفتم ما تابع امر هستيم و الان مي رويم براي اجراي دستور شما هيچ نگران نباشيد

برادر خرازي هم همين گونه حرف زد در يك لحظه همه متفق القول شدند و شروع كردند به تقويت روحيه فرماندهي در ما گفتم حالا كه همه حاضر هستيد و دستور را گرفتيد ، سريع برويد يگان هايتان را براي عمليات آماده كنيد

با رفتن آنها ناگهان غبار غمي بر دلم نشست گفتم خدايا ، با قاطعيتي كه در ابلاغ دستور نشان داديم و با اين شرايط سختي كه پيش آمد و خودت حلش كردي ، اگر اين طرح با موفقيت پايان نپذيرد ، آن وقت چه بكنيم ؟

خلاصه طرح ما اين بود اگر قرار است خرمشهر آزاد شود ، زمان آزادي آن الان است

اما حالا كه نيروي لازم را براي آزادي خرمشهر نداريم ، بايد با همين نيرو بتوانيم با قطع كردن شلمچه به خرمشهر، شهر را محاصره كنيم شنيدن اين خبر در شهرها باعث مي شد نيروهاي تازه نفس به جبهه بيايند و ما بتوانيم يگان ها را سازماندهي و تقويت كنيم

آنچه در ذهن من آمده بود ، تصويري از آزادسازي كامل خرمشهر نبود بلكه فقط محاصره آن بود آزادسازي مرحله بعدي طرحمان بود

محوري را كه براي اين طرح انتخاب كرديم جاده اهواز به خرمشهر و شرق آن در رودخانه عرايض بود در بعضي قسمت ها بايد از رودخانه عبور مي كرديم و مي رفتيم به طرف اروندرود البته با اجراي اين طرح خرمشهر به طور كامل به محاصره در نمي آمد يك طرف شهر اروندرود و آن سوي رود هم عراق است دشمن به راحتي مي توانست از آنجا نيروهايش را پشتيباني كند و از همان جا توپخانه اش مواضع ما را بكوبد با اين همه اگر مي توانستيم اين كار را انجام دهيم ، اين يك پيروزي محسوب مي شد

زمان مقرر رسيد و در تاريكي شب فرمان حمله صادر شد نيروهاي ما از سه محور راست ، مياني و چپ به جبهه دشمن زدند در همان اوايل ساعات حمله ، محور راست به سرعت جلو رفت و شكافي ميان نيروها و مواضع دشمن ايجاد كرد آنها آنقدر جلو رفتند كه فرياد فرمانده شان حاج احمد متوسليان درآمد كه مي گفت چون نيروهاي دو محور ديگر نرسيده اند ، از چپ و راست بر ما فشار مي آيد

گفتيم حركتشان را كند كنند از دو محور ديگر خبري از پيشروي نبود هرچه راهنمايي ميكرديم به نتيجه نمي رسيدند از اين بابت نگران بوديم و اين نگراني تا صبح ادامه داشت

هنگام نماز صبح بود اكثر كساني كه در اتاق جنگ بودند ، از شدت خستگي افتاده بودند نماز را كه خواندم احساس كردم ديگر چشمانم بسته مي شود و نمي توانم پلك هايم را نگه دارم خواب بدجوري فشار آورده بود ولي دلم نمي آمد از كنار بيسيم بروم همان جا دراز كشيدم و سعي كردم چند دقيقه اي بخوابم

در عالم خواب و رويا ، ناگهان ديدم سيدي بزرگوار كه عمامه اي مشكي دارد وارد قرارگاه شد چهره اش گرفته بود و بسيار خسته به نظر مي آمد به احترامش همه ازجا برخاستيم لحظه اي بعد انگار كه ديگر كارش تمام شد و كار ديگري ندارد ، بلند شد و گفت من مي خواهم بروم آيا كسي هست من را در اين مسير كمك كند؟

من زودتر از بقيه جلو دويدم و دستش را گرفتم تا از قرارگاه خارج شود بيرون كه رفتيم ، به ذهنم رسيد حيف است اين سيد بزرگوار با اين همه خستگي پياده راه برود

بغلش كردم با تبسمي زيبا به من نگريست و اظهار محبت كرد از اين نگاه محبت

آميز او چنان به وجد آمدم كه از خوشحالي به گريه افتادم

ناگهان به صداي گريه خودم از خواب پريدم با روحيه اي كه از اين خواب گرفته بودم ، ديگر خوابم نمي آمد متوجه شدم از بيسيم صداي تكبير مي آيد فهميدم دو محوري كه كارشان گير كرده بود ، توانسته اند به اروند برسند يعني حالا هرسه محور با هم رسيده بودند به اروند رود و مشكلات ما در پيشروي حل شده بود

شهيد حسين خرازي ، با كد رمز از بيسيم گفت وضعيت ما خيلي خوب است در حال حاضر 700 نفر نيروي آماده براي ادامه كار داريماگر اجازه بدهيداز همين محور كه خط دشمن خيلي ضعيف است،بزنيم و برويم براي خرمشهر

اين كار يك ريسك بزرگ بود در اين باره،تصميم بايد در قرارگاه كربلا گرفته مي شداولا 700نفر چيزي نبود كه بخواهيم با آن وارد خرمشهر شويم ثانياً فرض مي كرديم اين كار با موفقيت هم انجام شود ، ادامه كار و نگه داشتن آن با فرمول هاي نظامي نمي خواند

با اين همه گفتم بزنيد به خط !

آنها حمله كردند درست يك ساعت بعد كه ساعت هشت صبح بود ، متوجه داد و بيداد حاج حسين خرازي از بيسيم شدم جا خوردم مي گفت ما زديم به مواضع دشمن ، كارمان هم خوب گرفت اما نيروهاي عراقي جلو ما دست هايشان را بالا گرفته اند و مي خواهند تسليم شوند تعدادشان آن قدر زياد است كه نمي توانيم بشماريم ، چكار كنيم ؟

مسئله عجيبي بود يك هلي كوپتر 214 را مأمور كرديم تا برود بالاي منطقه و اوضاع را گزارش كند هنگامي كه رفت بالاي مواضع فتح شده و بالاي شهر خرمشهر ، خلبان با شوق زياد پشت بيسيم داد مي زد تا چشم كار مي كند ، توي كوچه ها و خيابان هاي خرمشهر سرباز عراقي است كه پشت سر هم صف بسته اند و دست هايشان را بالا گرفته اند اصلاً قابل شمارش نيست !

مانده بوديم با اين اوضاع و احوال چه بكنيم به سربازان عراقي كه نمي شد بگويم برويد توي سنگرهاي خودتان ما نيرو نداريم ! اين در حالي بود كه سنگرهاي مستحكم عراقي پر از مهمات و انواع آذوقه و تداركات بود اگر ده روز هم در محاصره بودند ، مي توانستند بجنگند اما حالا بدون مقاومت پشت سر يكديگر دست ها را بالا برده بودند تا تسليم شوند

همان جا تدبيري انديشيديم از خرمشهر تا اهواز 165 كيلومتر راه بود وسيله اي نداشتيم تا اسرا را به عقب بفرستيم به نيروهايي كه در خط مقدم داشتيم ، گفتم كه به صورت دشتبان و در يك صف ، در غرب جاده خرمشهر به اهواز بايستند تا اين كه به يكديگر وصل شوند سپس اسلحه اسرا را گرفتيم و به آنان فهمانديم فعلاً بايد در جاده خرمشهر به طرف اهواز پياده حركت كنند !

