یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
ما مي توانيم

در روزهاي اول جنگ يك نفر نظامي پيش من آمد و فهرستي آورد كه انواع و اقسام هواپيماهاي ما، جنگ و ترابري، در آن فهرست ذكر شده بود و مشخص گرديده بود كه چند روز ديگر همه فروندهاي اين نوع هواپيماها زمينگيرخواهد شد؛ مثلاً اين نوع هواپيما در روز هشتم، اين نوع هواپيما در روز دهم، اين نوع هواپيما در روز پانزدهم!
اين فهرست را به من داده بود كه خدمت امام ببرم، تا ايشان بدانند كه موجودي ما چيست. من به آن فهرست كه نگاه كردم، ديدم ديرترين زماني كه هواپيمايي از انواع هواپيماهاي ما زمينگير خواهد شد، در حدود بيست و چند روز است؛ يعني ما بيست و چند روز ديگر هيچ هواپيمايي نداريم كه بتواند از روي زمين بلند شود! من وظيفه‌ام بود كه اين فهرست را ببرم و به امام نشان دهم. ايشان به آن كاغذ نگاه كردند و گفتند، اعتنا نكنيد؛ ما مي‌توانيم! برگشتم و به دوستاني كه بودند گفتم امام مي‌گويند: مي‌توانيد، آن هواپيماها، به همت شما و با توانستن شما هنوز پرواز مي‌كنند؛ هنوز از بسياري از تجهيزات پرنده اين منطقه پيشترند،‌ هنوز در مصاف با سياري از كساني كه وسايل مدرن دارند، برتر و فايق‌ترند. از آن روز، نزديك بيست سال مي‌گذرد. اين است معجزه همت انسان! اين است معجزه ايمان! آن‌ها را ساختند، آن‌ها را تعمير كردند، با آن‌ها كار كردند؛ البته مبالغ نسبتاً قابل توجهي هم در اواخر به آن‌ها اضافه شد، آنچه مهم است، روحيه و ايمان است؛ قدرداني چيزي است كه اين انقلاب و اين حركت عظيم به ما داده است؛ يعني خودباوري، يعني استقبال، يعني عزت، يعني قطع رابطه آقا بالاسري كساني كه مدعي آقا بالاسري بر همه دنيايند. (بيانات در ديدار جمعي از پرسنل نيروي هوايي 19/11/1377)


منبع: خبرگزاري فارس
راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
آه يتيم
چند روز پس از اشغال خرمشهر در كنار يك خانه‌ي خرابه، صدايي توجه ما را جلب كرد. سمت صدا رفتيم. ديدم كه كودكي در حالي كه به بدن بي‌جان مادرش چنگ مي‌زند گريه مي‌كند. به دوستانم گفتم: «من سال‌هاست كه ازدواج كرده‌ام ولي فرزندي ندارم، او را با خود مي‌برم.» همه موافقت كردند.
چند روزي با او بودم، بچه‌ي شيريني به نظر مي‌رسيد. او را مانند فرزند واقعي خودم در آغوشم مي‌فشردم و مانند پدري دلسوز مي‌بوسيدمش، اما نمي‌دانم فرمانده‌ي لشكرمان از كجا متوجه اين موضوع شد، دستور داد هرچه زودتر بچه را نزد او ببرم. اول از اين دستور امتناع كردم اما فرمانده تهديد به اعدام كرد.
در حال برگشت به خانه‌ام بودم كه احساس حسادت عجيبي به فرمانده پيدا كردم. چون فكر مي‌كردم او مي‌خواهد اين بچه را به فرزندي قبول كند. هيچ‌گاه آن صحنه را از ياد نمي‌برم. وقتي بچه را به او دادم، او بچه را با تمام قدرتش به ديوار كوبيد و كودك بي‌گناه گريه‌اش براي هميشه قطع شد. ديگر حال خود را نمي‌فهميدم. طاقت ديدن آن منظره را نداشتم.
مانند پدري كه فرزندش را در مقابلش به اين صورت پرپر كردند، به طرف قاتل كه فرمانده‌ي خودم بود حمله كردم. به حال خودم نبودم و فقط فرياد مي‌زدم. زماني به حال خودم آمدم كه بقيه‌ي افراد من را از فرمانده جدا كرده بودند. ديگر نمي‌توانستم آن‌جا بمانم. سوار ماشينم شدم و بيرون رفتم. رو به آسمان كردم و با دلي شكسته و اشك‌هاي بي‌اماني كه از چشمانم مي‌آمد از خدا خواستم اين فرمانده را مورد خشم خود قرار دهد.
هنوز خيلي دور نشده بودم كه صداي انفجار شديدي آمد، برگشتم و با ديدن بدن تكه‌تكه شده‌ي فرمانده‌ي خودم خوشحال شدم و اشك‌هايم را پاك كردم و خدا را شكر كردم.

منبع: ماهنامه سبزسرخ




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
سيد موسي صدر در روز چهاردهم خرداد ماه سال 1307، ه.ش در محله چهارمردان شهر قم متولد شد. پدرش آيت‌الله سيد صدرالدين صدر جانشين مؤسس حوزه‌ي علميه‌ي قم آيت‌الله حائري بود. نسبت سيد موسي با 32 واسطه به امام موسي کاظم (ع) مي‌رسد. سيد در محضر خانواده‌اي روحاني بزرگ شد. پس از اتمام سيکل اول در بخش مقدمات علوم حوزوي در خرداد سال 1322 به حوزه‌ي علميه‌ي قم رفت و در نزد آيات عظام سيد محمدباقر سلطاني طباطبائي، شيخ عبدالجواد جبل عاملي، امام خميني سيد محمد محقق داماد، دوره‌ي سطح را به پايان رساند. از ابتداي سال 1326 تحصيل دروس سطح خارج را آغاز کرد و تا اواخر پائيز سال 1338 نزد آيات عظام سيد محمد حجت، سيد حسين طباطبائي بروجردي، محقق داماد در قم و در نجف نزد حضرات آيات سيد محسن حکيم، سيد ابوالقاسم خويي، شيخ حسين حلي تحصيل نمود. وي در کنار تحصيلات حوزوي، دروس دبيرستان خود را به پايان رساند و در سال 1329 به عنوان اولين دانشجوي روحاني دررشته حقوق در اقتصاد به دانشگاه تهران راه يافت. سه سال بعد با مدرک کارشناسي از اين دانشگاه فارغ التحصيل شد. قبل از سفر به نجف، از سوي علامه طباطبائي مسؤوليت نظارت بر نشريه‌ي انجمن تعليمات ديني را به او سپردند. در نجف نيز به عضويت هيأت امنا جمعيت مفتدي النشر درآمد. در قم نيز اداره‌ي يکي از مدارس ملي اين شهر، مسؤوليت سردبيري مجله‌ي مکتب اسلام را بر عهده گرفت و ضمن آن طرح جامعي را جهت اصلاح نظام آموزشي حوزه با همفکري دکتر بهشتي، آيت‌الله مکارم شيرازي و ...تدوين نمود. صدر در اواخر سال 1338 به دنبال توصيه‌هاي آيت‌الله بروجردي، و شيخ مرتضي آل ياسين وصيت مرحوم آيت‌الله سيد عبدالحسين شرف‌الدين رهبر متوفي شيعيان لبنان را لبيک گفت و به عنوان جانشين آن مرحوم، سرزمين خود ايران را به سوي لبنان ترک نمود. در آنجا مطالعات عميقي را به منظور ريشه‌يابي اسباب عقب‌ماندگي اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي شيعيان لبنان انجام داد و از اواسط سال 1339 با هدف ساماندهي شيعيان برنامه‌هايش را به صورت کوتاه مدت و درازمدت به اجرا گذارد.امام صدر در سال 1339 پس از تجديد سازمان جمعيت خيريه «البر و الاحسان» با طرحي ضربتي ناهنجاري تکدي را به کلي از سطح شهر« صور» برانداخت. از سال 1340 تا 1348 دهها جمعيت خيريه مؤسسه فرهنگي و آموزشي حرفه‌اي را راه‌اندازي نمود. در تابستان سال 1345 بعد از بيعت مردم با ايشان از حکومت خواست مجلس اعلاي شيعه به جهت پيگيري مسائل شيعيان تأسيس گردد. اين مجلس در اول خردادماه سال 1348 تأسيس شد و سيد رياست مجلس را پذيرفت. از بهار سال 1348 تا اواسط سال 1352 با دولت جهت رسيدگي و اجراي پروژه هاي زيربنايي در مناطق محروم شيعه گفتگو کرد و بعد از امتناع دولت جنبش محرومان لبنان را در سال 1353 بنيان نهاد و راهپيمائي‌هاي عظيمي عليه دولت در شهرهاي مختلف صورت گرفت. در سال 1354 با اجماع آراء بار ديگر رياست مجلس اعلاء را پذيرفت و تمام تلاش خود را مصروف پايان بخشيدن به جنگ داخلي کشور نمود. در خردادماه همان سال در مسجد عامليه بيروت به اعتصاب غذا نشست و به پشتوانه مشروعيت کاريزماتيک و مقبوليت وسيع خود در ميان تمامي طوائف آرامش را به لبنان بازگرداند. ارديبهشت ماه سال 1355 حافظ اسد را بر آن داشت تا با اعزام نيروهاي سوري آرامش را به لبنان بازگرداند. حل اختلاف مصر با سوريه، برپايي کنفرانس سران عرب در رياض طي مهرماه سال 1355 آب سردي بود که توسط امام موسي صدر بر آتش جنگ داخلي لبنان ريخت. امام موسي صدر از سال 1351 دفاع از کشور لبنان در مقابل حملات اسرائيل را آغاز کرد و گروه مقاومت لبنان را تأسيس نمود. سرانجام اين اسطوره‌ي ايستادگي در سوم شهريورماه سال 1357 بنا به دعوت رسمي معمر قذاقي به کشور ليبي رفت و در روز نهم شهريور در آنجا ربوده شد. ليبي اعلام کرد که امام موسي صدر اين کشور را به مقصد رم ترک کرد. اما تمام شواهد اسارت امام را در ليبي تأييد نمود. دولت واتيکان نيز در سال 1358 پس از تحقيقات مستقلي که به درخواست امام خميني(ره) صورت گرفت رسماً اعلام کرد امام موسي صدر هرگز خاک ليبي را ترک نکرد.
منبع:ويژه‌نامه همايش بين‌المللي امام موسي صدر




