یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 


 

دردهاراطبیب یعنی تو

ذکر امن یجیب یعنی تو

ساکنان دیار غربت را

آشنای غریب یعنی تو

بر ستمدیدگان این عالم

سر فتح غریب یعنی تو

بهر غمنامه در و دیوار

آخرین غم نصیب یعنی تو

آن که دارد به دل زداغ حسین

ناله هایی عجیب یعنی تو

ای به قربان وتر نافله ات

شفع یوم الحسیب یعنی تو

گرچه مرد عمل نبودم لیک

منتظر را حبیب یعنی تو





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

حسین آرامی

او از تبار آفتاب و نسل آب است
در چشمهایش کودک آیینه خواب است
 باران مهتاب است در آرام شبها
 فرط عطش را ابر عشق او جواب است
گل می‌شکوفد دمبدم با یاد سبزش
 با یاد او سطح چمن در پیچ و تاب است
آرامش دلهای عاشق همره اوست
 کی با حضور او دلی در اضطراب است
در چشمهایش برق لبخندی است پنهان
 در دستهایش هرم خورشیدی مذاب است
از پیچ در پیچ سکوت آسمانها
 میاید و مهتاب او را در رکاب است
آرامش باد سحر دارد عبورش
 آهسته می‌آید ولی نفس شتاب است
دریا، دلش را تاب گنجایش ندارد

طوفانی آغاز صبح انقلاب است
میراث‌دار چشمه‌های پاک و جوشان
 او از تبار آفتاب و نسل آب است





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

کسی از دوردست می‌آید
زلف آشفته ، مست می‌آید

کسی از انجماد ذهن زمین
 می‌زده ، ‌می‌پرست می‌آید

چشم‌هایش پر از طراوت روز
 آفتابی به دست می‌آید

گیسوانش رها به دست نسیم
با صبا هم‌نشست می‌آید

در تکاپوی فرصت فردا
فارغ از هرچه هست می‌آید

طرح گنگ تبسمی برلب
چابک و فرز و چست می‌آید

سیلان ستاره همراهش
گه‌فرا،‌ گاه پست می‌آید

آنکه تصویر شب در آیینه
با سحر در شکست می‌آید

آنکه در خلوت نیستانها
قامت عشق بست می‌آید

چار تکبیر زد به هفت سرا

یأس از هم گسست می‌آید

کسی از انتهای آگاهی

کسی از دور دست می‌آید





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

ای دل شیدای ما گرم تمنای تو

کی شود آخر عیان طلعت زیبای تو

گرچه نهانی ز چشم دل نبود ناامید

میرسد آخر به هم چشم من و پای تو

زاده نرگس تویی دیده چو نرگس به ره

مانده که بیند مگر لاله حمرای تو

تیره بماند جهان نور نتابد ز شرق

تا ندهد روشنی روی دلارای تو

این همه نو دولتان غره به جاه و جلال

کاش کند جلوهای غرهی غرای تو

باش که فرعونیان غرق ستم ناگهان

خیره شود چشمشان از ید بیضای تو

از بشر بتپرست جد تو بتها شکست

بت شکن آخرست همت والای تو

گوش بشر پر شدهست از رجز این وآن

بار خدایا به گوش کی رسد آوای تو

سوخت ضعیف از ستم پای بنه در میان

تا بکشد انتقام دست توانای تو

نور خدایی چرا روی نهان میکنی

کس نکند جز خدای حل معمای تو؟

شه صفتان را کنون تصفیهای در خورست

وین نکند جز به حق طبع مصفای تو

ظلم به شرق و به غرب چون به نهایت رسید

عدل پدید آورد منطق شیوای تو

گو همه دجال باش روی زمین کز فلک

هم قدم موکبت هست مسیحای تو

دفتر ایام را معنی و لفظی نبود

هر ورقش گر نداشت پر تو امضای تو

نیمه شعبان بود روز امید بشر

شادی امروز ماست نهضت فردای تو





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

میرزاى نوغانى خراسانى

افـسـوس کـه عـمـرى پـى اغیار دویدیم

از یـار بـمـانـدیـم و بـه مـقصـد نرسیدیم

سـرمـایـه ز کـف رفـت و تـجـارت ننمودیم

جـز حـسـرت و انـدوه مـتـاعى نـخریدیم

پـس سعـى نمودیم که ببینیم رخ دوست

جـان هـا بـه لـب آمـد، رخ دلـدار نـدیـدیم

مـا تـشـنـه لــب انـدر لــب دریـا مـتـحـیــّر

آبـى بـه جـز از خـون دل خـود نـچشیدیم

اى بـستـه بـه زنـجیر تو دل هـاى مـحبـّان 

 رحمى که در این بادیه بس رنج کشیدیم

چـنـدان کـه به یاد تو شب و روز نشستیم

از شـام فـراقـت چـو سـحـرگـه نـدیـدیم

اى حـجّـت حـقّ پـرده ز رخـسـار بـرافـکـن

کـز هـجـر تـو مـا پـیـرهـن صـبـر دریـدیـم

ما چشم به راهیم به هر شام و سحرگاه

در راه تـو از غـیـر خـیـال تــو رهــیــدیــم

اى دست خـدا دست بـرآور کـه ز دشـمن

بـس ظلم بدیدیم و بسى طعنه شنیدیم

شمشیر کَجَت، راست کند قـامت دیـن را

هـم قـامـت مـا را کـه ز هـجر تو خمیدیم





، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 20 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