انتقال اسرا تا عصر طول كشيد آماري را كه آن روز در خرمشهر به ما دادند ، حدود 14500 اسير بود در كل تعداد اسراي عراقي در عمليات بيت المقدس حدود 19370 نفر بود

با آزادي خرمشهر ، وضعيت كاملاً عوض شد صدام كه دم از فتح قادسيه مي زد ، ناگهان شروع كرد به نجواي پايان قادسيه و جنگ به نيروهايش ده روز مهلت داد تا اكثر خطوط را به خصوص در جبهه غرب ، خالي كنند و به مرزها عقب نشيني كنند

پيامي را كه امام به مناسبت آزادي خرمشهر به رزمندگان اسلام و مردم ايران دادند

خيلي جالب بود ايشان اشاره به ياري خداوند در اين عمليات فرمودند هشيار

باشيد كه پيروزي هرچند عظيم و حيرت انگيز است ، شما را از ياد خداوند كه نصر و فتح در اوست غافل نكند و غرور فتح شما را به خود جلب نكند كه اين آفتي بزرگ و دامي خطرناك است كه با وسوسه شيطان به سراغ آدم مي آيد و براي اولاد آدم تباهي مي آورد





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
هنگامي كه ياري خدا فرا رسد

براي شناسايي عمليات فتح المبين آقاي مرتضي صفار از سپاه و سرتيپ دو معين وزيري از ارتش مأمور شدند منطقه اي به وسعت 2000 كيلومتر مربع براي آزادسازي اين عمليات در نظر گرفته شده بود اين منطقه از شمال به ارتفاعات سپتون ، عين خوش و يكي از ارتفاعات مهم منطقه به نام ممله محدود مي شد از شرق به پشت رودخانه كرخه و از جنوب به طرف دشت ليخزر و تنگ رقابيه و ارتفاعات ميشداغ ادامه داشت

قرار بود عمليات از چهار محور انجام شود

در بررسي زمان عمليات به مشكل برخورديم قرار بود عمليات در اوايل فروردين 1361 آغاز شود ولي هرچه كه به اين زمان نزديك مي شديم هوا كاملاً تاريك مي شد و آسمان بدون ماه مي ماند با اين حساب احتمال داشت نيروها راه را گم كنند و اوضاع به هم بريزد

براساس جدول روشنايي ماه حساب كرديم و ديديم كه روز هفده يا هجده فروردين هوا روشن است يعني بايد مدتي صبر مي كرديم و زمان عمليات را عقب مي انداختيم

از طرفي دشمن بو برده بود كه قصد حمله داريم و مي دانست كه يكي از محورهاي مورد نظر ما غرب رودخانه كرخه است ارتفاعات آن سوي رود براي دشمن خيلي مهم بود و همين طور براي ما صدام گفته بود اگر ايراني ها بتوانند آن ارتفاعات را بگيرند ، من كليد بغداد را به آنها مي دهم !

هنوز براي آغاز عمليات به يك زمان قطعي نرسيده بوديم كه دشمن پيشدستي كرد و در اين محور دست به حمله زد فشار زيادي روي نيروهاي ما وارد آورد اين براي ما غير قابل تحمل بود چون نيروهاي ما در اين محور پشتشان به آب بود و مي ريختند توي آب

تا آمديم بجنبيم دشمن از محور دوم يعني رقابيه هم حمله كرد از نظر نظامي اين كار حساس و ظريف بود با اين كار تمام طرح حمله ما به هم مي خورد معلوم بود كه دشمن مي خواهد ما را در موضع انفعالي قرار بدهد و ابتكار عمل را به دست بگيرد

بدجوري گيج شده بوديم كه چه بكنيم طرح را براي حمله از چهار محور ريخته بوديم و فقط دو محور باقي مانده بود عمليات در آن دو محور هم اصلاً با محاسبات و معيارهاي تخصصي نمي خواند

سرانجام به اين نتيجه رسيديم كه خدمت حضرت امام برسيم و ببينيم نظر او در اين اوضاع آشفته چيست ؟ بايد از راهنمايي ايشان استفاده مي كرديم چون هر دو فرمانده اصلي عمليات يعني من و آقاي رضايي نمي توانستيم همزمان منطقه را ترك كنيم ، قرار شد آقاي محسن رضايي خدمت امام برسد

زمان تنگ بود حساب كرديم ديديم اگر او با هواپيماي معمولي برود ، فقط رفت و برگشت آن سه ساعت طول مي كشد مدتي هم در ترافيك تهران وقت صرف خواهد شد سرانجام به اين نتيجه رسيديم او را با هواپيماي جنگي به تهران بفرستيم شهيد خلبان حق شناس كه از نيروهاي انقلابي ارتش بود و هواپيماي -5 آموزشي را هدايت مي كرد ، گفت

ما مجاز نيستيم داخل هواپيما غير از خلبان ، كس ديگري را سوار كنيم ولي من مي توانم به تنهايي جنگنده را هدايت كنم و همراه خودم يك نفر را در عرض بيست دقيقه به تهران ببرم و ظرف همين مدت هم برگردانم

سرعت جنگنده -5 بيش از صوت است براي همين كسي كه مي خواهد در كابين اين هواپيما سوار شود ، بايد كلي آزمايش بدهد آقاي رضايي گيج شده بود كه چه بكند !

او سوار هواپيماي جنگي شد و به تهران رفت و بعد از حدود سه ساعت برگشت همه دورش جمع شديم تا ببينيم نظر امام چيست گفت خدمت امام رسيدم و عرض كردم وضع خيلي خراب است و واقعاً درمانده ايم كه چه بكنيم مهمات كم داريم و نيروهايمان كم است دشمن حمله كرده و فشار مي آورد اصلاً منطقه حالت عجيبي پيدا كرده خواهش كردم ايشان حداقل استخاره اي بكنند كه حمله بكنيم يا نه

امام فرموده بودند من استخاره نمي كنم ولي خود شما برويد با حضور قلب و نيت خالص قرآن را باز كنيد نگران نباشيد ، حتماً كارتان حل مي شود برويد اين كار را انجام بدهيد

قرآن را باز كرديم سوره فتح آمد خيلي جالب بود ! آقاي محمدزاده ، از بچه هاي سپاه اين سوره را چند بار خواند و حال عجيبي در همه پيدا شد قوت گرفتيم و آن تفكر تخصصي را در خودمان مقداري كور كرديم چاره اي نداشتيم اگر ميخواستيم براساس تخصص نظامي عمل كنيم ، همه چيز جواب منفي مي داد

به فرماندهان دستور قاطع داديم كه آماده باشند تا دير نشده از دو محور باقي مانده عمليات كنيم سرانجام برخلاف تمامي علوم و فنون نظامي و جنگي عمليات را از دو محور شروع كرديم اين اصلاً براي دشمن قابل درك نبود ، و همين طور براي خود ما !

محور اول سه راهي دهلران ، پل نادري و دامنه ارتفاعات سپتون بود محور دوم ، طرف عين خوش بود فاصله اين دو محور با هم حدود شصت كيلومتر بود اين فاصله زيادي بود و الحاق دو محور به يكديگر بسيار مشكل بود ديگر اين كه ما در دامنه كوه قرار مي گرفتيم و نمي توانستيم از تانك استفاده كنيم تانك ها نمي توانستند از ارتفاع بگذرند ولي دشمن دشت وسيعي در اختيارش بود و به راحتي مي توانست براي دفع حمله ما از قدرت زرهي اش بهره بگيرد ديگر اين كه دشمن بر منطقه تسلط داشت و مي توانست از سه محور حمله كند

حمله فتح المبين آغاز شد در شب اول حمله نيروها توانستند به سرعت از منطقه پل نادري دزفول سه راهي دهلران و عين خوش پيشروي كنند خط دشمن خيلي زود شكست دشمن براي باز پس گيري مناطق از دست داده حملات سنگيني را شروع كرد از تنگه ابوقريب جلو مي آمد تا يال 251 را بگيرد اينجا براي ما خيلي مهم بود

نيروهاي ما از اين يال فقط مي توانستند به طرف شمال پدافند و از مواضع فتح شده دفاع كنند براي جلوگيري از پيشروي دشمن ، تيپ دو زرهي دزفول را به تنگه فرستاديم تا با تانك جلو تانك را بگيريم تعداد تانكهاي تيپ محدود بود ، در عوض عراقي ها از اين نظر خيلي قوي بودند تيپ دو به دشمن حمله كرد در همان يورش اول هشت دستگاه تانك را از دست داد

سوختن تانك ها در روحيه نيروها اثر گذاشت ناگهان ديدم تيپ عقب نشيني كرد اين عقب نشيني يعني اين كه كاري از ما ساخته نيست و دشمن با خيال راحت مي تواند تنگه را بگيرد !

با هلي كوپتر خودم را به آنجا رساندم متوجه شدم فرمانده تيپ ترسيده است در ميانشان فرمانده گرداني بود به نام لهراسبي خرم آبادي بود او شجاع و فداكار بود او را از عمليات طريق القدس مي شناختم گفت مي روم تانك هاي دشمن را مي زنم

با ديدن اين روحيه ، گفتم تو از همين الان فرمانده تيپ هستي

باورش نمي شد گفت مگر در ميدان جنگ مي شود كسي را فرمانده تيپ كرد ؟

گفتم بله مي شود ، اين هم درجه ات !