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
عمليات بيت المقدس به اوج خود رسيده بود و دلاوران ايران با تمام قوا در مقابل پاتكهاي دشمن سرسختانه مقاومت مي‌كردند .عصر روز 17 ارديبهشت غرش سهمناكي آسمان شلمچه را شكافت و در پي آن گلوله توپي در نزديكي حاج احمد به زمين اصابت كرد. گردوغبار كه فرو نشست زانو و ران پاي حاجي را غرق در خون ديديم. صداي فرياد بچه‌ها از هر طرف بلند بود. داشتيم توي سر خودمان مي‌زديم كه يك دفعه حاج احمد سر چرخاند طرف ما و با همان غيظ معروفش گفت: «تركش نقلي‌اش مال ماست، گريه و زاري آن مال شما؟ بس كنيد.» تركشي كه به پاي حاجي خورده بود اندازه نصف كف دست بود و حاجي به اون مي‌گفت تركش نقلي! حاجي را با اصرار زياد به بيمارستان رسانديم. به ما گفته بود كه هيچكدام حق نداريم بگوييم او فرمانده است. ما هم اطاعت كرديم و چيزي نگفتيم. پاي حاج احمد بايد جراحي مي‌شد. تركش بزرگ بود و جراحت زياد. دكتر بيهوشي به سراغ حاج احمد آمد، اما حاجي قبول نكرد كه او را بيهوش كنند. اصرار همراه با تعجب دكتر بيهوشي از يك طرف و انكار سرسختانه حاج احمد از طرف ديگر همه ما را متعجب كرده بود. وقتي علت قضيه را جويا شدم حاجي به آرامي گفت: «من يكي از طراحان عمليات هستم اگر در حال بيهوشي چيزي از مسايل نظامي را فاش كنم ممكن است عمليات شكست خورده و جان خيلي‌ها به خطر بيافتد.» حاجي نمي‌خواست بيهوش شود و از طرفي هم نمي‌شد. از جراحتي كه روي پاي حاجي فرود آمد قلب همه ما در سينه سنگ شد. لحظات به كندي مي‌گذشت. ما مي‌دانستيم كه حاجي چه زجري مي‌كشد اما نمي‌توانستيم حتي ذره كوچكي از آن همه درد را پيش خودمان مجسم كنيم. حاجي در طي آن عمل چند بار از حال رفت. آن دقايق سخت گذشت و حاج احمد پس از اتمام آن عمل سخت كه تحملش براي انسانهاي معمولي حتي در ذهن هم نمي‌گنجد، بلافاصله به منطقه بازگشت و تا پيروزي كامل و فتح خرمشهر با آن همه درد و ناراحتي بر پا ايستاد. او به تمام معنا يك فرمانده بود.مسئولیت
تازه به بيمارستان بازگشته بودم که محمد ممقاني با رنگي پريده به سراغم آمد و گفت:«بيا حاج احمد کارت دارد»سريع به طرف بخش راه افتادم حاجي با چهره‌اي عصباني جلوي درب بود، با عصبانيت پرسيد:«کجا بودي؟» آرام گفتم:«غذا مي‌خوردم» ناگهان مرا گرفت و به يکي از اتاقها برد ،نوجواني هفده ساله روي تخت بود با عصبانيت فرياد زد:«روي اين دستها چه مي‌بيني؟» به سختي پاسخ دادم:«خون» حاجي چند سوال از پسر پرسيد. پسرک وضعيت بد بيمارستان و مراقبت پرستاران را به او توضيح داد،‌ صورت متوسليان از عصبانيت سرخ شد. مي‌خواستم فرار کنم که يکباره فرياد زد:«بيا اينجا وگرنه بيمارستان را روي سرت خراب مي‌کنم» مگر روز اول که تو را اينجا فرستادم نگفتم چه مسئوليتي داري؟ اينجا ديگر با کارشنگي ضدانقلابي طرف نيستيم اينجا يک خودي که خودم در رأس امورش قرار دارم دارد ضربه مي‌زند» گفتم:«اينجا مديريت تشکيلاتي دارد شما بايد از مدير داخلي توضيح بخواهيد» با شنيدن اين حرف فرياد کشيد،‌اين تشکيلات توي سرت بخورد، ديگر مهلت ندادم و پا به فرار گذاشتم، حدود يک ساعت در اتاقم ماندم که دوباره صدايم زدند بي‌فايده بود، حاج احمد از شکستن در و بيرون کشيدن من ترسي نداشت، با ديدن من گفت:«تو يکساعت و ينم است که از مرخصي برگشته‌اي ولي به جاي ديدار از مجروحانت و رسيدگي به امور بيمارستان به سراغ بشقاب غذا رفته‌اي»شما در رسيدگي به مجروحان خيانت کردي؟ امانتي را که به تو داده بودم رعايت نکردي، آن بسيجي مجروح را مادرش با يک دنيا آرزو بزرگ کرده و به امانت به دست من و تو سپرده؟ ناگهان بغضش ترکيد و اشک بر گونه‌هايش جاري شد. بعد از چند لحظه ادامه داد: اين طور فايده ندارد، اگر بخواهي اين گونه ادامه دهي کلاهت پس معرکه است، اگر نمي‌تواني،‌رک بگو عرضه نداري، اين کار را انجام دهي . به درک، ول کن بگذار کس ديگري انجام دهد، با خجالت سرم را پائين انداختم و گفتم«ببخشيد حاج آقا!».

راوي: مجتبی عسگری




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
نوبت‌ به‌ محمد حسن‌ رسيد. سهميه‌اش‌ را گرفت‌ و رفت‌. چند نفري‌ که‌ رد شدند، نوبت‌ محمد حسين‌ شد. جلو رفت‌ که‌کمپوت‌ بگيرد، اما مسئول‌ پخش‌، با ديدن‌ او، اول‌ چند بار لب‌ گزيد، چشم‌ وابرو بالا و پايين‌ انداخت‌ که‌: «خجالت‌ بکش‌!» اما ديد محمد حسين‌ همچنان گل‌ و سنبل‌ ايستاده‌ و برّ و بر نگاهش‌ مي‌کند.

حاجي‌، همان‌ طور که‌ اسلحه‌ کلاش‌ را از نوکش‌گرفته‌ بود و آن‌ را مثل‌ چوب‌ دستي‌، به‌ تهديد تکان‌ مي‌داد، هنوز دم‌ چادر ايستاده‌ بود، از همان‌ دور گفتم‌: «خُب‌ من‌ با مبهوت‌ کار دارم‌، گناه‌ که‌ نکردم‌»!
حاجي‌ با همان‌ غلظت‌ گفت‌: «هي‌ ميره‌، ميگه‌ مبهوت‌، آخه‌ بچه‌ جان‌ مايک‌ دونه‌ مبهوت‌ نداريم‌، دو تا داريم‌، حالا جفتشان‌ هم‌ نيستند. برو يک‌ساعت‌ ديگر بيا که‌ پاک‌ اعصابم‌ را خُرد کردي‌.»
چاره‌اي‌ نبود، سلانه‌ سلانه‌ رفتم‌ طرف‌ چادرمان‌. حاجي‌ پيرمردي‌ بودهفتاد ساله‌ و پدر سه‌ شهيد که‌ از اول‌ جنگ‌ به‌ جبهه‌ آمده‌ بود و حالا با آن‌ سن‌و سال‌ و قامت‌ تقريباً کماني‌، تيربارچي‌ دسته‌ شان‌ بود. در عمليات‌ والفجرهشت‌، گل‌ کاشت‌ و کلي‌ از خجالت‌ دشمن‌ درآمد و از بس‌ عصباني‌ و جوشي‌بود ميان‌ بچه‌ها به‌ «حاجي‌ آقا خشونت‌» معروف‌ شده‌ بود. تا مي‌خواستي‌چيزي‌ بگويي‌، با آن‌ چشمان‌ گود افتاده‌ و ريزش‌ همچين‌ بهت‌ زُل‌ مي‌زد که‌انگار هيپنوتيزمت‌ مي‌کرد.
اگر جرأت‌ مي‌کردي‌ و مي‌خواستي‌ سر به‌ سرش‌ بگذاري‌، يهو مي‌پريد وبا هر چه‌ که‌ دم‌ دستش‌ بود، (کاسه‌، قابلمه‌، قندان‌ و حتي‌ اسلحه‌) همچين‌مي‌کوبيد توي‌ سرت‌ که‌ برق‌ سه‌ فاز از کله‌ ات‌ مي‌پريد و تا هفت‌ نسل‌ بعد از خودت‌ به‌ بيماري‌ «ميگرن‌» مبتلا مي‌شد. اکثر بچه‌ها که‌ کارشان‌ به‌ او مي‌افتاد و مي‌خواستند خدمتش‌ شرفياب‌ شوند، کلاه‌ خود آهنين‌ بر سر مي‌گذاشتند،انگار که‌ مي‌خواهند به‌ حضور رستم‌ دستان‌ مشرف‌ شوند!
و اما «مبهوتها»! محمد حسن‌ و محمد حسين‌ مبهوت‌، دوقلوهايي‌ بودندهم‌ شکل‌ و هم‌ قد. مثل‌ سيب‌ سرخي‌ که‌ از وسط‌ نصف‌ شده‌ باشد. هميشه‌بچه‌ها، آن‌ دو را با هم‌ اشتباه‌ مي‌گرفتند. اتفاقاً همين‌ موقعها بود که‌ اتفاقات‌جالب‌ و با مزه‌اي‌ رخ‌ مي‌داد.

