یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 


 

حسین آرامی


«فصل معجزه»
ای صبح صادق همه شبهای بی سحر
می‌آیی از کرانه مغرب به شرق جان
با نور هم رکابی وبا نور همرهی
دستی به لطف،‌لطف تو سرمد، عنایتی
یک گوشه چشم، ناز نگاهت، نیاز ما
افسانه‌ها به واقعه پیوند خورده‌اند
یک آسمان ستاره، سحر سوز آمدن
بشکاف سینه‌های سماوات را، بیا
تلخند لحظه‌ها و تباهند لحظه‌ها
دیریست شب به روز مدارا نمی‌کند
ای کاش‌ها برآمده از قعر کاش‌ها
زود است تا به باد رود آشیانه‌ها
زود آ که آسمان به زمین متصل شود
خورشید یخ ببندد و مهتاب تار تار
زود آ که آب محو شود از بساط ارض
نی آفتاب و آب، نه گرما و نور،وای
فصل ظهور می‌رسد از دستها بپرس
وقت ظهور می‌رسد، پیداست از زمین
فصل ظهور می‌رسد، از جاده‌ها بپرس
پروانه‌ها به فرصت پرواز دلخوشند
انگار فصل معجزتی پیش روی ماست
بوی بهار می‌رسد از کوچه باغ‌ها
ای صبح صادق همه‌ شب‌های بی سحر
بیدار کن به صوت خوش عشق خواب را
تا سر زند دوباره نشاط جوانه‌ها
جاری شود زلال محبت به کوه و دشت
گامی به مهر برنه برخاک تب زده
خلقی به شوق وصل تو را منتظر هنوز
بیگاه شد، قرار زکف رفت، رحمتی


ای روشنای دیده و دل، نور منتظر
حالی طلوع دیگری در ساحت جهان
نورانی است رسم و رهت، میرآگهی
پائی به شوق، شوق مشدّد، عنایتی
محراب ابروان تو، ‌فصل نماز ما
دیریست راویان حکایات مرده‌اند
دریاچه ساقی عطش روز آمدن
تأویل کن ظواهر آیات را، بیا
بیهوده اند، سرد و سیاهند لحظه‌ها
یک روزنه به سمت شفق وا نمی‌کند
افسوس‌ها پیامد تلخ تلاش‌ها
بانگ فنا بلندشود از کرانه‌ها
کوه و کمر گسیخته و منفصل شود
از جوش و جنبش اوفتد ارکان روزگار
قبضی تمام غالب بر انبساط ارض
نه از نشاط و ناز خبر، نی ز شور،وای
از عاشقان منتظر، از مستها بپرس
در آسمان نشانه یوم الصفا ببین
از عارفان خفته به سجّاده‌ها بپرس
بر فرصت هماره آغاز دلخوشند
هنگامه تجسم مفهوم قصه‌هاست
روشن کنیم خاطر شمع و چراغ‌ها
حالی طلوع کن تو براین خاک محتضر
آرام ساز خاطر پرالتهاب را
پیدا شود دوباره از انسان نشانه‌ها
ساری شود ترانه الفت به کوه و دشت
پرنور کن مساحت این ملک شب زده
در انتظار آمدنت ای سحر فروز
صبر و امان به خاطره پیوست، رحمت





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

آقا قبول کن

 امام زمان 

ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن

یـا ایّهـا العــزیز! أبانـا! قــبول کن

آهی در این بساط به غیر از امید نیست

یـا نـاامیدمــان ننـمـا یـا، قـبـول کن

از یـاد بـرده ایم شمـا را پـدر! ولی

این کودک فراری خود را قبول کن

رسم کریم نیست که گلچین کند، کریم!

مـا را سَـوا نکـرده و یک جـا قـبول کن

گر بی نوا و پست و حقیریم و رو سیاه

اما به جــان حضرت زهـرا قبـول کن

گندم که نه، مقام شما بود لاجَرَم

رمز هبوط آدم و حوّا، قـبول کن

 







، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

مصدر هر هشت گردون، مبدأ هر هفت اختر

خالق هر شش جهت، نورِ دلِ هر پنج مصدر

والى هر چار عنصر، حكمران هر سه دفتر

پادشاه هر دو عالم، حجت يكتاى داور

آن كه جودش شهره نُه آسمان، بل لامكان شد

مصطفى سيرت، على فر، فاطمه عصمت، حسن خو

هم حسين قدرت، على زهد و محمد علم و مه رو

شاه جعفر فيض و كاظم علم و هشتم قبله گيسو

هم تقى تقوا، نقى بخشايش و هم عسكرى مو

مهدى قائم كه در وى جمع اوصافى چنان شد

پادشاه عسكرى طلعت، نقى حشمت، تقى فر

بوالحسن فرمان و موسى قدرت و تقدير جعفر

علم باقر، زهد سجاد و حسينى تاج افسر

مجتبى حكم و رضيّه عصمت و دولت چو حيدر

مصطفى اوصاف مجلاى خداوند جهان شد

 

 


امام خمينى(ره

 