لهراسبي شد فرمانده تيپ و رفت جلو ، تيپي كه چند تانك از دست داده بود و روحيه اش آن گونه بود ، توانست چنان مقاومتي بكند كه دشمن مجبور به عقب نشيني شد !

هر لحظه امكان داشت كه نتوانيم اين محور را حفظ كنيم عراقي ها داشتند يگان هاي زرهي شان را براي يك حمله سخت آماده مي كردند پس از صحبت با آقاي محسن رضايي به اين نتيجه رسيديم اگر در اين قسمت توقف كنيم و بخواهيم همين طور دفاع كنيم ، اوضاع خطرناك است و دشمن محور را از دستمان مي گيرد بايد در اين قسمت حمله را ادامه مي داديم

قرار شد عمليات را از پل نادري و محور كوت كاپون و سه راهي دهلران به طرف ارتفاعات رادار ادامه بدهيم پس از هماهنگي در قرارگاه مركزي ، به قرارگاه عملياتي در پل نادري رفتيم همه يگان ها اعلام آمادگي كردند

ساعت هفت و نيم شب آماده حركت شديم بايد سر ساعت دوازده و نيم شب فرمان حمله را با رمز مقدس يا زهرا س صادر مي كرديم ساعت هفت و نيم همه نيروها راه افتادند و جلو رفتند

يك ساعت بعد يكي از نيروهاي اطلاعات و عمليات اطلاع داد كه 150 دستگاه تريلي تانك بر از تنگه ابوقريب عبور كرده اند دشمن آنها را از مسير فكه عبور داده و آورده بود به طرف تنگه ابوقريب و تپه هاي علي گره زد ؛ درست در همان جايي كه ما پيش بيني كرده بوديم كه دشمن تك خواهد كرد البته احتمال داده بوديم كه دشمن از آنجا با تانك حمله بكند ، ولي فكر نمي كرديم با اين سرعت دست به كار شود معلوم بود كه اول صبح حمله خواهد كرد

با اين خبر ، وحشت عجيبي بر اتاق حاكم شد واقعاً وحشت آور بود با اين حساب ، كارمان ساخته بود دستپاچه شروع به تجزيه و تحليل روي نقشه كرديم نتيجه اين شد كه اگر دشمن اين كار را انجام دهد ، كارمان تمام است يك نيرو را الان فرستاده ايم تا بروند جلو ، يك عده هم اينجا هستند ، دشمن همه را منهدم خواهد كرد و ديگر براي ما توان و نيرويي نخواهد ماند

ساعت يازده شب تصميم گرفته شد كه بگوييم نيروها برگردند با اين كار حداقل يك تعداد نيرو كه به كمك آنها خط را حفظ كنيم ، باقي مي ماند

وقتي خواستم بروم و اين دستور را ابلاغ كنم ، واقعاً پاهايم همراهي ام نمي كردند آنها را به زحمت به دنبال خود مي كشيدم همين كه خواستم تماس بگيرم و بگويم نيروها برگردند ، به ذهنم رسيد يك جلسه خصوصي با سه يا چهار نفر از افراد متخصص كه در قرارگاه هستند و من رويشان حساب مي كنم ، داشته باشيم و ببينم نظر خصوصي آنان چيست

برگشتم و آقاي غلامعلي رشيد را خواستم به او گفتم با همه اين حرفها ، ته قلبت چيست ؟ چه مي بيني ؟

گفت والله ، اوضاع خيلي خراب است ولي ته قلبم اميدوارم كه نيروها امشب موفق شوند

گفتم پس چرا در جلسه آن گونه نظر دادي ؟

گفت خب ، چه بگويم ؟ به چه دليل اين گونه نظر بدهم ؟

شهيد حسن باقري را هم خواستم و ديدم او هم همين گونه مي گويد تيمسار حسني سعدي را كه فرمانده لشگر 21 حمزه بود خواستم و نظر او را به عنوان كسي كه تحصيلات عالي دارد و متخصص و متعهد هم هست ، جويا شدم گفت من هم اصلاً راغب نيستم و دلم نمي خواهد كه نيروها برگردند

با تعجب ديدم در اعلام نظر فردي همه حرف دلشان را مي زنند و نظر قلبي شان را ابراز مي كنند ولي در جلسه جمعه با زبان تخصص حرف مي زنند ! تصميم قطعي ام را گرفتم و گفتم به نيروها نمي گويم برگردند

ساعت دوازده و نيم شب بود ، يعني لحظات و شرايطي كه انتظار داشتيم نيروها اعلام كنند به محور اصلي رسيده اند تا حمله را آغاز كنند خبري از اعلام رسيدنشان نشد وقتي با بيسيم سئوال كرديم كه در چه وضعي و كجا هستيد ، فرمانده شان خونسرد و با آرامش گفت فعلاً داريم مي رويم و هنوز به دشمن نرسيده ايم اگر رسيديم ، خبرتان مي كنيم

ساعت دو و نيم بامداد شد گذشت هر لحظه براي ما سخت و جانكاه بود زمان با وحشت مي گذشت كم كم از تصميمي كه گرفته بودم ، داشتم پشيمان مي شدم و خودم را سرزنش مي كردم كه چرا اين كار را كردم و گذاشتم آنها بروند نكند اشتباهي مي روند ؟ اگر به طرف تپه نمي رفتند ، حتماً به قلب دشمن مي رفتند

ساعت سه و نيم شد چيزي ديگر به روشني هوا نمانده بود شايد يك ساعت مانده بود تا هوا روشن شود و اين يعني خطر براي نيروهاي ما ناگهان متوجه شدم كه فرمانده نيروها خيلي خونسرد گفت به بيست متري دشمن رسيده ايم

چون هوا تاريك بود ، آنان نزديك ترين حد جلو رفته بودند

حالت عجيبي اتاق جنگ را فرا گرفت اوضاع و احوال آن لحظه قابل توصيف نيست اصلاً نمي توانستيم دستوري صادر كنيم نيم ساعت مانده بود به روشني هوا نيروها از ساعت هفت و نيم شب تا سه و نيم صبح راهپيمايي كرده و خسته و كوفته بودند

بگويم در روشنايي روز به دشمن حمله كنند ؟ آن هم با دشمني كه تانك هايش را آماده حمله گذاشته است ؟

چاره اي نبود جز اين كه دستور بدهم به هر صورتي كه بود بر اضطراب و هيجاناتم غالب شدم و رمز مقدس عمليات را كه يا زهرا س بود ، به فرمانده ابلاغ كردم تا حمله را شروع كنند

پس از اعلام رمز ، همه آنها كه در قرارگاه بودند رو به قبله نشستند و شروع كردند به خواندن دعاي توسل دعا با حالتي خاص خوانده شد همه عاجزانه و مخلصانه از خدا طلب كمك مي كردند

همه در حال دعا بوديم بيسيم ها براي خودشان صحبت مي كردند كسي به صداي آنها توجه نداشت

يك ساعت در چنين حالي بوديم كه ناگهان متوجه شدم بيسيم ها خبر مي دهند نيروها وارد قرارگاه فرماندهي دشمن شده اند با شنيدن اين خبر مو بر تنمان راست شد در مسيري كه به قرارگاه فرماندهي دشمن مي رسيد ، چندين تيپ زرهي و پياده دشمن روي ارتفاعات مستقر بودند چطور نيروهاي ما توانسته بودند آنها را رد كرده و قرارگاه را تصرف كنند ؟

حالا ديگر شده بوديم گيرنده پيام بيسيم ها ، بدون اين كه چيزي براي گفتن داشته باشيم همه كارها به خواست خدا پيش مي رفت خبر رسيد فرمانده يكي از تيپ هاي دشمن را اسير كرده اند اين براي كسب اطلاعات بهترين چيز بود گفتيم او را فوراً به قرارگاه آوردند شروع كرديم به پرس و جو درباره وضعيتشان و كاري كه مي خواستند بكنند

مي گفت فكر كرده بوديم كه شما از دو محور كار خواهيد كرد مطمئن بوديم كه شما حمله را ادامه مي دهيد ولي از كجا ؟ نمي دانستيم براي همين فرمانده به ما ابلاغ كرده بود كه تا ساعت سه صبح آماده باش هستيد تا اين ساعت همه پشت سلاح و تانك آماده بوديم ، ولي خبري نشد آن وقت گفتند اگر اينها مي خواستند حمله كنند تا حالا آمده بودند ، ايراني ها روز حمله نمي كنند گفتند حالا كه نيامدند ديگر حمله نمي كنند با خيال راحت به سنگرها رفتيم و حتي لباس هايمان را هم درآورديم و گرفتيم خوابيديم حدود نيم ساعت بعد وقتي از خواب پريديم ، ديديم ايراني ها بالاي سرمان هستند !