درپادگان‌ دو کوهه‌ که‌ بوديم‌، يک‌ روز که‌ از پياده‌ روي‌ اشکي‌ و خسته‌کننده‌ برگشتيم‌، تدارکات‌ گردان‌ ناپرهيزي‌ کرد و با ولخرجي‌ شروع‌ کرد به‌پخش‌ کمپوت‌ و آب‌ ميوه‌. بچه‌ها با بي‌ حالي‌ صفي‌ تشکيل‌ دادند و هر کدام‌ به‌نوبت‌ سهميه‌ شان‌ را گرفتند. نوبت‌ به‌ محمد حسن‌ رسيد. سهميه‌اش‌ را گرفت ‌و رفت‌. چند نفري‌ که‌ رد شدند، نوبت‌ محمد حسين‌ شد. جلو رفت‌ که‌ کمپوت‌ بگيرد، اما مسئول‌ پخش‌، با ديدن‌ او، اول‌ چند بار لب‌ گزيد، چشم‌ وابرو بالا و پايين‌ انداخت‌ که‌: «خجالت‌ بکش‌!» اما ديد محمد حسين‌ همچنان‌گل‌ و سنبل‌ ايستاده‌ و بِرّ و بر نگاهش‌ مي‌کند. تا اينکه‌ عصباني‌ شد و گفت‌:
ـ برادر اين‌ چه‌ کاريه‌ که‌ مي‌کني‌؟ اين‌ کارها براي‌ يک‌ رزمنده‌ مسلمان‌زشته‌، برو، خدا خيرت‌ بده‌ برو!
طفلکي‌ محمد حسين‌ جا خورد. گيج‌ مانده‌ بود که‌ اين‌ بابا چه‌ مي‌گويد و منظورش‌ چيست‌. آش‌ِ نخورده‌ و دهان‌ سوخته‌ شده‌ بود. کمي‌ فکر کرد وسپس‌ راه‌ افتاده‌ رفت‌. چند لحظه‌ بعد، هر دو پيدايشان‌ شد. محمد حسين‌ و محمد حسن‌، آن‌ بنده‌ خدا که‌ کلي‌ زده‌ بود توي‌ حال‌ او، چشمانش‌ گرد شد و دهانش‌ از تعجب‌ باز ماند. اما يک‌ دفعه‌ زد زير خنده‌. حالا نخند، کي‌ بخند.کمپوت‌ را به‌ طرف‌ محمد حسين‌ پرت‌ کرد و در حالي‌ که‌ از خنده‌ روده‌ برشده‌ بود از او عذر خواست‌.
اين‌ گونه‌ حوادث‌، در صف‌ «کاخ‌ سفيد» (دستشويي‌) ـ گلاب‌ به‌ رويتان‌ هم‌ پيش‌ مي‌آمد.
در منطقه‌ و در اردوگاهها آب‌ لوله‌ کشي‌ نبود. بچه‌ها آفتابه‌ را مي‌بردند واز منبع‌ آب‌ پر مي‌کردند. وقتي‌ محمد حسن‌ از کاخ‌ سفيد بيرون‌ شد، محمدحسين‌ آفتابه‌ را از دست‌ او گرفت‌ تا ببرد و پر کند. بچه‌ هايي‌ که‌ تا آن‌ موقع‌ آن‌دو نفر را با هم‌ نديده‌ بودند، جا خوردند و فکر مي‌کردند زمان‌ به‌ عقب‌برگشته‌ است‌ و يا به‌ قول‌ سينماچيها «فلاش‌ بک‌» شده‌ است‌!
حالا برويم‌ به‌ دشت‌ شلمچه‌. ببينيم‌ آنجا چه‌ خبر بود:
بوي‌ باروت‌ و دود، با عطر گل‌ محمدي‌ و گلاب‌ يکي‌ شده‌ بود. تانکهاي‌دشمن‌، با سر و صدا مي‌آمدند، ويراژ مي‌دادند و جلوي‌ ما عرض‌ اندام‌مي‌کردند. اما با انفجار يک‌ گلوله‌ آر پي‌ جي‌ در نزديکي‌ شان‌، فلنگ‌ رامي‌بستند، پشت‌ به‌ دشمن‌ و رو به‌ ميهن‌ الفرار.
دو قلوهاي‌ قصه‌، محمد حسين‌ و محمدحسن‌، لب‌ دژ نشسته‌ بودند و تانکهاي‌ سوخته‌ دشمن‌ را مي‌شمردند و براي‌ بچه‌هاي‌ واحد ضد زره‌، که‌اشک‌ تانکهاي‌ دشمن‌ را درآورده‌ بودند، دست‌ تکان‌ مي‌دادند و خسته‌نباشيد مي‌گفتند.
ساعتي‌ بعد با ديدن‌ پيکر خونين‌ محمد حسن‌، خشکم‌ زد، او را به‌ سنگر بهداري‌ برديم‌. سعي‌ مي‌کرد بخندد. خون‌ از پايش‌ سرازير بود و نفس‌ نفس‌مي‌زد. گذاشتيمش‌ داخل‌ آمبولانس‌ و... برو به‌ سلامت‌ و ساعتي‌ بعد، خودم‌مجروح‌ شدم‌ و سوار بر آمبولانس‌ راهي‌ عقبه‌ خط‌. با تعجب‌ محمد حسين‌ را ديدم‌ که‌ خونين‌ و مالين‌ کنارم‌ دراز کشيده‌ بود. پاي‌ او را هم‌ ترکش‌ نوازش‌کرده‌ بود. گفتم‌:
ـ مثل‌ اينکه‌ شما دو تا داداش‌ ول‌ کن‌ همديگر نيستيد. واقعاً که‌ دوقلوهاي‌عجيبي‌ هستيد.

و محمد حسين‌ همانطور که‌ درد مي‌کشيد، خنديد. ميانه‌ جاده‌ چشممان‌به‌ حاجي‌ آقا محمدي‌ افتاد. ترکش‌ به‌ دستش‌ خورده‌ بود و کنار جاده‌، براي‌آمبولانس‌ دست‌ تکان‌ مي‌داد. آمبولانس‌، زير باران‌ تير و ترکشهايي‌ که‌ سر زده‌مي‌آمدند، ترمز زد تا حاجي‌ هم‌ سوار شود. با ترس‌، رو به‌ محمد حسين‌گفتم‌:
ـ اي‌ واي‌ دخلمان‌ درآمد. حاجي‌ آقا خشونت‌!
و رنگ‌ صورت‌ او هم‌ مثل‌ صورت‌ من‌ پريد و شد عينهو گچ‌!

منبع: امتداد




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
عمليات هوايي ايران با رمز " كمان99" نمادي از پرتاب آتش خشم ملت ايران به سوي م***** و يادآور اسطوره "آرش كمانگير" در تعيين مرزهاي دو كشور ايران و توران بود، ضمن اينكه عدد 99از طرح 99صفحه‌اي نبرد البرز الهام گرفته شده بود. همزمان با ابلاغ رمز "كمان 99 ، "140 فروند هواپيماهاي جنگنده بمب‌افكن با پشتيباني 60فروند هواپيماي رهگير شكاري و سوخت رسان از پايگاه‌هاي هوايي كشور به عمليات نظامي خود را شروع كردند ...
يكي از مهمترين اقدامات كشور م***** براي تخريب روحيه نظامي ايران، استفاده از امكانات پيشرفته نيروي هوايي در حمله به كشورمان بود.
استعداد هوايي عراق در اوايل جنگ بالغ بر 607 فروند هواپيماي شكاري و بمب افكن، 169 فروند هلي كوپتر، 775 دستگاه پرتابگر موشك‌هاي زمين به هوا (عمدتاً سام2، سام3 ، سام6 و رولند)، 713 عراده توپ هاي پدافند هوايي، 116 دستگاه رادارهاي اخطار اوليه، ارتفاع ياب و كنترل آتش بود و با اين امكانات، مغرورانه تصور مي‌كرد كه با يك اقدام غافلگير كننده توان نظامي ايران را درهم خواهد كوبيد.
به همين منظور هواپيماهاي عراقي ساعت 5 بامداد 31 شهريور به طرف جزيره مينو حمله كردند و پس از آن در ساعت 13:45 با 6 فروند ميگ 23 به فرودگاه اهواز حمله كردند.
ساعت 14:40 سه فروند ميگ 23 به فرودگاه تهران حمله كردند كه تخريب چنداني به دنبال نداشت. به دنبال آن بلافاصله فانتوم هاي پايگاه يكه شكاري كه در شيفت آلرت بودند به پرواز درآمدند.
هدف بعدي شهر همدان و پايگاه سوم شكاري بودكه در ساعت 14:45 به وسيله چهار فروند ميگ 21 و شش فروند سوخو صورت گرفت . ميگ ها به باند پايگاه شاهرخي همدان آسيب رساندند و بمبي هم به درون انبار مهمات پرتاب كردند كه عمل نكرد . درست به هنگام بازگشت اين شش ميگ ، سه فروندآنها توسط پرسنل پدافند سرنگون شدند كه خلبان يكي از آنها به اسارت درآمد.
در ادامه هواپيماهاي عراقي به شهرهاي اسلام آباد ، كرمانشاه و بوشهر حمله كردند.پايگاه هوايي تبريز مورد حمله هشت ميگ عراقي قرار گرفت. خلبانان پايگاه تبريز يك فروند از شش فروند ميگ مهاجم به سنندج را مورد اصابت قرار دادند.
عراق در اين حملات با توجه به پيش بيني برنامه‌ريزان و استراتژيست‌هاي اين كشور و غربي‌ها كه توان عملياتي نيروي هوايي ايران را بيش از سي درصد برآورد نمي‌كردند، درنظر داشت ضمن پيشگيري ازهرگونه عمليات احتمالي انتقام‌جويانه، راه را براي مقاصد بعدي خود باز كند، اما رزمندگان ايراني در پاسخ به اين ***** بعد از دو ساعت اقدام به مقابله به مثل كردند.

نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران با انجام عملياتي بنام "انتقام" در قالب دو گروه پروازي "البرز" و "آلفارد" پاسخ قاطعي به استراتژيست‌هاي غربي دادند.
"البرز" نخستين گروه پروازي بود كه از پايگاه ششم شكاري در بوشهر ساعت 16و 30دقيقه ، نخستين حملات هوايي خود را عليه عراق آغاز كرد و هواپيماي فانتوم " اف-4ئي" اين گروه، پايگاه هوايي "شعيبيه" در استان بصره و ام القصر را درهم كوبيد. اين حمله با حضور تيزپروازاني چون شهيد ياسيني، شهيد خلعتبري، شهيد طالب‌مهر، شهيد اكرادي، سپيد موي آذر صورت گرفت
ساعت 17و 25دقيقه نيز تيم "آلفا رد" ازپايگاه سوم شكاري با حضور خلبانان گردانهاي 31 و 32 شكاري همدان (شهيد نوژه) وارد عمليات شد و پايگاه هوايي "كوت" در استان"ميسان" را آماج حملات خود قرار داد. در اين حمله دليرانه، نيروي هوايي ايران خلباناني چون سرلشكر خاليد حيدري و سرلشكر محمد صالحي را در حمله هوايي هوايي به منطقه كوت عراق از دست داد.
در ادامه اين روند دفاع قدرتمندانه براي نشان دادن قدرت نظامي ارتش ايران به فاصله چند ساعت بعد از تهاجم هوايي عراق، بزرگترين حمله هوايي تاريخ نظامي كشور توسط تيزپروازان ارتش جمهوري اسلامي به اجرا درآمد.
در آستانه طلوع صبحگاه سه شنبه اول مهر 1359، با ابلاغ رمز "كمان 99" هواپيماهاي شكاري و بمب افكن نيروي هوايي از هفت پايگاه هوايي تهران، تبريز، همدان، دزفول، بوشهر و شيراز به پرواز درآمدند.
عمليات هوايي ايران با رمز " كمان99" نمادي از پرتاب آتش خشم ملت ايران به سوي م***** و يادآور اسطوره "آرش كمانگير" در تعيين مرزهاي دو كشور ايران و توران بود، ضمن اينكه عدد 99از طرح 99صفحه‌اي نبرد البرز الهام گرفته شده بود.
همزمان با ابلاغ رمز "كمان 99 ، "140 فروند هواپيماهاي جنگنده بمب‌افكن با پشتيباني 60فروند هواپيماي رهگير شكاري و سوخت رسان از پايگاه‌هاي هوايي كشور به عمليات نظامي خود را شروع كردند
در اين پرواز بيش از 380خلبان شركت داشتند كه 140نفر از آنان وارد خاك عراق شدند و سراسر خاك عراق؛ پايگاههاي هوايي كركوك، موصل، الرشيد بغداد، حبانيه، ناصريه، شعبيه، كوت، المثني و اهداف ديگر در حد فاصل مدار 30 درجه شمالي يعني جنوبي ترين مدار در خاك عراق تا شمالي ترين مدار در كشور مذكور كه مدار 37 درجه شمالي اهداف عملياتي به حساب مي‌آمدند.
در اين رزم هوايي، كارخانجات هواپيماسازي ، پايگاه‌هاي هوايي، مخازن سوخت و مهمات ، پناهگاه‌هاي هواپيماها، تاسيسات و كارخانجات خدمات هواپيمايي، سوله‌ها و پناهگاه‌هاي اسكادران‌هاي تعمير و نگهداري، راه‌هاي خزش، انبارهاي مهمات، انبارهاي آمادي و قطعات پشتيباني كننده هواپيماها، رادارهاي هدايت‌كننده هواپيماهاي جنگي، برج‌هاي مراقبت و كنترل سامانه‌هاي فرماندهي، مراكزمخابراتي وانواع آنتن‌ها در تيررس خلبانان قرار گرفت تا با زمين‌گير شدن هواپيماهاي دشمن، احتمال حملات هوايي به كشور در آينده كاهش يابد.
ضمن اينكه، اجراي موفقيت آميز اين عمليات علاوه بر كسب برتري هوايي در مناطق نبرد و مناطق عملياتي به سيادت هوايي ايران منتهي مي‌شد و چنانچه خلبانان نمي‌توانستند به چنين هدف بزرگي دست يابند، دست كم به برتري و يا حداقل برابري هوايي مي‌رسيدند.
هر گروه با بهره‌گيري از سوختگيري هوايي براي انهدام هدف‌هاي دور دست و يا بدون عمليات سوختگيري در هوا براي هدف‌هاي در دسترس، فضاي كشور عراق را شكافتند و آسمان اين كشور را براي رسيدن به اهداف خود در نورديدند.
در اين عمليات هوايي نقاط زير مورد هدف قرار گرفتند:
الف) 48 فروند هواپيما جنگنده بمب افكن f-5e از پايگاه هوايي دوم تبريز، پايگاه هوايي موصل در شمال شرقي عراق را در استان نينوا در هم كوبيدند به طوري كه اين پايگاه تا ماهها قابل استفاده نبود.
ب) 16 فروند هواپيما جنگنده بمب افكن f-4e از پايگاه سوم شكاري همدان پايگاه هوايي كوت در استان العماره عراق را به خاك كشيدند و تقريبا اين پايگاه منهدم كردند.
ج) 40 فروند f-5e از پايگاه چهارم شكاري دزفول به پايگاه هوايي ناصريه در استان ذيقار عراق حمله كردند و خسارات بسيار سنگيني به آن پايگاه وارد كردند.
د) 12 فروند f-4e از پايگاه ششم شكاري بوشهر به پايگاه هوايي شعبيه عراق در استان بصره يورش بردند.
و) 12 فروند فانتوم از پايگاه سوم شكاري همدان به پايگاه هوايي الرشيد در نزديكي بغداد حمله ور شدند و اين پايگاه را تا 80 درصد تخريب كردند.(در اين حمله، گفته مي‏شود تعدادي زيادي از ميگهاي23 عراق، بر روي زمين، هدف قرار گرفتند)
ي) پايگاههاي هوايي حبانيه شامل تموز و هضبه در غرب بغداد، فرودگاه بين المللي بغداد، پايگاه هوايي كركوك در استان كركوك، فرودگاه المثني و برخي فرودگاههاي ديگر در امواج بعدي حملات هوايي به شدت بمباران شدند.
در موج دوم حملات هوايي، پايگاه يكم شكاري مهرآباد و پايگاه دوم شكاري تبريز، تنها با 50 درصد از هواپيماهاي آمادهء موجود حمله‌ور شدند.
در پي اين عمليات رعد آسا ، نيروي هوايي عراق براي مدت طولاني نيمي از توان عملياتي خود را از دست داد و تا مدت‌ها پس از آن پايگاه‌هاي هوايي اين كشور قادر به استفاده از تمام و يا بخشي از توان رزمي خود نبودند،بطوريكه پايگاه هوايي الرشيد به عنوان يكي از مهمترين پايگاه‌هاي هوايي عراق تا سه ماه پس از اين رزم هوايي غيرعملياتي بود وموجب كاهش توان رزمي هوايي دشمن و كاهش فعاليت‌هاي هوايي بر فراز جبهه‌هاي زميني و كسب برتري هوايي براي دلاور مردان عرصه پيكار شد.
در اين عمليات كه عمده‌ترين عمليات تاكتيكي هوايي در عرف جهان هوانوردي نظامي محسوب مي‌شود و تنها 14 ساعت به طول انجاميد از دو نوع هواپيماي جنگنده بمب‌افكن" اف4يي" ملقب به " فانتوم2 "و " اف5يي" ملقب به " تايگر2 "براي بمباران اهداف خود بهره برد.
در همين روز، نيروي هوايي چند تن از بهترين خلبانان خود را از كف داد.
همايون شوقي" ، "غفار رامين فر" ، "غلامحسين عروجي" ، "مسيح ا... دين محمدي" ، "بهرام عشقي پور" ، "عباس اسلامي نيا" و ... از اين دسته بودند كه پيكر چهار خلبان اول تاكنون به دست نيامده و جزو مفقودين جنگ به شمار مي آيند.




، 
 
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 4 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]

<H3> </H3>


1. مامورها پرخاش نمی‌كنند!

شهید علم الهدی در سال 1356 در كنكور شركت كرد و در رشته انتخابى و مورد علاقه‏اش یعنى تاریخ آن هم در دانشگاه فردوسى مشهد پذیرفته شد.
با این كه دانشجوى سال اول بود و از اهواز به شهر جدیدى وارد شده بود، اما در همان چند ماه اول، جزء چهره هاى سرشناس گردید و غالب دانشجویان او را به عنوان فردى انقلابى و پرتلاش می شناختند. در این سال - كه اوج تظاهرات دانشجویى علیه رژیم شاه بود- روزى به دنبال تظاهرات، گارد دانشگاه وارد محوطه مى‏شود. همگی با تجهیزات دفاعی عجیبی ایستاده بودند در برابر دانشجویان . خواهرها هم یك طرف ایستاده بودند و همراه با آقایان شعار های انقلابی می دادند. ر همین اوضاع و احوال بود كه یكى از مأمورین، به یكى از خواهران چادرى كه در حال عبور از سالن دانشكده بود، پرخاش مى‏كند. ناگهان حسین كه شاهد این جسارت بوده، از جمعیت جدا می شود با عصبانیت به طرف مامور می رود و به او پاسخى تند مى‏دهد . مأمور هم كه فكر می كرده با این تشكیلات كسی جرات اعتراض را ندارد ، حسین را دستگیر و بعد از ضرب و شتم او را به داخل كامیون پرتاب مى‏كند. عده‏اى از خواهران دانشجو كه شاهد ماجرا بودند، علیه آن مأمور شعار مى‏دهند و بعد هم همگى جلوى كامیون مى‏نشینند و مى‏گویند تا حسین را آزاد نكنید، از این جا حركت نمى‏كنیم. سرانجام با آزادى حسین، اعتصاب خواهران به پایان رسید.
***
2. لطفا با صدای بلند داد بزنید!

حسین در راه‏اندازى تظاهرات ضد رژیم شاه در مشهد مقدس، نقش بسیار فعالی داشت. اولین تظاهرات گسترده مشهد، در تشییع جنازه مرحوم حجت‌الاسلام كافى بود، كه حسین در طراحى و راه اندازى آن تظاهرات، نقش بسزایى داشت. چند روز پس از این تظاهرات ، امام خمینی در اطلاعیه‌ای فرمودند :"مشهد بیدار شده و...".
سینما ركس آبادان در سال 56 در آتش سوخت. در همان روزها خیابان‌هاى اطراف حرم، پراز تانك، نفربر و نیروى نظامى شد . كسى جرأت راه اندازى و حضور در تظاهرات را نداشت. اما در اولین روز كه خبرآتش سوزی در سینما ركس اعلام شد، حسین تعدادی از دوستان خود را به تظاهرات علیه شاه دعوت كرد.
در روز اعتراض پرچم سیاهى به دست مى‏گرفت و در فاصله حدود صدمترى از سربازان رژیم، فریاد «الله اكبر» سر مى‏داد. همه از شجاعت او تعجب می كردند. تاثیر فریادهای او این شد كه مردم خم با دیدن این شهامت، او را همراهى ‏كردند و جمعیتى حدود 30 الى 40 نفر جمع ‏شدند. همگی یك صدا فریاد می زدند. مأموران نظامى با گاز اشك آور و تیراندازى، آن ها را متفرق كردند. در آن روز چندین بار با فریاد حسین، تظاهرات خیابانى شكل گرفت.
***


3 . بلند شو! پیامبر سخن می‌گوید!

حسین در مشهد اتاق كوچكى كرایه كرده بود . این اتاق كوچك، روزها محل رفت و آمد مكرر دانشجویان بود، به طورى كه پس از چند ماه، حسین مجبور شد، براى این كه مزاحم صاحبخانه، نشود ، به جاى دیگری رفت.
عاشق مطالعه بود و به همین خاطر چراغ اتاقش، معمولاً از شب تا صبح روشن بود . در مدت كوتاهى كه در مشهد بود، بسیارى از كتاب های معتبر تاریخ اسلام به زبان عربى و فارسى را مطالعه و یادداشت بردارى كرده بود.
یك شب تصمیم گرفتم به مشهد بروم و از حسین حال و احوالی بگیرم. طولانی بودن راه حسابی خسته ام كرده بود. به همین خاطر همان اول شب خوابیدم. نیمه شب بود كه یك دفعه حسین با حالتى عجیب، مرا صدا زد و گفت بلند شو! بلند شو!
ترسیدم. فكر كردم اتفاقی افتاده. آخه حسین طوری هیجان زده شده بود، كه قابل وصف نیست. گفتم چی شده؟ حسین با حالت خاصى ‏گفت: بلندشو! ببین در این كتاب چه مطالب جالبى از پیامبر (ص) نوشته...! خیالم راحت شد. با خودم گفتم ببین عشق چه كارها كه نمی كند.




، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 3 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]



چند روزی بود رژیم بعث عراق اعلام می‌كرد كه شهر بانه را بمباران خواهد كرد و پشت سر هم از مردم می‌خواست كه شهر را تخلیه كنند و... شوخی‌ای در كار نبود. برایشان ریختن بمب در جبهه و شهر فرقی نداشت . جاهای زیادی را بمباران كرده بودند، بانه هم یكی از آنها . شهر حالت عادی نداشت و چشم مردم هر لحظه به آسمان بود كه سر و كله هواپیماهای عراقی پیدا بشود. در این اوضاع و احوال، محمود به من گفت : بیا دست زن و بچه‌مان را بگیریم و ببریم خارج از بانه . الآن شهر خالی شده و اینها وحشت می‌كنند. دیدم پیشنهادش خوب است و قبول كردم. ولی اضافه كرد: به شرطی كه من و تو برگردیم اینجا! با تعجب پرسیدم:برگردیم؟! گفت: خیلی هم زود! به هر حال چون می‌خواستم با او همراهی كنم، دیگر ادامه ندادم. اهل و عیال را برداشتیم و بردیم بیرون از شهر . موقع رفتن، محمو د خیلی گرفته و ناراحت بود. ولی موقعی كه داشتیم به بانه بر می‌گشتیم، او را شاد و سرحال دیدم. پیش خودم گفتم، یعنی چی؟ چرا خوشحال است؟ ما كه داریم می‌رویم زیر بمباران! علت را كه از خودش، پرسیدم، در جوابم گفت : خوشحالی من به خاطر این است كه بر می‌گردیم شهر. در این وضعیت كمترین وظیفة ما این است كه خانه و كاشانه را ترك نكنیم و در صحنه بمانیم. ترس از بمباران معنایی ندارد. هرچه خدا بخواهد، همان خواهد شد.