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

به كوره راه شب اي ماهتاب با من باش 

درين مسير پر از اضطراب با من باش

كنون كه عزم سفر دارم از ديار غروب 

به شهر نور، تو اي ماهتاب با من باش

چو ذرّه در تب خورشيد عشق مي سوزم  

بيا و در سفر آفتاب با من باش

چو ماه، نهضت نورانيم به تاريكي ست   

 ظفر شكوه! درين انقلاب با من باش

ز دامن فلك امشب ستاره بايد چيد

سپهر عشق! درين انتخاب با من باش

تو اي زلال تر از چشمه هاي هستي بخش 

درين كوير سراسر سراب، با من باش

تو اي نسيم بهشتي كه عطر گل از توست

مباش اين همه پا در ركاب، با من باش

به شام تيره هجر و به صبح روشن وصل

درين دو لحظه پر التهاب با من باش

حجاب نور، تو را مي كند ز من مستور 

كنون كه محو توام، بي حجاب با من باش

نديدم از سفر عشق غير ناكامي

مگر كه از تو شوم كامياب با من باش

بيا كه يك نفس از عمر بي امان باقي ست 

دمي كه محو شوم چون حباب با من باش

كنون كه با نفس واپسين شود چو حباب

بناي شيشه اي من خراب، با من باش

صلاي مهدي موعود مي رسد از چرخ 

كه شد دعاي فرج مستجاب با من باش

نيامدي كه چو "پروانه" سوختم اي دوست

كنون كه شمع صفت گشتم آب با من باش

 


 

محمد علي مجاهدي (پروانه


 





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

در سايه سار غريب چشم من جز انتظار خيس تو بر پا نيست
بر جاده هاي غمزده بي روح ، وقتي حضور سبز تو پيدا نيست

در اين غروب و هق هق باران زا چون ابرهاي خسته و بغض آلود
بايد به کوه سر بگذارم من ، حالا که شانه هاي تو اينجا نيست

بر شاخسار ترد نگاه من ، گل مي کند دوباره غمي سنگين
بر ساحل کويري چشمانم جز موج استغاصه دريا نيست

گفتي بهار فصل غزل خواني است ، فصل گشودن پر پرواز است
اما شروع مرگ کبوترهاست وقتي که هيچ پنجره اي وا نيست

حس مي کنم که سمت نگاهم را بايد به سوي جاده بچرخانم
بوي بهار عاطفه مي آيد ، اين بار نه به جان تو رويا نيست

ايمان بياوريم به آغاز فصل فروغ سبز خداوندي
وقتي چراغ آه همه سوزان ، در اين غروب سرد زمستاني است

مي ترسم از تلاقي چشمانم با چشم هاي تند تو نه هرگز
شرقي ترين تبسم بغض آلود اين ها براي چشم تو زيبا نيست

وقتي که اشتياق نگاهم را با يک سکوت سرد بياميزي
حتي بهشت دوزخ يخ بسته است چيزي به جز قساوت و سرما نيست

من جز نگاه گرم تو چيزي از هر دو جهان ، عزيز نمي خواهم
در واپسين دقايق آدينه وقت نگاه گرم تو آيا نيست

عبدالرضا کوهمان جهرمي






، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

مسافر آدینه ها
برای عافیتِ تو ، نماز می خوانم
به سوز و آهِ دل و اشک و ناز ، می خوانم
درونِ کعبة دل ، معتکف شدم ، مولا
دعای آمدنت  با نیاز می خوانم
الا مسافر  آدینه ها کجائی تو؟
سمات و ندبة دل ، در فراز می خوانم
هجومِ بغضِ سکوتم ، شکسته از هجرت
به هِق هق ام ، غزلم را به راز می خوانم
ستاره هایِ قنوتم ، به سجده افتادند
ببین توسلِ دل ، پُر گُداز می خوانم !
قسم به عشق ، قسم بر سَماعِ هر شَب ام
برای عافیت تو ، نماز  میخوانم .





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

شبی ستاره چشمش ظهور خواهد کرد

مرا ز غربت این کوچه دور خواهد کرد

طلوع می‌کند از سمت آسمان مردی

نگاه پنجره را غرق نور خواهد کرد

هزار حنجره آواز سبز و شورانگیز

نثار این نفس سوت و کور خواهد کرد

و واژه‌های پر از انتظار می‌دانند

که از حوالی شعرم عبور خواهد کرد

می‌آید از دل ویرانه‌های شب مردی

که جای پای خدا را مرور خواهد کرد





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

سید جعفر علوی

نــوری ز پـشـت ابـر هـزاران ستاره خواب

دستی به دست پنجره، چشمی بر آفتاب

آرامـــش نـگـاه مـن از لـحـظـه‏ی غـــروب

در خـواهـش طـلـوع تـو ای مـاه در نـقاب!