راستي چرا اين طوري شده بود ؟ طبق برآوردي كه ما كرده بوديم ، مسير حمله بايد در پنج ساعت پيموده مي شد به همين دليل از ساعت هفت و نيم نيروها را راه انداخته بوديم تا دوازده و نيم به خط عراقي ها برسند و عمليات را شروع كنند اما به دليلي كه ما نفهميديم ، نيروهاي ما مسير پنج ساعته را هشت و نيم ساعت رفتند و هنگامي بالاي سر دشمن رسيدند كه آنها ديگر احتمال حمله را نمي دادند !

ساعت ده صبح ارتفاعات سايت رادار كاملاً فتح شد ولي تا پيدا كردن جاي مناسب براي دفاع بايد حمله را ادامه مي داديم كم كم راه ها خودش به لطف خدا باز مي شد ما قصد داشتيم حمله را از محورهاي ديگر هم ادامه بدهيم سه لشگر ديگر نيز شروع به حمله كردند و ديگر لحظه به لحظه اخبار خوشحال كننده مي رسيد

با گذشت چهار روز از عمليات طرح هايي كه براي ادامه كار ريخته مي شد ، كار ما نبود بلكه رزمندگان با ادامه تهاجم طرح ريزي مي كردند و ما تنها كار آنها را تأييد مي كرديم مثلاً گفتند الان در فلان منطقه هستيم چه كار كنيم ؟ ما گفتيم برويد چنانه را بگيريد

ساعتي بعد بيسيم مي زدند و مي گفتند الان كه ساعت يك شب است چنانه را گرفتيم حالا كجا برويم ؟ گفتيم برويد ارتفاعات سيبو را بگيريد

مدتي نگذشت كه اعلام كردند از آنجا هم رد شده اند و دارند ارتفاعات برغازه را مي

گيرند ! در اينجا من واقعاً شك كردم چون اين ارتفاعات آخرين نقطه هدف بود به آقاي رضايي گفتم باورم نمي شود كه آنها به برغازه رسيده باشند چون بين سيبو و برغازه حدود سه كيلومتر فاصله است اين دو تپه شبيه هم هستند ، آنها به سيبو رسيده اند ، فكر مي كنند برغازه را گرفته اند !

قرار شد براي بهتر آشنا شدن با وضعيت منطقه خودمان برويم جلو هنوز به منطقه وارد نبوديم و دقيقاً نمي دانستيم كجا در دست ماست و كجا در دست عراقي ها از روي نقشه محل را مشخص كرديم و با هلي كوپتر روي محور چنانه به طرف برغازه رفتيم به چنانه كه رسيديم ، ترسيديم جلوتر برويم گفتيم الان اوج درگيري است و ممكن است با دشمن قاطي شويم روي تپه اي نشستيم جلوي وانت تويوتايي را گرفتيم و پشت آن سوار شديم و رفتيم جلو به سيبو كه رسيديم ، پرسيديم نيروها كجا هستند گفتند جلوترند با همان ماشين رفتيم جلوتر ، به طرف برغازه رفتيم روي گردنه برغازه كه بر دشت وسيعي مشرف است ناگهان متوجه شديم دشمن روي ما ديد دارد تا آمديم بجنبيم ، يك گلوله تانك كنار ماشين منفجر شد و شيشه هاي آن را شكست ولي كسي زخمي نشد

رفتيم به ديدگاهي كه قبلاً دشمن روي ارتفاع برغازه درست كرده بودند تا منطقه را با دوربين بررسي كنيم مثل اين كه دشمن متوجه ما شده بود ، چون يك گلوله تنظيم كرد و زد به دنبال آن چند گلوله روي ديدگاه و اطراف آن زد هر آن امكان داشت گلوله بعدي روي ديدگاه بخورد وقتي مطمئن شديم نيروها روي ارتفاع برغازه و تنگه آن تسلط دارند ، پياده ارتفاع را پايين آمديم تا برگرديم

بدين ترتيب عمليات فتح المبين انجام شد در اين عمليات 2000 كيلومتر مربع از خاك ما آزاد شد و 16500 نفر از نيروهاي عراقي را به اسارت گرفتيم يك تيپ زرهي عراق را با تمام تجهيزاتش غنيمت گرفتيم اين تيپ هنگام عقب نشيني به باتلاق افتاده بود چند ماه صبر كرديم تا زمين خشك شد و آن تانك هاي نو را بيرون كشيديم در اين عمليات حوادث جالب زيادي رخ داد از جمله اين كه يكي از بسيجي ها در ارتفاع ممله كه شيارهاي زيادي دارد ، هنگام برگشتن ، براي كاري به يكي از شيارها مي رود وارد شيار كه مي شود ، ناگهان با حدود بيست نفر سرباز عراقي برخورد مي كند كه همه مسلح بودند سربازها همين كه او را مي بينند دست هايشان را بالا مي برند و تسليم مي شوند

آن بسيجي اول يكه مي خورد ولي سعي مي كند خودش را كنترل كند يكي از اسرا كه فارسي بلد بوده به او مي گويد اينجا 800 نفر ديگر هم هستند كه در همين شيارها پنهان شده اند ، اگر ما را نكشي جاي آنها را به تو نشان مي دهم

او فكر مي كند و مي گويد حالا شما راه بيفتيد ، به سراغ آن ها هم مي آيم

آنها را در يك ستون به طرف نيروهاي خودي مي آورد و قضيه را به فرمانده شان مي گويد همه نيروهاي خودي درآنجا چهل نفر هم نمي شده اند بالاخره با همين تعداد از شيارها 800 نفر اسير بيرون مي كشند !

مردم دلاور شهر دزفول با وانت ، كاميون و هر وسيله اي كه داشتند از طريق جاده علم كوه مي آمدند تا اسرا و مجروحان را به عقب ببرند جالب اين بود كه در يك كاميون پر از اسير عراقي فقط يك رزمنده ايراني به عنوان نگهبان به همراهشان مي رفت

گاهي حتي آن يك نفر خود راننده بود !

در حين عمليات در حالي كه هنوز حمله در دو محور اصلي انجام نشده بود ، فشار دشمن روي لشگر 77 بسيار زياد بود و همين طور روي يك از لشگرهاي سپاه فرمانده آن لشگر آمد و گفت ما اصلاً مهماتي براي توپخانه نداريم ، شما يك نامه بدهيد تا بتوانيم مهمات بگيريم

درست چند لحظه قبل از آن خبر داده بودند كه در محور علي گره زد ، چند زاغه مهمات از دشمن گرفته ايم گفتم تقاضا بنويس نوشت زير برگه او نوشتم مراجعه شود به زاغه مهمات دشمن در محور علي گره زد و اطراف آنجا

وقتي كه نامه را ديد با خنده گفت داريد مسخره مي كنيد ؟

گفتم نه عزيزم ، برو آنجا مهماتت را تحويل بگير !

يكي ديگر از خاطرات خوبم از فتح المبين مربوط مي شود به قبل از عمليات داشتم از محور ميشداغ و تنگ دليجان بازديد مي كردم آقاي احمد كاظمي ، فرمانده لشگر نجف اشرف سپاه گفت ما مي خواهيم اين كوه را بشكافيم و يك راه باز كنيم به جلو

در دلم گفتم مگر مي شود اين كوه را به راحتي شكافت ! اين كار زمان مي خواهد

ده ، پانزده روز بعد كه مجدداً براي بازديد به آن منطقه رفتم ، با تعجب ديدم كوه را شكافته اند ! اتفاقاً من را از همان شكاف كوه براي نشان دادن محور دشمن جلو بردند آن روز خيلي خوشحال شدم ، مخصوصاً وقتي بر مي گشتم ديدم بچه هاي سپاه و ارتش با هم دارند تمرين عمليات و ورزش بدنسازي مي كنند احساس خوشي به من دست داد همه با هم بودند زيباترين حالت در آنجا اين بود كه نمي شد تشخيص داد كدام ارتشي است و كدام سپاهي و بسيجي ! همه يك رنگ بودند





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]

چاره اي جز حمله به دشمن نداريم !