راوی: عبدالعلی مصطفایی




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 2 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
پنج شنبه ششم مرداد سال 67 عمليات مرصاد با رمز «ياعلي ابن ابي طالب(ع)» آغاز شد.
شهيد سپهبد علي صياد شيرازي كه در زمان جنگ فرماندهي نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران را برعهده داشت در جريان حمله منافقين نيز نقش اساسي ايفا كرد و به عنوان فرمانده عمليات مرصاد در برابر ***** منافقين به ميهن اسلامي ايستاد.

آنچه مي خوانيد شرح اين عمليات از زبان اين فرمانده نستوه سپاه اسلام است.
¤ ¤ ¤
ديگر نجنگيد
دو سه روز قبل از عمليات «مرصاد» و يا چهار، پنج روز قبل از آن، دشمن (عراقي ها) سوءاستفاده كرد وقتي كه قطعنامه پذيرفته شد. كدام قطعنامه؟ قطعنامه 598 شوراي امنيت تازه داشت جمهوري اسلامي قطعنامه را مي پذيرفت كه عراقيها سوءاستفاده كردند. فكر كردند جنگ تمام شد و ما هيچ آمادگي نداريم، آمدند از 14 محور در غرب كشور، هجوم آوردند. آنهايي كه با جغرافياي منطقه آشنا هستند، از آن بالا گرفته تنگه با وسيي، تنگه هوران، تنگه ترشابه، بعد هم پاسگاه هدايت، پاسگاه خسروي، تنگاب نو، تنگاب كهنه، نفت شهر، سومار، سرني تا مهران حدود 14 محور، دشمن آمد داخل، رزمندگان ما را دور زد. ما تا آن روز، 40 تا 50 هزار اسير از آنها داشتيم و آنها اسير از ما كمتر داشتند. اين عمليات، خيلي وحشتناك بود! دلهايمان را غم فرا گرفت تا آنجا كه امام فرموده بود: «ديگر نجنگيد». من توي خانه بودم؛ يك دفعه ساعت 30/8 شب از ستاد كل (كه من الان در آنجا كار مي كنم كه در آن موقع معاون عملياتش يكي از برادران سپاه بود.) به من زنگ زد و گفت: فلان كس! دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت به جلو مي آيد.

همين جوري سرش را انداخته پائين مي آيد. من گفتم: كدام دشمن؟! اگر تنها از يك محور سرش انداخته، پس چه جور دشمن است؟! گفت: نمي دانيم گفت: همين طور آمده الان به كرند هم رسيد و كرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، مي شود كرند، بعد از كرند، مي شود اسلام آباد غرب و سپس نيز مي آيد به كرمانشاه. گفت: همين جور دارد جلو مي آيد. گفتم: اين چه جور دشمني است؟ گفت: ما هيچي نمي دانيم. گفتم: حالا از ما چه مي خواهيد؟ گفتند: شما بيائيد برويد منطقه. خلاصه گفتم: اول يك حكمي بنويسد كه من رفتم آنجا، نگويند تو چه كاره اي؟ درست است نماينده حضرت امام هستم ولي نمايندگان حضرت امام از نظر فرماندهي، نقشي ندارد. او گفت: هر حكمي مي خواهي، بگو ما مي نويسيم. ما هر چه فكر كرديم، ديديم مغزمان كار نمي كند. حواسمان پرت شد كه اين دشمن، چه كسي است. آخر گفتم: فقط به هواپيما بگوييد كه ساعت 30/10 آماده بشود ما با هواپيما برويم به كرمانشاه. هواپيما آماده كردند. ساعت 30/10 رفتيم كرمانشاه.
مردم اولين مدافعان
رسيديم كرمانشاه، ديديم اصلا يك محشري است. مردم ريختند بيرون شهر از شدت وحشت. اين جاده بين كرمانشاه بيستون تقريبا حالت بلواري دارد. تمام پر آدم، يعني اصلا هيچ كس نمي تواند حركت كند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شديم پياده شويم، ماشين گرفتيم، رفتيم تا رسيديم تا ساعت 30/1 شب ما دنبال اين بوديم، اين دشمني كه دارد مي آيد، كيه؟ ساعت 30/1شب يك پاسداري سراسيمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلام آباد بودم، ديدم منافقين آمدند، ريختند توي شهر (تازه فهميدم منافقين هستند ريختند توي شهر.) شهر را گرفتند آمدند پادگان ارتش را (كه آن موقع ارتش آنجا نبود ارتش همه توي جبهه ها بودند فقط باقي مانده آنها بودند.) گرفتند. فرمانده، سرهنگي بود. حرفشان را گوش نمي كرد. همان جا اعدامش كردند و مي خواستند بيايند به طرف كرمانشاه. توي مردم گير كردند، چون مردم بين اسلام آباد تا كرمانشاه با تراكتور، ماشين و هر چي داشتند، ريختند توي جاده. پس اولين كسي كه جلوي آنها را گرفته بود خود مردم بودند. به آقاي «شمخاني» كه الان وزير دفاع است و آن وقت معاون عملياتي در ستاد كل بود گفتم: فلان كس! ما كه الان كسي را نداريم، با كدام نيرو دفاع كنيم، نيروهامون هم توي جبهه مانده اند. اينجا كسي را نداريم؛ هوانيروز همين نزديك است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت 5 صبح آماده شوند، من مي روم توجيه شان مي كنم. (از زمين كه كسي را نداريم.) با خلبانان حمله مي كنيم. ايشان زنگ به فرمانده هوانيروز مي زند، مي گويد: من شمخاني هستم. فرمانده هوانيروز مي گويد: من به آقاي شمخاني ارادت دارم، ولي از كجا بفهمم كه پشت تلفن، شمخاني باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم. من اكثر خلبانها را مي شناختم، چون با اكثر آنها خيلي به ماموريت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همين طور زنگ زدم اسمش «انصاري» بود. گفتم: صداي مرا مي شناسي؟ تا صداي ما را شنيد، گفت: سلام عليكم. و احوال پرسي كرد. فهميد. گفتم: همين كه مي گوييد، درست است. ساعت 5 صبح خلبانها آماده باشند تا من توجيه شان كنم. صبح تا هوا روشن شد شروع كنيم وگرنه، ديگه منافقين بريزند، اوضاع خراب مي شود؛ 5 صبح، ما رفته بوديم؛ همه خلبانها توي پناهگاه آماده بودند، توجيه شان كرديم كه اوضاع خراب است، دو تا هلي كوپتر جنگي كبري، يك 214 آماده بشوند و با من بيايند. اول ببينم كار را از كجا شروع كنيم؟ بعد، بقيه آماده باشند تا گفتيم، بيايند. اين دو تا كبري را داشتيم؛ خودمان توي هلي كوپتر 214 جلو نشستيم. گفتم: همين جور سر پائين برو جلو ببينيم، اين منافقين كجايند. همين طور از روي جاده مي رفتيم نگاه مي كرديم، مردم سرگردان را مي ديديم.
25 كيلومتر كه گذشتيم، رسيديم به گردنه «چهار زبر» كه الان، اسمش را گذاشته اند «گردنه مرصاد». من يك دفعه ديدم، وضعيت غيرعادي است، با خاك ريز جاده را بستند يك عده پشتش دارند با تفنگ دفاع مي كنند. ملائكه و فرشتگان بودند! از كجا آمده بودند؟ كي به آنها ماموريت داده بود؟! معلوم نبود. هلي كوپتر داشت مي رفت. يك دفعه نگاه كردم، مقابل اون ور خاك ريز، پشت سر هم تانك، خودرو و نفربر همين جور چسبيده و همه معلوم بود مربوط به منافقين است و فشار مي آورند تا از اين خاك ريز رد بشوند.
- بزن!
- نمي زنم!

به خلبانها گفتم: دور بزنيد وگرنه ما را مي زنند. به اينها گفتم: برويد از توي دشت. يعني از بغل برويم؛ رفتيم از توي دشت از بغل، معلوم شد كه حدود 3 تا 4 كيلومتر طول اين ستون است. من كلاه گوشي داشتم. مي توانستم صحبت كنم: به خلبان گفتم: اينها را مي بينيد؟ اينها دشمنند برويد شروع كنيد به زدن تا بقيه هم برسند. خلبانهاي دو تا كبري ها رفتند به طرف ستون، ديدم هر دويشان برگشتند. من يك دفعه داد و بيدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتيد؟ گفت: بابا! ما رفتيم جلو، ديديم اينها هم خودي اند. چي چي بزنيم اينهارو؟! خوب اينها ايراني بودند، ديگه مشخص بود كه ظاهراً مثل خودي ها بودند و من هر چه سعي داشتم به آنها بفهمانم كه بابا! اينها منافقند. گفتند: نه بابا! خودي را بزنيم! براي ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان.
آخر عصباني شدم، گفتم بنشين زمين. او هم نشست زمين. ديديم حدوداً 500 متري ستون زرهي نشسته ايم و ما هم پياده شديم و من هم به خاطر اينكه درجه هايم مشخص نشود، از اين بادگيرها پوشيده بودم، كلاهم را هم انداخته بودم توي هلي كوپتر. عصباني بودم، ناراحت كه چه جوري به اينها بفهمونم كه اين دشمن است؟! گفتم: بابا! من با اين درجه ام مسئولم. آمدم كه تو راحت بزني؛ مسئوليت با منه. گفت: به خدا من مي ترسم؛من اگربزنم، اينها خودي اند، ما را مي برند دادگاه انقلاب.
ديدي گفتم: بزن!

حالا كار خدا را ببينيد! منافقين مثل اينكه متوجه بودند كه ما داريم بحث مي كنيم راجع به اينكه مي خواهيم بزنيم آنها را منافقين سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند.حالا من خودم توپچي بودم. اگر من مي خواستم بزنم با اولين گلوله، مغز هلي كوپتر را مي زدم. چون با توپ خيلي راحت مي شود زد. فاصله يا برد 20 كيلومتر مي زنيم، حالا كه فاصله 500 متري، خيلي راحت مي شود زد. اينها مثل اينكه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 متري ما كه به زمين خورد، من خوشحال شدم، چون دليلي آمد كه اينها خودي نيستند. گفتم: ديدي خودي ها را ؟ اينها بچه كرمانشاه بودند، با لهجه كرمانشاهي گفتند: به علي قسم الان حسابش را مي رسيم. سوار هلي كوپتر شدند و رفتند. جايتون خالي.اولين راكتي كه زد، كار خدا بود، اولين راكت خورد به ماشين مهمات شان خود ماشين منفجر شد. بعدهم اين گلوله ها كه داخل بود، مثل آتشفشان مي رفت بالا. بعد هم اينها را هر چه مي زدند، از اين طرف، جايشان سبز مي شدند، باز مي آمدند. من ديگه به هلي كوپتر كبري گفتم: بچه ها! شماها بزنيد؛ ما بريم به دنبال راه ديگه. چون فقط كافي نبود كه از هوا بزنيم، بايد كسي را از زمين گير مي آورديم.