چشمی سیاه، بارش سبزی گرفته است

امــا کـویــر، غـیــر تــو را نـشـنـود جــواب

عـالـم بـه تـنـگ مـاهی ظلمت اسیر شد

دریــا! بــیــا و مـاهـی خود را رسان به آب

بـلـبـل سکـوت کـرده، کـبـوتر شکستهبال

طـاووس پـر گـشـا کـه جهـان را نمانده تاب

صـحـرای تشنه، گرگ گرسنه، هزار میش

باران! تو راست‏ بارش و چوپان! تو را شتاب





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

عبور می‌کند از متن سایه‌ها یک مرد

که از تبار بهار است، از قبیله درد

نسیم خاطره‌ها پیش پای آمدنش

ز باغ عشق امید ظهور را آورد

سکوت می‌کند آری! همان که مانده غریب

کنار سایه‌ای از خود نشسته، خسته و سرد

بدون رویش چشمانت ای گل نرگس!

برای خویش نداریم جز بهاری زرد

تو مثل موجی و این کلبه ساحلی تنهاست

بیا به خاطر دریا به کلبه‌ات برگرد





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

عمر را پایان رسید و یارم از در درنیامد

قصه ام آخر شد و این غصه را آخر نیامد

جام مرگ آمد به دستم ، جام می هرگز ندیدم

سال ها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد

مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز

آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد

عاشقان روی جانان ، جمله بی نام و نشانند

نامداران را هوای او دمی بر سر نیامد

کاروان عشق رویش صف به صف در انتظارند

با که گویم آخر آن معشوق جان پرور نیامد

مردگان را روح بخشد ، عاشقان را جان ستاند

جاهلان را این چنین عاشق کشی باور نیامد





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

عشق از من و نگاه تو تشکیل می‌شود

گاهی تمام من به تو تبدیل می‌شود

وقتی به داستان نگاه تو می‌رسم

یکباره شعر وارد تمثیل می‌شود

ای عابر بزرگ که با گامهای تو...

از انتظار پنجره تجلیل می‌شود

تا کی سکوت و خلوت این کوچه‌های سرد

بر چشمهای پنجره تحمیل می‌شود؟

آیا دوباره مثل همان سالهای پیش

امسال هم بدون تو تحویل می‌شود؟

بی شک شبی به پاس غزلهای چشم تو

بازار وزن و قافیه تعطیل می‌شود

«آنروز هفت سین اهورایی بهار

موعود! با سلام تو تکمیل می‌شود»





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

مهدی جهاندار

تبر به دوش بت شکن

چه روزها که یک به یک غروب شد، نیآمدی
چه اشکها که در گلو، رسوب شد نیآمدی

خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیآمدی

برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم، نه
برای عده ای، ولی چه خوب شد نیآمدی

تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام
دوباره صبح، ظهر، نه، غروب شد نیآمدی





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را

بلور اشک ها در کاسة ماه هلالی را

چمن آیینه بندان می شود صبحی که بازآیی

بهارا! فرش راهت می کنم گل های قالی را

نگاهت شمع آجین می کند جان غزالان را

غمت عین القضاتی می کند عقل غزالی را

چه جامی می دهی تنهایی ما را جلال الدین!

بخوان و جلوه ای بخشای این روح جلالی را

شهید یوسفستان توام زلفی پریشان کن

بخشکان با گل لبخندهایت خشکسالی را

سحر از یاس شد لبریز دل های جنوبی مان

نسیم نرگست پر کرد ایوان شمالی را

افق هایی که خونرنگ اند، عصر جمعة مایند

تماشا می کنم با یاد تو هر قاب خالی را

کدامین شانه را سر می گذارم وقت جان دادن

کدام آییینه پایانی ست این آشفته حالی را

تو ناگاهان می آیی مثل این ناگاه بی فرصت

پذیرا باش ازاین دلتنگ، شعری ارتجالی را

 نیمه شعبان 1388- دهلی نو





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

کمینه
عمری است تا آکنده ام از مهر، سینه
پالوده ام این دشت را از تخم کینه

بازار ناپاکی شکستی سخت برداشت
تا پایه شوق تو محکم شد به سینه

آراستم با جامه عشق تو دل را
پیراستم از جامه های وصله پینه

بدگوهری ها را پراکندیم از دل
از گوهر عشق تو پر شد این خزینه

هر اضطرابی را زلوح دل ستردم
چون بی قرار تو شدم، آمد سکینه

جز جان و دل چیزی به پای تو نریزم
شرمنده ام این است در دست کمینه





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


یارب که کارها همه گردد به کام ما
نور حضور خویش فروزد امام ما

ما باده محبت او نوش کرده ایم
«ای بی خبر زلذت شرب مدام ما»

هرگز نمیرد آنکه از این باده زنده شد
«ثبت است بر جریده عالم دوام ما»

ای باد اگر بکوی امام زمان رسی
«زنهار عرضه دار به پیشش پیام ما»

گو همتی بدار که مخمور فرقتیم
شاید برآید از می وصل تو کام ما

از اشک در ره تو فشاندیم دانه ها
«باشد که مرغ وصل بیفتد به دام ما»

فیضت بصبح و شام زجان می کند سلام
پیکی کجاست تا برساند سلام ما





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:11)      1   2   3   4   5   6   7   8   9   10   >