سه ماه براي عملياتي كه در نظر داشتيم ، تلاش كرديم با فرماندهان سپاه جلسات فراوان گذاشتيم و روي طرح عمليات كار كرديم

اصلي ترين هدف ما آزادسازي خرمشهر بود ، اما توانش را نداشتيم در مقابل ارتش مجهز عراق تنها مي توانستيم چهار تيپ نيرو براي عمليات آماده كنيم كه سه تيپ از سپاه بود و يك تيپ هم از ارتش تجهيزاتمان نيز بسيار كم بود پس براي شروع كار دنبال منطقه اي گشتيم كه بعد از رسيدن به هدف نيروي بيشتري براي عمليات بعدي برايمان بماند ، نه اين كه تعداد زيادي از اين نيروي كمي هم كه داشتيم براي نگه داشتن آنجا بماند اين نكته خيلي مهم بود

در بررسي هايي كه كرديم ، ديديم كه اگر از شمال و جنوب كرخه به طرف بستان پيشروي كنيم ، عمق منطقه كم است و خيلي زود مي رسيم به موانعي كه نيرو بتواند پشت آن مقاومت كند در شمال كرخه ، تنگه چزابه و تپه هاي رملي و شن هاي روان بود در جنوب كرخه هم هورالعظيم قرار داشت اگر به آنجا مي رسيديم ، وجود باتلاق و نيزارها مانع بزرگي بود كه دشمن نتواند به راحتي حمله كند ؛ مگر از راه هوا درعوض ما با تعدادي نيرو كه در آنجا مي گذاشتيم ، مي توانستيم جلو دشمن را بگيريم

به دليل كمبود و ركود در جبهه روحيه نيروها كسل شده بود تا طرح عمليات در ستاد ريخته شود ، لشگرها و تيپ ها را سازمان داديم و سعي كرديم روحيه حمله و تهاجم را در آنان تقويت كنيم تا احساس كنند كه مي توان بر دشمن تا دندان مسلح پيروز شد

قبل از عمليات در جلساتي كه در ستاد عملياتي داشتيم ، هميشه ترسمان از اين بود كه مبادا نيروهاي ارتش و سپاه به علت اختلاف نظرهايشان با هم جر و بحث كنند و طرح حمله به هم بخورد جلسات را با احتياط برگزار مي كرديم و خود من و برادر محسن رضايي فرمانده سپاه روي جلسات نظارت داشتيم بچه هاي سپاه مي گفتند مي شود از اينجا حمله كرد ولي ارتشي ها مخالف بودند و مي گفتند چون منطقه عمق زيادي دارد ، نمي توان موفق بود براي همين سپاهي ها پيشنهاد كردند با ارتشي ها به شناسايي بروند تا منطقه را از نزديك ببينند

از بچه هاي سپاه ، برادر غلامعلي رشيد مسئول عمليات سپاه و از ارتش هم شهيد سرتيپ نياكي فرماندهي لشگر 92 زرهي به شناسايي رفتند و پس از سه روز برگشتند وقتي مي خواستند گزارش بدهند نگران بوديم كه نكند گزارش شان منفي و تلخ باشد دلشوره داشتيم براي احتياط گفتيم كه تك تك بيايند گزارش بدهند

اول شهيد سرتيپ نياكي آمد او حدود پنجاه و هشت سال داشت تابع نظم و مقررات بود و بيشتر زمان خدمتي اش را در رژيم طاغوت گذرانده بود هنگام گزارش دادن در حالي كه چشمانش از تعجب گرد شده بود ، گفت جناب سرهنگ ، مطمئنم كه ما پيروز مي شويم ! توضيح داد بچه هاي سپاه ما را به جاهايي بردند كه اصلاً باورمان نمي شد آنان ما را به قلب و پشت نيروهاي دشمن بردند همه جاهاي آسيب پذير آن را نشانمان دادند ما با همين نيروي كم هم مي توانيم كار دشمن را در اين منطقه يكسره كنيم

آقاي رشيد هم در اول گزارشش گفت راستش ما به شناسايي سختي رفتيم و من اصلاً فكر نمي كردم اين برادر ارتشي با اين سن و سال بالا ، همپاي ما جلو بيايد يكي از روزها وقتي بعد از خواندن نماز صبح خوابيديم ، از شدت تابش نور خورشيد بيدار شدم با تعجب ديدم سرهنگ نياكي با اين سن و سال دارد ورزش مي كند با وجود خستگي پياده روي شب قبل ، داشت ورزش مي كرد !

با بچه هاي جهادسازندگي قبلاً در كردستان كار كرده بودم و با روحيه شان آشنا بودم از آنان هم كمك خواستيم گفتند چون در مسير شناسايي براي عمليات شانزده كيلومتري منطقه رملي و ماسه نرم است ، مي توانيم در آنجا جاده اي براي تردد درست كنيم

اين كار از نظر مهندسي در منطقه امن هم بسيار مشكل بود ، چه برسد در هنگام جنگ بنابراين هيچ اميد نداشتيم موفق شوند ولي آنان كارشان را شروع كردند پس از پانزده روز گفتند جاده آماده است ، بفرماييد ببينيد در كمال تعجب ديديم در محل كه دشمن به علت رمل زار بودنش اصلاً فكر نمي كند ما عمليات كنيم ، جاده ساخته اند ! اين كار به ما قوت قلب داد مطمئن شديم در طول حمله به راحتي ميتوانيم تانك و نفربرهايمان را به جلو ببريم به شكرانه اين كار ، نماز ظهر را در همان جا به امامت روحاني رزمنده اي به جماعت خوانديم و شكر خدا را به جا آورديم

وقتي براي عمليات برآورد مهمات شد ، ديديم وضعمان خيلي خراب است چون در روزهاي اول جنگ به دستور بني صدر اكثر گلوله هاي توپ شليك شده بود و حالا انبارها خالي بودند آن زمان در كارخانه هاي مهمات سازي از يك نوع گلوله فقط 300 گلوله در روز توليد مي شد با اين حساب ، براي آن تعداد قبضه اي كه ما براي حمله در نظر گرفته بوديم ، به هر كدام روزي يك گلوله هم نمي رسيد !

براي پانزده روز عمليات حتي به اندازه نصف آنچه كه لازم بود ، مهمات نداشتيم چه برسد به اين كه مي خواستيم هر روز با دشمن تبادل آتش كنيم ! با اين همه به دلم افتاده بود كه مهمات در راه است

چيزي به شروع عمليات نمانده بود كه ستاد تجزيه و تحليلي از اوضاع دشمن و ما در منطقه ارائه داد طبق آن به ده ، پانزده دليل نمي شد به دشمن حمله كرد و بايد كمي صبر مي كرديم تا اوضاع بهتر شود و حداقل مهمات بيشتري تهيه شود مشاورانم در كمال صداقت گفتند با طرح عمليات مخالفند آنان سعي كردند با ارائه دلايل علمي و تخصصي من را به عنوان فرمانده خود قانع كنند

از صداقت آنان تشكر كردم و گفتم اميدوارم هميشه اين گونه باشيد و هر مطلب و نظري كه داريد ، مستقيماً به خودم بگوييد اما شما در برآوردهايتان بعضي چيزها را به حساب نياورده ايد يكي از آنها شناسايي دقيق و خوب است ديگري جاده اي است كه احداث شده و از همه بالاتر توكل به خداست !