زري، زري! بگوشم

ما ديگه رفتيم شناسايي كرديم؛ يك عده توي سه راهي روانسر، يك عده توي بيستون، فلاكپ، هرچه گردان بود، اينها را با هلي كوپتر سوار مي كرديم، دور اينها مي چيديم. مثل كسي كه با چكش مي خواهد روي سندان بزند اول آزمايش مي كند بعد مي زند كه درست بخورد. ما ديگه با خيال راحت دور آنها را گرفتيم. محاصره درست كرديم؛ نيروهاي سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت، رسيد. نيروهاي ارتش هم از محور ايلام آمد. حال بايد حساب كنيد از گردنه «چهار زبر» تا گردنه حسن آباد، 5كيلومتر طولش است. همه اينها محاصره شدند ولي هرچي زده بوديم، باز جايش سبز شده بود. بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اينان چه عذابي ديدند... بعضي از آنها فراري مي شدند توي اين شيارهاي ارتفاعات، كه شيارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار مي كشيديم، نمي آمدند. مي رفتيم دنبال آنها، مي ديديم مردند. اينها همه سيانور خوردند، خودشان را كشتند. توي اينها، دخترها مثلاً فرماندهي مي كردند. از بيسيم ها شنيده مي شد: زري، زري! من بگوشم. التماس، درخواست چه بكنند؟ اوضاع براي آنها خراب بود. ما ديديم اينها هم منهدم شدند...
كاش نگفته بودم
بعد گفتيم، برويم دنباله اينها را ببنديم كه فرار نكنند. باز دوباره دو تا هلي كوپتر كبري گير آورديم و يك هلي كوپتر 214، كه رفتم به طرف گردنه پاتاق. ازاسلام آباد رد مي شدم، جاده را نگاه مي كردم كه ببينم منافقين چگونه رفت و آمد مي كنند. ديديم يك وانتي با سرعت دارد مي رود. حقيقتش دلمون نيامد كه اين يكي از دستمون در بروند؛ به خلبان كبري گفتم: از بغل با اون توپت - توپ 20ميلي متري خوبي دارند. از 2- 3كيلومتري خوب مي زند- يك رگباري بزن، ترتيبش را بده. گفت: اطاعت مي شه. تا آمدم بجنبم، ديدم هلي كوپتر رفته بالاي سرش، مثل اينكه مي خواهد اينها را بگيرد، من گفتم: «جلو نرو زيرا اگر بروي جلو، مي زنندت.» يك دفعه هلي كوپتر را زدند، ديدم هلي كوپتر رفت، خورد به زمين شخم زده. يك دود غليظي مثل قارچ، بلند شد؛ مثل اينكه دود از كله ما بلند شد كه اي كاش نگفته بوديم: برو! اشتباه كردم. حالا چكار كنيم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم مي زدند؛ آنجا پر منافق بود به هرصورت، خلبان ها را راضي كردم كه برويم يك آزمايش كنيم، ببينيم مي توانيم كه خلبان را نجات بدهيم. ديديم هلي كوپتر دومي گفت: من توپم كار نمي كند، نمي توانم پشتيباني كنم؛ برويم آنجا، مي زنند. گفتم: هيچي، اينها كه شهيد شدند، برويم به طرف ادامه هدف. رفتيم محل را شناسائي كرديم. حدود يكي دو گردان نيرو را من توي گردنه پاتاق پياده كردم و راه را بر آنها بستم كه فرار نكنند. برگشتيم، شب شد.
امداد غيبي
صبح ساعت 8 بود كه من توي طاق بستان بودم. يك دفعه، تلفن زنگ زد؛ فرماندهي هوانيروز گفت: فلان كس! دو تا خلبان پيش من هستند، دو تا خلباني كه ديروز گفتي شهيد شدند. گفتم: چي؟ من خودم ديدم شهيد شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبان ها رسانديم. تعريف كردند و گفتند: ما رفتيم آنها را از نزديك كنترل كنيم، ما را زدند؛ سيستم هاي فرمان هلي كوپتر، قفل شد. يعني ديگه كنترل نبود. ما فقط با هنر خودمان، زديم به خاك به صورت سينمال، كه سقوط نكنيم. وقتي زديم، يك دفعه ديديم موتور دارد آتش مي گيرد ولي ما زنده ايم. هنوز يكي از كابين ها باز مي شد. لكن كابين ديگري باز نمي شد، قفل شده بود.
شيشه اش را با سنگ شكستيم، آمديم بيرون، دوتايي از اين دود استفاده كرديم و به طرف تپه مقابل فرار كرديم. بعد، منافقين كه آمدند، ديدند جايمان خالي است، رد پايمان را ديدند و ديدند كه ما داريم پاي تپه مي رويم. افتادند دنبال ما. بالاي تپه رسيدم. نه اسلحه اي داريم نه چيزي. خدايا! (شهادتين را مي گفتيم). كار خدا، يك دفعه ديديم از طرف ايلام دو تا كبري اصلاً چه جوري شد كه يك دفعه اونجا پيدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع كردند به زدن اينها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اينها از اين ور فرار مي كنند، ما از اون ور فرار مي كنيم. ما هم از فرصت استفاده كرديم به طرف روستاهايي كه فكر كرديم داخل آنها، ديگه منافق نيست، رفتيم. بعد، رسيديم به روستا، و خيالمان راحت شد كه ديگر نجات پيدا كرديم.
تا رفتيم توي روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقين! منافقين! گفتيم: بابا! ما خودي هستيم؛ ما خلبانيم. گفتند: نه، شما لباس خلباني پوشيديد. و شروع كردند به كتك زدن ما. كار خدا يكي از برادرهاي سپاه اونجا پيدا شده، گفته: شما كي را داريد مي زنيد؟ كارتشان را ببينيد. كارتمان را ديدند، گفتند: نه بابا! اينها خلبانند. شروع كردند روبوسي با اينها يك پذيرائي گرم. صبح هم هلي كوپتر كبري آنجا پيدا شده بود.
هلي كوپتر كميته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پايگاه، كه آنها را ما حالا ديديم. به هرحال خداوند متعال در آخر اين روز جنگ يا عمليات «مرصاد» به آن آيه شريفه، عمل كرد. كه خداوند در آيه شريفه مي فرمايد: «با اينها بجنگيد، من اينها را به دست شما عذاب مي كنم و دل هاي مؤمن را شفا مي دهم و به شما پيروزي مي دهيم.» (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پيروزي تمام شد. كه كثيف ترين و خبيث ترين دشمنان ما (منافقين) در اينجا به درك واصل شدند و پيروزي نهايي ما، يك پيروزي عظيمي بود.




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 2 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
رهبر معظم انقلاب در جمع اعضای دفتر رهبری و سپاه ولی الامر، با بیان اینکه « عرصه ها و جبهه های سیاسی همانند عرصه جنگ است»، به آسیب شناسی رفتار نخبگان و مهم ترین وظایف آنان پرداختند.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر اثار آیت الله العظمی خامنه ای ، رهبر معظم انقلاب در ابتدای این دیدار که در تاریخ 5 مرداد 88 برگزار شد، ضمن تبریک اعیاد بزرگ، در مورد آن فرمودند:« هر كدامى براى دلهاى شيعيان يك خورشيد فروزنده است، يك شعاع خيره كننده است؛ ولادت حضرت اباعبداللَّه‏الحسين (عليه الصّلاة و السّلام)، ولادت حضرت سجاد (عليه الصّلاة و السّلام) و ولادت حضرت ابى‏الفضل‏العباس (عليه الصّلاة و السّلام).»

ایشان، دلیل مبارک بودن این اعیاد را «شادی دل» و «برخورداری روح از آرامش و سکینه الهی» برشمردند و افزودند:« همه‏ى وجودتان سرشار از اعتماد به خدا و توكل به خداى متعال باشد. اگر اينها شد، عيد به طور كامل براى شما مبارك است. سعى كنيم اينها را براى خودمان تدارك ببينيم؛ دلهايمان را شاد كنيم، جانهايمان را از سكينه‏ى الهى برخوردار كنيم، اعتماد به خدا را هم در وجود خودمان روز به روز بيشتر كنيم.»

مقام معظم رهبری با بیان اینکه « ما به يك قولِ متعارفِ معمولى از سوى آدمى كه كار بدى از او نديده‏ايم، اعتماد ميكنيم»، در ادامه بیانات خود در جمع اعضای دفتر رهبری و سپاه صاحب الامر فرمودند:«قرضى از او ميخواهيم، كارى دست او داريم، او به ما وعده ميكند كه بسيار خوب، من اين كار را براى شما انجام ميدهم. ما معمولاً اعتماد ميكنيم، راه مى‏افتيم مقدمات كار را فراهم ميكنيم، در حالى كه او يك انسانى بيش نيست؛ ممكن است پشيمان بشود، ممكن است كسى بيايد رأى او را بزند، ممكن است فراموش كند، ممكن است آن امكانى كه به وسيله‏ى او ميخواست به ما كمك بكند، از دستش برود؛ ده جور يا ده‏ها جور احتمال تخلف اين وعده هست، ليكن ما اعتماد ميكنيم. خوب، خداى متعال چقدر وعده كرده است به مؤمنين؛ وعده‏ى نصرت، وعده‏ى هدايت، وعده‏ى تعليم؛ «و اتّقوا اللَّه و يعلّمكم اللَّه»،(1) وعده‏ى حفظ و صيانت، وعده‏ى كمك در امور دنيا؛ اين همه خداى متعال به ما وعده كرده.»

حضرت آیت الله خامنه ای با اشاره به مطلق نبودن این وعده ها، در مورد شروط نه چندان دشوار این وعده که « از دست ماها بر می آید» فرمودند:« دليلش [دشوار نبودن شروط] هم اين است كه جاهائى كه به اين شروط عمل كرديم، خداى متعال به ما كمك كرد؛ نمونه‏اش جنگ تحميلى. شما جوانهائى كه دوران جنگ تحميلى را درك نكرديد، بدانيد؛ آن روزى كه جنگ تحميلى شروع شد، همه‏ى صاحبنظران، همه‏ى تحليلگران، همه‏ى نخبگان به طور قاطع ميگفتند صدام در اين جنگ پيروز است و ايران شكست‏خورده است؛ جز يك عده‏ى معدودى، آن كسانى كه به نگاه اسلامى و ايمانى اعتقاد داشتند - نگاه امام به حوادث - آنها نه، آنها در دلشان اميدى بود؛ حالا كم يا زياد؛ بعضى كورسوى اميدى بود، بعضى نه، دلشان روشن بود.»