به آنان گفتم ما چاره اي جز حمله به دشمن نداريم ما بايد دشمن را از خاك و خانه خود بيرون كنيم خيلي هم دنبال جاي مناسب تر براي عمليات گشتيم ، ولي جايي بهتر از اينجا پيدا نكرديم

سرانجام حمله شروع شد در محور شمال نيروهاي سپاه به فرماندهي شهيد حسين خرازي و نيروهاي ارتش به فرماندهي شهيد سرتيپ صفوي خود را به قرارگاه عملياتي عراق در آن منطقه رساندند در حالي كه دقيقاً نمي دانستند قرارگاه آنجاست ! فرمانده قرارگاه به طرف آب هاي هورالعظيم گريخته بود و در آنجا هلي كوپتري آمده و او را برده بود عقب تيپ 26 مكانيزه عراق در آن محور مستقر بود

نيروهاي ما در اين محور به راحتي بر سر نيروهاي عراقي ريخته و توپخانه آنان را نيز تصرف كرده بودند اكثر نيروهاي دشمن در خواب بودند و غافلگير شدند نيروها آن قدر سريع عمليات را انجام دادند كه همه مات مانده بوديم با گرفتن توپخانه مطمئن شديم آتش دشمن نمي تواند چندان مزاحمتي داشته باشد

ساعت نه صبح نيروهاي ما از شمال محور توانستند وارد شهر بستان شوند و بعد از آزادسازي شهر به طرف هورالعظيم بروند خودم براي بازديد به خط رفتم اجساد عراقي ها در اطراف فراوان بود تانك ها و توپخانه هاي دشمن به غنيمت درآمده بود

وضع محور شمال اين گونه بود ؛ در محور جنوبي نيروهاي ما تنها توانستند دو خاكريز دشمن را تصرف كنند ولي در گرفتن خاكريز سوم موفق نشدند تا اين كه عصر شد و كار ماند

نيروها در آن محور خسته شده بودند به طوري كه وقتي به برادر عزيز جعفري و سرهنگ جمشيدي فرمانده لشگر 16 زرهي مي گفتم نگذاريد وقت تلف شود و بايد همين امشب كار را تمام كنيد ، خواب بودند به اين ترتيب در شب دوم عمليات طريق القدس نيروهاي محور جنوبي از فرط خستگي خوابيدند و جالب اين بود كه عراقي ها هم با خيال راحت خوابيده بودند و آن شب در آن محور يك گلوله هم شليك نشد !

با طلوع خورشيد روز دوم عمليات دشمن خيلي سريع نيروهايش را تقويت كرد به طوري كه ديگر حمله ما در محور جنوب كه به هويزه و رود نيسان مي رسيد ، به بن بست برخورد هرچند كه كار اصلي انجام نشده بود ولي به حدود پنجاه درصد از اهدافمان رسيده بوديم بستان و چزابه خيلي مهم بودند كه گرفته بوديم ولي اگر قسمت جنوب را نمي گرفتيم ، خطر زيادي وجود داشت مخصوصاً اين كه رود سابله هم در كار بود روي اين رود كه به كرخه مي ريزد دشمن پل داشت ارتباط آن از روي پل به طرف بستان خيلي قوي بود دشمن براي اين كه منطقه را خوب پشتيباني كند ، يك جاده شوسه درجه يك هم با ارتفاع زياد احداث كرده بود كه برايش مهم بود

داشتيم بر سر اين كه عمليات را ادامه بدهيم و يا مواضع فعلي را حفظ كنيم بحث مي كرديم كه خبر آمد دشمن در حال پيشروي از جنوب به طرف شمال است و مي خواهد از رودخانه سابله بگذرد و برود به طرف بستان فشار دشمن بر روي چزابه خيلي زياد شده بود دشمن از دو محور حمله كرده بود و مي خواست در بستان الحاق ايجاد كند

اين تحولات به اين معنا بود كه همه عمليات ما خنثي شده است چون يك گردان تانك بسيار قوي دشمن از طرف سابله كه محور اصلي حمله دشمن بود ، داشت جلو مي آمد به مهندسان دستور داديم تا يك پل پيامپي روي رودخانه سابله بزنند تا نيروهاي ما از آن عبور كنند و بروند راه آن گردان تانك را سد كنند

به گردان هاي 125 پياده مكانيزه لشگر 16 زرهي قزوين به فرماندهي شهيد سرهنگ مختاري و گردان تانك 225 از لشگر زرهي اهواز به فرماندهي سرتيپ دو لهراسبي و يك گردان پياده سيصد نفره از نيروهاي سپاه فرمان داديم به حالت مثلثي به دشمن حمله كنند و جلو پيشروي او را سد كنند

در نگراني و وحشت بوديم ساعت حدود يك نيمه شب بود كه متوجه شديم همه پيام هايي كه از بيسيم به گوش مي رسد ، از سوي دشمن است لحظه به لحظه پيشروي گردان تانك دشمن را از روي پل سابله شنود مي كرديم وقتي فرمانده گردان تانك عراقي خطاب به قرارگاهشان گفت كه از پل سابله عبور كرده است ، پشت بيسيم شور و شوق فراواني به گوش رسيد به حدي اين خبر برايشان مهم بود كه او از همان پشت بيسيم يك درجه گرفت جالب اين بود كه به او گفتند اين درجه را صدام ابلاغ كرده است !

نگران واحدهاي خودمان بودم هرچه كه مي شنيدم از پيشروي دشمن بود معلوم نبود چرا واحدهاي ما عمل نمي كنند ناگهان صداي بچه هاي خودمان آمد كه با يكديگر تماس مي گرفتند و خبر از پيشروي دادند بچه هاي سپاه بدون استفاده از كد و رعايت مسائل حفاظتي پشت بيسيم حرف مي زدند مثلاً مي گفتند حسين حسين آن يك وانت گلوله هاي آرپيجي رسيد !

بعدها فهميديم به عمد اين طور حرف زده اند تا روحيه دشمن را خراب كنند !

باز از بيسيم صداي دشمن را شنيديم آن فرمانده تانك به قرارگاهشان گفت ما زير رگبار گلوله آرپيجي قرار گرفته ايم از هر طرف روي ما گلوله مي آيد ولي من خط را مي شكافم و جلو مي روم !

چند لحظه بعد باز صداش آمد اصلاً نمي شود خط را شكافت بايد برگرديم عقب!

ديگر صدايش را نشنيدم روز بعد فهميدم چه بلايي به سرشان آمده است تانك هايشان در حال فرار در رودخانه چپ شده بودند ! ساعت حدود شش صبح بود كه سه گردان به هم رسيدند و به اصطلاح الحاق صورت گرفت

سريع با يك جيپ رفتم تا از پل سابله بگذرم در طول راه فقط خدا را شكر مي كردم وقتي روي پل رسيدم ، ديدم آتش دشمن روي محور خيلي سنگين شده است گردان 125 دم دستم بود دنبال فرمانده گردان گشتم تا درجه اي را كه به همراه داشتم به او اعطا كنم پيدايش نكردم نزديك پل از آتش گلوله ها ، جهنمي به پا شده بود نيروهاي خودمان را ديدم كه دارند با پيامپي نيروهاي دشمن را مي زنند

به هر صورتي كه بود ، فرمانده گردان را پشت بيسيم پيدا كردم پرسيد شما براي چه جلو آمده ايد ؟

گفتم آمده ام از شما تشكر كنم

گفت من براي خدا كار مي كنم و نيازي به تشكر ندارم شما لطفاً بفرماييد به قرارگاه برويد تا ما بدون نگراني بتوانيم وظايفمان را انجام دهيم

در همين حال ، حمله هوايي دشمن شروع شد روي زمين دراز كشيدم هواپيماهاي عراقي با كاليبر نيروهاي ما را زير آتش گرفته بودند همه طرف آتش بود و انفجار احساس كردم گلوله ها لاي انگشتانم مي خورد

مرحله بعدي عمليات آزادسازي رودخانه نيسان بود ولي تا ما بخواهيم حمله كنيم ، دشمن زرنگي كرد و از آنجا عقب نشست ما هم سريع منطقه را گرفتيم و عمليات را تكميل كرديم به نظر من ، اين كار دشمن منطقي بود چون از چند جهت در محاصره بودند و نمي توانستند آنجا را نگهدارند نيرو و مهمات هم كه نمي شد بهشان رساند

در اين عمليات ما توانستيم ارتباط نيروهاي دشمن را از محور شمال به جنوب قطع كنيم و براي اولين بار در جبهه جنوب به خط مرزي برسيم حالا ديگر دشمن به راحتي نمي توانست نيروهايش را كه در خرمشهر بودند ، پشتيباني كند بايد مي رفت به العماره و از آنجا به پل بصره و بعد به طلاييه و كوشك تا از طريق شلمچه به آنجا برسد زمان براي تحرك نيروهاي دشمن خيلي مهم بود ما توانسته بوديم با اين كار زمان زيادي را از دشمن بگيريم

دشمن خيلي فشار آورد تا مناطق از دست داده را دوباره پس بگيرد از كارهاي عجيبي كه كرد و در آن زمان براي ما تازگي داشت ، يك هفته تمام بر سر نيروهاي ما بي وقفه آتش ريخت در تنگه چزابه به ما خيلي فشار آمد در اين تنگه ما سه خط دفاعي داشتيم آن قدر نيرويمان كم بود كه براي تعويض نيرو ، نيروهاي خسته را براي استراحت نمي توانستيم به پشت جبهه بفرستيم ، بلكه مجبور بوديم آنها را به خط سوم بفرستيم تا مجدداً از آنان استفاده شود !