ایشان در ادامه بیانات خود به ذکر یک خاطره می پردازند:« در روزهاى سوم چهارم جنگ بود، توى اتاق جنگ ستاد مشترك، همه جمع بوديم؛ بنده هم بودم، مسئولين كشور؛ رئيس جمهور، نخست وزير - آن وقت رئيس جمهور بنى‏صدر بود، نخست وزير هم مرحوم رجائى بود - چند نفرى از نمايندگان مجلس و غيره، همه آنجا جمع بوديم، داشتيم بحث ميكرديم، مشورت ميكرديم. نظامى‏ها هم بودند. بعد يكى از نظامى‏ها آمد كنار من، گفت: اين دوستان توى اتاق ديگر، يك كار خصوصى با شما دارند. من پا شدم رفتم پيش آنها. مرحوم فكورى بود، مرحوم فلاحى بود - اينهائى كه يادم است - دو سه نفر ديگر هم بودند. نشستيم، گفتيم: كارتان چيست؟ گفتند: ببينيد آقا! - يك كاغذى در آوردند. اين كاغذ را من عيناً الان دارم توى يادداشتها نگه داشته‏ام كه خط آن برادران عزيز ما بود - هواپيماهاى ما اينهاست؛ مثلاً اف 5، اف 4، نميدانم سى 130، چى، چى، انواع هواپيماهاى نظامىِ ترابرى و جنگى؛ هفت هشت ده نوع نوشته بودند. بعد نوشته بودند از اين نوع هواپيما، مثلاً ما ده تا آماده‏ى به كار داريم كه تا فلان روز آمادگى‏اش تمام ميشود. اينها قطعه‏هاى زودْتعويض دارند - در هواپيماها قطعه‏هائى هست كه در هر بار پرواز يا دو بار پرواز بايد عوض بشود - ميگفتند ما اين قطعه‏ها را نداريم. بنابراين مثلاً تا ظرف پنج روز يا ده روز اين نوع هواپيما پايان ميپذيرد؛ ديگر كأنه نداريم. تا دوازده روز اين نوعِ ديگر تمام ميشود؛ تا چهارده پانزده روز، اين نوع ديگر تمام ميشود. بيشترينش سى 130 بود. همين سى 130 هائى كه حالا هم هست كه حدود سى روز يا سى و يك روز گفتند كه براى اينها امكان پرواز وجود دارد. يعنى جمهورى اسلامى بعد از سى و يك روز، مطلقاً وسيله‏ى پرنده‏ى هوائى نظامى - چه نظامى جنگى، چه نظامى پشتيبانى و ترابرى - ديگر نخواهد داشت؛ خلاص! گفتند: آقا! وضع جنگ ما اين است؛ شما برويد به امام بگوئيد. من هم از شما چه پنهان، توى دلم يك قدرى حقيقتاً خالى شد! گفتيم عجب، واقعاً هواپيما نباشد، چه كار كنيم! او دارد با هواپيماهاى روسى مرتباً مى‏آيد. حالا خلبانهايش عرضه‏ى خلبانهاى ما را نداشتند، اما حجم كار زياد بود. همين طور پشت سر هم مى‏آمدند؛ انواع كلاسهاى گوناگون ميگ داشتند.»

حضرت آیت الله خامنه ای در مورد واکنش شان نسبت به این اظهارات فرمودند: «گفتم خيلى خوب. كاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! اين آقايان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظاميمان دست اينهاست. اينها اينجورى ميگويند؛ ميگويند ما هواپيماهاى جنگيمان تا حداكثر مثلاً پانزده شانزده روز ديگر دوام دارد و آخرين هواپيمايمان كه هواپيماى سى 130 است و ترابرى است، تا سى روز و سى و سه روز ديگر بيشتر دوام ندارد. بعدش، ديگر ما مطلقاً هواپيما نداريم. امام نگاهى كردند، گفتند - حالا نقل به مضمون ميكنم، عين عبارت ايشان يادم نيست؛ احتمالاً جائى عين عبارات ايشان را نوشته باشم - اين حرفها چيست! شما بگوئيد بروند بجنگند، خدا ميرساند، درست ميكند، هيچ طور نميشود. منطقاً حرف امام براى من قانع كننده نبود؛ چون امام كه متخصص هواپيما نبود؛ اما به حقانيت امام و روشنائى دل او و حمايت خدا از او اعتقاد داشتم، ميدانستم كه خداى متعال اين مرد را براى يك كار بزرگ برانگيخته و او را وا نخواهد گذاشت. اين را عقيده داشتم. لذا دلم قرص شد، آمدم به اينها - حالا همان روز يا فردايش، يادم نيست - گفتم امام فرمودند كه برويد همينها را هرچى ميتوانيد تعمير كنيد، درست كنيد و اقدام كنيد.»

ایشان افزودند: «همان هواپيماهاى اف 5 و اف 4 و اف 14 و اينهائى كه قرار بود بعد از پنج شش روز بكلى از كار بيفتد، هنوز دارد تو نيرو هوائى ما كار ميكند! بيست و نُه سال از سال 59 ميگذرد، هنوز دارند كار ميكنند! البته تعدادى از آنها توى جنگ آسيب ديدند، ساقط شدند، تير خوردند، بعضيشان از رده خارج شدند، اما از اين طرف هم در قبال اين ريزش، رويشى وجود داشت؛ مهندسين ما در دستگاه‏هاى ذى‏ربط توانستند قطعات درست كنند، خلأها را پر كنند و بعضى از قطعات را على‏رغم تحريم، به كورى چشم آن تحريم كننده‏ها، از راه‏هائى وارد كنند و هواپيماها را سرپا نگه دارند. علاوه بر اينها، از آنها ياد بگيرند و دو نوع هواپيماى جنگى خودشان بسازند. الان شما ميدانيد كه در نيروى هوائى ما، دو نوع هواپيماى جنگى - البته عين آن هواپيماهاى قبلىِ خود ما نيست، اما بالاخره از آنها استفاده كردند. مهندس است ديگر، نگاه ميكند به كارى، تجربه مى‏اندوزد، خودش طراحى ميكند - دو كابينه‏ى براى آموزش و يك كابينه‏ى براى تهاجم نظامى، ساخته شده. علاوه بر اينكه همانهائى هم كه داشتيم، هنوز داريم و توى دستگاه‏هاى ما هست.»

رهبر انقلاب، این خاطره را مصداق «توكل به خدا» و «صدق وعده‏ى خدا» عنوان فرمودند و افزودند:«وقتى خداى متعال با تأكيد فراوان و چندجانبه ميفرمايد: «و لينصرنّ اللَّه من ينصره»؛(2) بى‏گمان، بى‏ترديد، حتماً و يقيناً خداى متعال نصرت ميكند، يارى ميكند كسانى را كه او را، يعنى دين او را يارى كنند - وقتى خدا اين را ميگويد - من و شما هم ميدانيم كه داريم از دين خدا حمايت ميكنيم، يارىِ دين خدا ميكنيم. بنابراين، خاطرجمع باشيد كه خدا نصرت خواهد كرد.»

حضرت آیت الله خامنه ای در ادامه فرمودند:« بعد از آغاز جنگ تحميلى هم ده‏ها بار - حالا اگر ريزهايش را بخواهيم حساب كنيم، بيش از اين حرفها شايد بشود گفت؛ هزارها بار، اما حالا آن رقمهاى درشت را آدم بخواهد حساب كند - ما نصرت الهى را ديديم؛ كمك الهى را ديديم. يكى‏اش همين آمدن اسرا بود. ما حدود پنجاه هزار اسير پيش عراق داشتيم؛ پنجاه هزار. او هم يك خرده كمتر از اين، در همين حدودها، اسير دست ما داشت. منتها فرقش اين بود كه اسيرهائى كه او پيش ما داشت، همه نظامى بودند، اسيرهائى كه ما پيش او داشتيم، خيلى‏شان غيرنظامى بودند. توى همين بيابانها مردم را جمع كرده بودند، برده بودند. من وقتى كه جنگ تمام شد، به نظرم رسيد كه پس گرفتن اين اسيرها از صدام، احتمالاً سى سال طول ميكشد؛ سى سال! چون تبادل اسرا را در جنگهاى معروف ديده بوديم ديگر. در جنگ بين‏الملل، جنگ ژاپن، بعد از گذشت بيست سى سال، هنوز يك طرف مدعى بود كه ما چند تا اسير پيش شما داريم؛ او ميگفت نداريم؛ چك چونه، بنشين برخيز؛ تا بالاخره به يك نتيجه‏اى ميرسيدند. بايد صد تا كنفرانس گذاشته بشود، نشست و برخاست بشود، تا ثابت كنيم كه بله، فلان تعداد اسير هنوز باقى‏اند؛ آن هم قطره چكانى. صدام اينجورى بود ديگر.»

حضرت آیت الله خامنه ای در مورد خصوصیات رفتاری صدام می فرمایند:«آدم بدقلق، بداخلاق، خبيث، موذى، هر وقت احساس قدرت كند، حتماً قدرت‏نمائى‏اى از خودش نشان بدهد؛ اينجور آدمى بود؛ صدام طبيعتش خيلى طبيعت پستِ دنى‏اى بود. آدمهاى پست و دنى هرجا احساس قدرت بكنند، آنچنان منتفخ ميشوند كه با آنها اصلاً نميشود هيچ مبادله كرد؛ هيچ. آن وقتى كه احساس ضعف ميكنند، در مقابل يك قويترى قرار ميگيرند، از مورچه خاكسارتر ميشوند! ديديد ديگر؛ صدام به آمريكائى‏ها التماس ميكرد. قبل از اينكه آمريكائى‏ها به عراق حمله كنند - اين دفعه‏ى اخير - التماس ميكرد كه بيائيد با ما بسازيد، همه‏مان عليه جمهورى اسلامى متحد بشويم. منتها شانسش نيامد ديگر كه آمريكائى‏ها از او قبول كنند.»

ایشان در ادامه افزودند: «من ميگفتم سى سال طول ميكشد كه اسرا آزاد بشوند. خداى متعال صحنه‏اى درست كرد و اين احمق قضيه‏ى حمله‏اش به كويت پيش آمد، احساس كرد كه اگر بخواهد با كويت بجنگد - البته جنگش با كويت به قصد تصرف كامل كويت بود - احتياج دارد به اينكه از ايران خاطرش جمع باشد؛ اين هم با بودن اسرا امكان‏پذير نيست. اول نامه نوشت به رئيس جمهور وقت و به نحوى به بنده، چون از اين طرف جواب درستى نگرفت، بنا كرد اسرا را خودش آزاد كردن، كه ديگر آنهائى كه يادشان است، يادشان هست. يكهو خبر شديم كه اسرا از مرز دارند مى‏آيند؛ همين طور پشت سر هم گروه گروه آمدند، تا تمام شد. اين كار خدا بود، اين نصرت الهى بود. و ديگر همين طور از اين قضايا تا امروز.»

ایشان خطاب به اعضای دفتر رهبری و سپاه ولی امر فرمودند:«شماها برادران و خواهران عزيزى هستيد. هم آن كسانى كه در حفاظت اينجا يا در تشكيلات ادارى اينجا مشغول خدمتند، هم خانواده‏هايشان؛ خانمهايشان، فرزندانشان؛ پسر و دخترشان. واقعاً داريد خدمت ميكنيد، جاى حساسى هم خدمت ميكنيد. اگر من بخواهم يك توصيه به شما بكنم، آن توصيه اين خواهد بود كه بصيرت خودتان را زياد كنيد؛ بصيرت. بلاهائى كه بر ملتها وارد ميشود، در بسيارى از موارد بر اثر بى‏بصيرتى است. خطاهائى كه بعضى از افراد ميكنند - مى‏بينيد در جامعه‏ى خودمان هم گاهى بعضى از عامه‏ى مردم و بيشتر از نخبگان، خطاهائى ميكنند. نخبگان كه حالا انتظار هست كه كمتر خطا كنند، گاهى خطاهايشان اگر كماً هم بيشتر نباشد، كيفاً بيشتر از خطاهاى عامه‏ى مردم است - بر اثر بى‏بصيرتى است؛ خيلى‏هايش، نميگوئيم همه‏اش.»

رهبر معظم انقلاب در ادامه خواهان افزایش بصیرت و آگاهی شدند و در این رابطه افزودند:« بصيرت خودتان را بالا ببريد، آگاهى خودتان را بالا ببريد. من مكرر اين جمله‏ى اميرالمؤمنين را به نظرم در جنگ صفين در گفتارها بيان كردم كه فرمود: «الا و لايحمل هذا العلم الّا اهل البصر و الصّبر». ميدانيد، سختى پرچم اميرالمؤمنين از پرچم پيغمبر، از جهاتى بيشتر بود؛ چون در پرچم پيغمبر دشمن معلوم بود، دوست هم معلوم بود؛ در زير پرچم اميرالمؤمنين دشمن و دوست آنچنان واضح نبودند. دشمن همان حرفهائى را ميزد كه دوست ميزند؛ همان نماز جماعت را كه تو اردوگاه اميرالمؤمنين ميخواندند، تو اردوگاه طرف مقابل هم - در جنگ جمل و صفين و نهروان - ميخواندند. حالا شما باشيد، چه كار ميكنيد؟ به شما ميگويند: آقا! اين طرفِ مقابل، باطل است. شما ميگوئيد: اِ، با اين نماز، با اين عبادت! بعضى‏شان مثل خوارج كه خيلى هم عبادتشان آب و رنگ داشت؛ خيلى. اميرالمؤمنين از تاريكى شب استفاده كرد و از اردوگاه خوارج عبور كرد، ديد يكى دارد با صداى خوشى ميخواند: «أمّن هو قانت ءاناء اللّيل»(4) - آيه‏ى قرآن را نصفه شب دارد ميخواند؛ با صداى خيلى گرم و تكان دهنده‏اى - يك نفر كنار حضرت بود، گفت: يا اميرالمؤمنين! به به! خوش به حال اين كسى كه دارد اين آيه را به اين قشنگى ميخواند. اى كاش من يك موئى در بدن او بودم؛ چون او به بهشت ميرود؛ حتماً، يقيناً؛ من هم با بركت او به بهشت ميروم. اين گذشت، جنگ نهروان شروع شد. بعد كه دشمنان كشته شدند و مغلوب شدند، اميرالمؤمنين آمد بالاسر كشته‏هاى دشمن، همين طور عبور ميكرد و ميگفت بعضى‏ها را كه به رو افتاده بودند، بلندشان كنيد؛ بلند ميكردند، حضرت با اينها حرف ميزد. آنها مرده بودند، اما ميخواست اصحاب بشنوند. يكى را گفت بلند كنيد، بلند كردند. به همان كسى كه آن شب همراهش بود، حضرت فرمود: اين شخص را ميشناسى؟ گفت: نه. گفت: اين همان كسى است كه تو آرزو كردى يك مو از بدن او باشى، كه آن شب داشت آن قرآن را با آن لحن سوزناك ميخواند! اينجا در مقابل قرآن ناطق، اميرالمؤمنين (عليه افضل صلوات المصلّين) ميايستد، شمشير ميكشد! چون بصيرت نيست؛ بصيرت نيست، نميتواند اوضاع را بفهمد.»



ایشان با تشبیه کردن جبهه ها و صحنه های سیاسی به جبهه ی جنگ، فرمودند:« اگر شما تو جبهه‏ى جنگ نظامى، هندسه‏ى زمين در اختيارتان نباشد، احتمال خطاهاى بزرگ هست. براى همين هم هست كه شناسائى ميروند. يكى از كارهاى مهم در عمل نظامى، شناسائى است؛ شناسائى از نزديك، كه زمين را بروند ببينند: دشمن كجاست، چه جورى است، مواضعش چگونه است، عوارضش چگونه است، تا بفهمند چه كار بايد بكنند. اگر كسى اين شناسائى را نداشته باشد، ميدان را نشناسد، دشمن را گم بكند، يك وقت مى‏بينيد كه دارد خمپاره‏اش را، توپخانه‏اش را آتش ميكند به طرفى، كه اتفاقاً اين طرف، طرفِ دوست است، نه طرفِ دشمن. نميداند ديگر.»

ایشان با بیان اینکه «عرصه‏ ى سياسى عيناً همين جور است» افزودند:«اگر بصيرت نداشته باشيد، دوست را نشناسيد، دشمن را نشناسيد، يك وقت مى‏بينيد آتش توپخانه‏ى تبليغات شما و گفت و شنود شما و عمل شما به طرف قسمتى است كه آنجا دوستان مجتمعند، نه دشمنان. آدم دشمن را بشناسد؛ در شناخت دشمن خطا نكنيم. لذا بصيرت لازم است، تبيين لازم است.»

حضرت آیت الله خامنه ای، يكى از كارهاى مهم نخبگان و خواص را «تبيين» برشمردند و در این رابطه فرمودند:« حقائق را بدون تعصب روشن كنند؛ بدون حاكميت تعلقات جناحى و گروهى و بر دل آن گوينده. اينها مضر است. جناح و اينها را بايد كنار گذاشت، بايد حقيقت را فهميد. در جنگ صفين يكى از كارهاى مهم جناب عمار ياسر تبيين حقيقت بود. چون آن جناح مقابل كه جناح معاويه بود، تبليغات گوناگونى داشتند. همينى كه حالا امروز به آن جنگ روانى ميگويند، اين جزو اختراعات جديد نيست، شيوه‏هاش فرق كرده؛ اين از اول بوده. خيلى هم ماهر بودند در اين جنگ روانى؛ خيلى. آدم نگاه ميكند كارهايشان را، مى‏بيند كه در جنگ روانى ماهر بودند. تخريب ذهن هم آسانتر از تعمير ذهن است. وقتى به شما چيزى بگويند، سوءظنى يك جا پيدا كنيد، وارد شدن سوء ظن به ذهن آسان است، پاك كردنش از ذهن سخت است. لذا آنها شبهه‏افكنى ميكردند، سوء ظن را وارد ميكردند؛ كار آسانى بود. اين كسى كه از اين طرف، خودش را موظف دانسته بود كه در مقابل اين جنگ روانى بايستد و مقاومت كند، جناب عمار ياسر بود، كه در قضاياى جنگ صفين دارد كه با اسب از اين طرف جبهه، به آن طرف جبهه و صفوف خودى ميرفت و همين طور اين گروه‏هائى را كه - به تعبيرِ امروز، گردانها يا تيپهاى جدا جداى از هم - بودند، به هر كدام ميرسيد، در مقابل آنها مى‏ايستاد و مبالغى براى آنها صحبت ميكرد؛ حقائقى را براى آنها روشن ميكرد و تأثير ميگذاشت. يك جا ميديد اختلاف پيدا شده، يك عده‏اى دچار ترديد شدند، بگو مگو توى آنها هست، خودش را بسرعت آنجا ميرساند و برايشان حرف ميزد، صحبت ميكرد، تبيين ميكرد؛ اين گره‏ها را باز ميكرد.»

رهبر انقلاب با تاکید مجدد بر اهمیت بصیرت، فرمودند:« نقش نخبگان و خواص هم اين است كه اين بصيرت را نه فقط در خودشان، در ديگران به وجود بياورند. آدم گاهى مى‏بيند كه متأسفانه بعضى از نخبگان خودشان هم دچار بى‏بصيرتى‏اند؛ نميفهمند؛ اصلاً ملتفت نيستند. يك حرفى يكهو به نفع دشمن ميپرانند؛ به نفع جبهه‏اى كه همتش نابودى بناى جمهورى اسلامى است به نحوى. نخبه هم هستند، خواص هم هستند، آدمهاى بدى هم نيستند، نيت بدى هم ندارند؛ اما اين است ديگر. بى‏بصيرتى است ديگر. اين بى‏بصيرتى را بخصوص شما جوانها با خواندن آثار خوب، با تأمل، با گفتگو با انسانهاى مورد اعتماد و پخته، نه گفتگوى تقليدى - كه هر چه گفت، شما قبول كنيد. نه، اين را من نميخواهم - از بين ببريد. كسانى هستند كه ميتوانند با استدلال، آدم را قانع كنند؛ ذهن انسان را قانع كنند. و حتّى حضرت ابى‏عبداللَّه‏الحسين (عليه‏السّلام) هم از اين ابزار در شروع نهضت و در ادامه‏ى نهضت استفاده كرد.»

ایشان با بیان اینکه «ايام مربوط به امام حسين (عليه‏السّلام) است» افزودند:« امام حسين را فقط به جنگِ روز عاشورا نبايد شناخت؛ آن يك بخش از جهاد امام حسين است. به تبيين او، امر به معروف او، نهى از منكر او، توضيح مسائل گوناگون در همان منى‏ و عرفات، خطاب به علما، خطاب به نخبگان - حضرت بيانات عجيبى دارد كه تو كتابها ثبت و ضبط است - بعد هم در راه به سمت كربلا، هم در خود عرصه‏ى كربلا و ميدان كربلا، بايد شناخت. در خود عرصه‏ى كربلا حضرت اهل تبيين بودند، ميرفتند، صحبت ميكردند. حالا ميدان جنگ است، منتظرند خون هم را بريزند، اما از هر فرصتى اين بزرگوار استفاده ميكردند كه بروند با آنها صحبت بكنند، بلكه بتوانند آنها را بيدار كنند. البته بعضى خواب بودند، بيدار شدند.»

رهبر انقلاب در ادمه بیانات خود افزودند:«بعضى خودشان را به خواب زده بودند و آخر هم بيدار نشدند. آنهائى كه خودشان را به خواب ميزنند، بيدار كردن آنها مشكل است، گاهى اوقات غير ممكن است.»

مقام معظم رهبری در پایان در تبریک مجدد اعیاد، فرمودند:« ان‏شاءاللَّه اين عيد سعيد، اين اعياد سعيد بر همه‏ى شما مبارك باشد و دل خوش، روح پراميد، وجودِ پر از سكينه و آرامش و اعتماد و تحرك در راه هدف، توفيقى باشد كه خداى متعال به زن و مرد شما و پير و جوان شما ان‏شاءاللَّه عنايت كند.»




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:2)      1   2