براي نگهداري اين تنگه 1800 شهيد داده بوديم حرف هاي نگران كننده اي از وضعيت روحي نيروها شنيده مي شد سوار جيپ شدم تا خودم بروم خط را از نزديك ببينم با آن كه حضرت امام سفارش كرده بودند كه من و آقاي محسن رضايي تا آنجا كه ممكن است جلو نرويم ولي مجبور بودم و بايد مي رفتم

از جاده بستان به طرف چزابه حركت كردم باران خمپاره همچنان مي باريد دو دل بودم كه بروم يا برگردم هفتاد درصد احتمال شهادت وجود داشت به خط سوم كه رسيدم ، شك و ترديد نگه ام داشت بچه هاي ارتش در آنجا با تانك مستقر بودند سري به آنها زدم كه روحاني شهيد مصطفي رداني پور فرمانده لشگر امام حسين ع را ديدم او آن زمان فرمانده محور بود همديگر را مي شناختيم با خوشحالي جلو آمد و بعد از سلام و احوالپرسي پرسيد كجا مي روي ؟

گفتم آمده ام سري به منطقه بزنم

گفت پس با هم برويم

با اين حرف او احساس كردم رفتن من به جلو يك تكليف است با هم از خط سوم بازديد كرديم و به خط دوم رسيديم در آنجا بوديم كه ناگهان گلوله خمپاره اي آمد و درست در مقابل ما روي سنگر يك بسيجي افتاد گرد و خاك كه نشست ، وقتي بلند شديم چيزي از او باقي نمانده بود خون و قطعه هايي از بدن او به روي من هم پاشيده بود

پس از خط دوم ، به طرف خط مقدم راه افتاديم هرچه نزديك مي شديم آتش خمپاره شديدتر مي شد بيشتر خمپاره 60 بود كه بي خبر مي آمد و آدم فرصت خيز رفتن نداشت طول خاكريز حدود هفتصد و پنجاه متر بود كه در زير باران گلوله خمپاره سنگر به سنگر مي پريديم و به نيروها سركشي مي كرديم نيروهاي ارتشي و سپاهي در سنگر خيلي محكم پشت تيربار نشسته و آماده مقابله با دشمن بودند ديدن روحيه آنان و دوستي و صميميتي كه در ميانشان بود ، به من روحيه داد و همه نگراني هايم را از بين برد

به آخرهاي خاكريز خودمان رسيده بوديم كه ناگهان خمپاره 120 با شيهه اي وحشتناك در كنارمان زمين خورد ولي به لطف خدا عمل نكرد و درميان رمل ها و ماسه ها ماند با ديدن اين صحنه شهيد رداني پور به من گفت شما هرچه زودتر برگرديد عقب ديگر همه جاي خط را ديديد

همراه او برگشتيم به قرارگاه با فرماندهان ارتش و سپاه سه ساعت درباره وضعيت

تنگه چزابه بحث كرديم ولي راهي پيدا نكرديم شهيد رداني پور گفت برادرها ، شما همه حرفها را زديد و نظرتان را گفتيد مي بينيد كه كاري از دستمان بر نمي آيد اگر موافق باشيد ، چراغ ها را خاموش كنيم و به چهارده معصوم عتوسل بجوييم

اين حرف به دل همه نشست چراغ ها خاموش شد و خود او شروع كرد به خواندن دعا

وقتي كه دعا خوانده مي شد ، متوجه شدم كسي كه پشت سرم نشسته زارزار گريه مي كند و حال خوبي دارد به حالش غبطه خوردم چراغ ها كه روشن شد فهميديم كه سرتيپ نياكي بوده است او با اين كه چند سالي از بازنشستگي اش گذشته بود ، همچنان خدمت مي كرد

روز بعد دشمن در آن منطقه دست به تحركاتي زد ولي با مقاومت نيروهاي ما روبرو شد و نتوانست كاري از پيش ببرد بعد از اين كم كم آتش توپخانه اش سبك شد و از شدت افتاد

و اين گونه عمليات طريق القدس به سرانجام رسيد اين عمليات در ساعت سه نيمه شب روز هشتم آذر 1360 شروع شده بود و در ساعت دو و چهل دقيقه بعد از نيمه شب سيزدهم آذر به پايان رسيد دشمن در اين عمليات تلفات زيادي داد كه بيش از 2000 نفر از آنها اجسادشان توسط لشگر 92 زرهي دفن شد علاوه بر اين ، 537 نفر اسير گرفتيم و 207 تانك و نفربر و 90 قبضه توپ از دشمن غنيمت گرفته شد

در اين عمليات از ارتش 140 نفر شهيد شدند اما از بچه هاي بسيج و سپاه بيشتر شهيد شدند در كل ، تنها دو نفر اسير و مفقود داشتيم





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]

فصل جديد

در گرماگرم نبرد براي آزادسازي بوكان بوديم كه خبر سقوط هواپيما و شهادت جمعي از فرماندهان را شنيديم و غم و اندوه وجودمان را فرا گرفت

به سه كيلومتري شهر كه رسيديم ، به شب خورديم گفتم عمليات متوقف شود شبانه به قرارگاه برگشتم ديدم همه دارند به من تبريك مي گويند تعجب كردم و گفتم هنوز كار تمام نشده است كه شما تبريك مي گوييد ان شاالله شهر بوكان فردا آزاد مي شود

گفتند موضوع اين نيست راديو اعلام كرد به پيشنهاد شوراي عالي دفاع و به حكم امام ، شما فرمانده نيروي زميني شده ايد

با شنيدن اين حرف ، احساس غم شديدي به دلم چنگ انداخت فشار سنگين اين مسئوليت را روي دوشم احساس مي كردم

تصورش را بكنيد بيش از يك سال از تجاوز عراق به سرزمينمان مي گذشت نيروهاي دشمن توانسته بودند در همان روزهاي اول ، در جنوب و غرب به پيش روند و بخش مهمي از خاك جمهوري اسلامي ايران را تصرف كنند در جنوب كشور ، خرمشهر ، بستان ، دهلاويه ، سوسنگرد ، هويزه به اشغال دشمن درآمده بود آبادان در محاصره بود جاده اهواز به آبادان قطع شده بود در غرب اهواز ، دشمن تا منطقه دب حردان پيش آمده بود عراقي ها چند بار سعي كرده بودند از رود كرخه بگذرند و به شوش و دزفول نزديك شوند و جاده انديمشك به اهواز ، تنها راه ارتباطي خوزستان را هم قطع كنند

اطراف بني صدر را، كه فرماندهي كل قوا را به عهده داشت ، مشاوران غير انقلابي گرفته بودند كه مثلاً روحيه ناسيوناليستي داشتند ! آنان در اتاق جنگ نقشه را روي ميز پهن مي كردند و فلش هايي را كه نشان دهنده خط حمله ما بود به بني صدر نشان مي دادند و مي گفتند طبق اين نقشه به راحتي نيروهاي عراقي را دور مي زنيم و محاصره شان مي كنيم !

بني صدر هم به اين طرح ها خيلي اميدوار بود اما بعد از حدود يك سال كه نتوانستند كاري پيش ببرند و در اجراي طرح هايشان ضربه هاي سختي از دشمن خوردند ، به نتيجه ديگري رسيدند در تحليل آماري گفتند چون ما از خيلي نظرها از ارتش عراق پايين تر هستيم و توان رزمي ما كمتر است ، پس نمي توانيم با عراق بجنگيم !

در چنين اوضاع و احوالي مسئوليت سنگين نيروي زميني ارتش بر عهده من گذاشته شده بود

كار بوكان را كه به پايان رساندم ، براي معرفي خودم يكراست به تهران رفتم تا در جلسه شوراي عالي دفاع شركت كنم با همان لباس خاكي و با همان اسلحه ژث قنداق تاشويي كه هميشه در دستم بود ، وارد اتاق جلسه شدم !





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]

در سنگري ديگر

سرانجام جايي را كه براي كار به دنبالش بودم ، يافتم واحد طرح و عمليات سپاه محل كار جديدم شد البته آنجا هنوز راه نيفتاده بود طرحي به شوراي عالي سپاه دادم مبني بر اين كه حاضرم واحد طرح و عمليات را راه اندازي كنم قرارم بر اين بود كه با آقاي رحيم صفوي كه در آن زمان در جبهه دارخوين بود ، واحد را راه اندازي كنيم

پس از قبول طرح ، يك دوره يك ماهه براي حدود چهل نفر از نيروهاي سپاه تشكيل داديم خودم سرپرستي دوره را بر عهده داشتم و چند استاد هم براي آموزش آورده بودم

طرحي درباره عمليات در دار خوين و آبادان تهيه كردم و به شوراي عالي سپاه دادم آبادان در محاصره دشمن بود دفاع مردم از آبادان در منطقه اي بود كه از 360 درجه پيرامونش ،330 درجه آن تحت تسلط دشمن بود تنها منطقه ميان رودخانه بهمنشير و اروند در دست ما بود حضرت امام فرموده بود محاصره آبادان بايد شكسته شود

يك تيم مأمور شديم به آبادان برويم و وضع دشمن را بررسي كنيم و ببينيم آيا راهي براي عمليات و آزادي شهر وجود دارد يا خير چون از نيروي زميني ارتش اخراج شده بودم و روزهاي شنبه بايد مي رفتم خودم را به ستاد مشترك معرفي مي كردم ، مخفيانه به اين مأموريت رفتم لباس بسيجي پوشيده بودم تا كسي مرا نشناسد

با آن تيم به محورهاي فياضيه ، دار خوين و ماهشهر رفتيم و هرسه محور را شناسايي كرديم تا حد ممكن به نزديك ترين خطوط عراقي ها نفوذ كرديم و اوضاع آنجا را سنجيديم به اين نتيجه رسيديم كه دشمن در آن منطقه آسيب پذير است و مي توانيم با يك تمركز نيروي خوب حمله كنيم

طرح را نوشتم و به شوراي عالي سپاه دادم در آنجا به طور كامل تأييد و تصويب شد قرار شد اين عمليات به طور مشترك توسط سپاه و ارتش انجام شود چون مسئولان جنگ مخالف طرح هماهنگي عمليات ارتش و سپاه بودند ، با اجراي آن مخالفت كردند تا اين كه بعد از بركناري بني صدر در مهر 1360 اين طرح با نام عمليات ثامن الائمه ع انجام شد و آبادان از محاصره دشمن درآمد و فرمان امام تحقق يافت

مدتي كه گذشت ، بني صدر از رياست جمهوري بركنار شد و شهيد محمد علي رجايي به عنوان رئيس جمهور انتخاب شد با رفتن بني صدر ، فضاي كاري سالم تري ايجاد شد و نيروهاي دلسوز انقلاب ميدان بيشتري براي فعاليت پيدا كردند در آن زمان عده اي مي خواستند مرا به عنوان وزير دفاع به مجلس معرفي كنند هرطور كه بود ، از آن سرباز زدم خود را در حد چنين مسئوليتي نمي ديدم

در آن ايام سخت در سپاه مشغول كار بودم كه شهيد رجايي پيشنهادي برايم داد گفت چون مناطق اشنويه و بوكان هنوز در دست ضد انقلاب است و مرز كردستان و آذربايجان غربي با عراق قابل نفوذ و رخنه است ، شما به آنجا برويد و هرطور كه هست ، آنجاها را آزاد كنيد كه اگر اين گونه باقي بماند مشكلات بيشتري خواهيم داشت

از شهيد رجايي خواستم فرصتي بدهد تا روي اين مسئله فكر كنم خوب كه فكر كردم ، ديدم چون اختيار كافي ندارم ، اين كار قابل اجرا نخواهد بود هرچه فكر كردم ، به نتيجه مقبولي نرسيدم ديدم ميان قبول مسئوليت وزارت دفاع يا منطقه ، وزارت را قبول كنم كه حداقل نگفته باشم مسئوليتي را قبول نمي كنم وقتي نظرم را به او گفتم ، گفت نه بهتر است همان مسئوليت منطقه را بپذيريد

باز هم جسارت كردم و خواستم اجازه دهد تا مجدداً روي اين مسئله فكر كنم جلسه سوم كه خدمتش رسيدم ، شهيد محمد جواد باهنر ، نخست وزير ايشان هم حضور داشت شهيد رجايي گفت ما مسئله رفتن شما به غرب كشور را با حضرت امام در ميان گذاشتيم ايشان نظر مساعد دارند تا اين مأموريت را به انجام برسانيد

با شنيدن اين حرف ، روحيه من تغيير كرد بي اختيار از جا بلند شدم و گفتم چرا اين را از اول نگفتيد كه امام نسبت به اين مسئله عنايت دارند ؟ اگر مي گفتيد ، همان اول مي پذيرفتم و به منطقه مي رفتم !

هربار كه مي خواستم به مأموريت بروم ، حتماً بايد سري به حرم حضرت امام رضا ع مي زدم به همين خاطر چهل و هشت ساعت مهلت خواستم و به مشهد رفتم و پس از پابوسي امام رضا ع برگشتم و اعلام آمادگي كردم

مأموريت من در شمال غرب چهل روز طول كشيد در اين ايام به لطف خدا توانستيم شهرهاي بوكان و اشنويه را آزاد كنيم واقعاًاين چهل و چهار روز يكي از درخشان ترين صحنه هاي كاري و عملياتي من بود





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]

روزهاي تنهايي

احساس مسئوليتي كه مي كردم ، نمي گذاشت راحت بنشينم با صندلي چرخدار راه مي رفتم و كارها را به انجام مي رساندم مدت ها بود كه نگران شهر بوكان بودم

براي آزادسازي آن طرحي ريختم در حال تدارك مقدمات اجراي اين طرح بودم كه نامه اي از نيروي زميني آمد دستور داده بودند قرارگاه عملياتي را به هم بزنم و مشاور لشگر 28 كردستان باشم

احساس كردم خيانتي در جريان است نمي توانستم باور كنم كه در جمهوري اسلامي ، كساني باشند كه از نجابت و نيت پاك آناني كه خود را فداي انقلاب مي كنند و با دست خالي با دشمن مي جنگند ، سوءاستفاده كنند و دست به خيانت بزنند

وضو گرفتم و نماز حاجت به درگاه خدا به جا آوردم كه توفيق دهد بتوانم كار را تمام كنم و دست ضد انقلاب و دشمن را به طور كامل از كردستان كوتاه كنم تصميم خودم را گرفتم سه جمله به عنوان جواب به نيروي زميني نوشتم من به دستور شوراي عالي دفاع آمده ام و به دستور آن هم خواهم رفت در حال حاضر كار ما در منطقه تمام نشده است و به همين دليل سركار مي مانم و نمي روم ، مگر اين كه از تهران دستور برسد

اين نامه بهانه اي شد كه بني صدر بتواند از آن به عنوان سند تمرد عليه من استفاده كند و او من را از كار بركنار كرد درجه هايي را كه داده بود ، پس گرفت و از نيروي زميني ارتش اخراج كرد با اين كه مجروح بودم و به وسيله صندلي چرخدار رفت و آمد مي كردم ، برخوردهاي توهين آميزي با من شد اگر نبود سفارش آيت الله خامنه اي كه گفته بودند صبر كنم ، اين شرايط را هرگز تحمل نمي كردم

بزرگان زيادي براي نگه داشتن من در كردستان تلاش كردند ؛ مانند آيت الله خامنه اي ، آقاي هاشمي رفسنجاني ، شهيد بهشتي و شهيدان محراب دستغيب ، مدني ، اشرفي اصفهاني و صدوقي ولي موفق نشدند

حضرت امام چون مقيد به قانون بودند و من هم برخوردم خلاف قانون و مقررات بود و از طرفي چون نمي خواستند بهانه به دست بني صدر بدهند ، فرمودند بايد طبق مقررات برخورد شود

در آن روزها ، آقاي هاشمي رفسنجاني برايم وقت گرفت و يك بار به ديدار امام رفتم ايشان مهربانانه حالم را پرسيدند و كنار خودشان نشاندند آن ديدار هفده دقيقه طول كشيد كه بيشتر اين مدت را من حرف زدم و ايشان گوش دادند





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:5)      1   2   3   4   5