اذان جمکران شوری به پا کرد

دلم را از غم عالم جدا کرد

صبا را گشته بودم محرم راز

مرا با رمز غیبت اشنا کرد

بخوان در دل تمنای فرج را

بگو شاید نگاهی هم به ما کرد

چو یعقوب از غم یوسف بنالید

به بوی جامه اش او را شفا کرد

نباشد گل به بستان در زمستان

گل نرگس به هر باغی وفا کرد

ببینیم در جهان عدل علی را

اگر امد حکومت را به پا کرد

اگر ابری بییاید روی خورشید

مشو نومید وباید بس دعا کرد

خدا یا عمر من را طاقتی بخش

که بینم غیبت کبری رها کرد





، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 20 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

آی آچان قلبیلری دوم دورو آیدین حوزونو
کایناتین گوزو حسرتده دی گورسون یوزونو

آی گوزه ل لیه گویونون گورمه لی گویچه گونشی
نه قه ده ر گیزله ده جه سن بولودآلتدا ازونو

یاشاییش چوللری تاپسین ینی ده ن بلکه اوزون
بیرباخیم بو قوزئیین اوسته دولاندیر گوزونو

گل گیننان گورنئجه قوربان که سه جه لر یولونا
ساریبانلار دوه نی یالخی چوبانلار قوزونو

هارداسان هاردا آقا هاردا مکان ایله میسن
قولاق آسدیم هارا گوردوم دانیشیرلار سوزونو

بونه اوددورکی آلیشدیقجا آتیر جان یانانی
قاریاغیشدان قورویورگوزکوره سینده کوزونو

بو داغیلمیش اوره ییم سنده ن اوتور بیر تیکه دیر
قادان آللام بودور اول قیسسا سوزونده اوزونو

یا قوناق گل منی بیر یول یتیر ان ایسته ییمه
یا چاغیرکونلومی قوی بیر کره دادسین دوزونو

گوز یاشیملا سولارام آتدیم آتان یوللارینی
کیرپیگیمله سیله ره م گول اتیینده ن توزونو





، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 20 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

 

فالی دوا نمی شود این سرشکسته را

 

خون از تمام چشم و دلم سیل می شود

 

هر وقت که وا می کنم این زخم بسته را

 

این نذر عاشقی است که ریزم به هر قدم

 

گلها به پای آمدنت دسته دسته را

 

از بس نیامدی غزلم پیر شد ببین!

 

رنگ سپید روی غزلها نشسته را

 

باید شبی نشست غزل عاشقانه چید

 

 این واژهای خالی از هم گسسته را

 

آقا تو را به جان غزلهای منتظر

 

منت گذار جاده ی با اشک شسته را

سید جعفر حسینی

با اشک می زنم ورق این فال خسته را





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

تو می آیی و دست های مرا پر از عطریاس و سحر می کنی
تو می آیی و لحظه های مرا از احساس گل تازه تر می کنی
تو می آیی و چشم های مرا برای شکفتن خبر می کنی
اگر خسته باشم از این انتظار به این خسته آخر نظر می کنی
تو می آیی و با غزل های سبز بهار جوان را صدا می زنی
به «انسانیت» بال و پر می دهی به زخم «حقیقت» دوا می زنی
تو می آیی و مرهم آشتی به سرتاسر کینه ها می زنی
تو می آیی و با طلوعی لطیف چه نقشی به آینه ها می زنی!

نسیرین صمصامی





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

آه مي کشم تو را , با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا , اي کرامت بهار

در رهت به انتظار , صف به صف نشسته اند
کارواني از شهيد , کارواني از بهار

اي بهار مهربان , در مسير کاروان
گل بپاش و گل بپاش , گل بکار و گل بکار

بر سرم نمي کشي , دست مهر اگر , مکش
تشنه محبتند , لاله هاي داغ دار

دسته دسته گم شدند , مهره هاي بي نشان
تشنه تشنه سوختند , نخل هاي روزه دار

مي رسد بهار و من , بي شکوفه ام هنوز
آفتاب من , بتاب ! مهربان من , ببار !


علیرضا قروه





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

ای مهربان که نام تو را یار گفته اند چشم تو را فروع شب تار گفته اند
از دست های مهر تو اعجاز چیده اند از گام های سبز تو بسیار گفته اند
ما با در و دریچه و روزن غریبه ایم با ما سخن همیشه ز دیوار گفته اند
و اکنون ز نور پنجره ای رو به روی ما کز ابرهای تیره به تکرار گفته اند
برخیز و پرده برکش از آن روی تا که باور کنیم آنچه ز دیدار گفته اند

الهام امینی





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

ره به کجا برده ای، رفته زکنعان من خسته و وامانده ام، ای سروسامان من
رفتی و در قرب حق میوه طوبی شدی پای درت مانده ام، ای گُل پنهان من
سوخت دلم در کویر از غم دیدار تو بارشی آغاز کن، ای همه باران من
رفت پرستوی عشق، دیده به راهم هنوز تا که کجا بیندت، دیده گریان من

لیلا مقیمی





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

اگر چه روز من و روزگار می گذرد دلم خوش است که با یاد یار می گذرد
چه قدر خاطره انگیز و شاد رؤیایی است قطارعمر که در انتظار می گذرد
به ناگهان یک لحظه عبورسپید خیال می کنم آن تک سوار می گذرد
کسی که آمدنی بود و هست، می آید بدین امید، زمستان، بهار می گذرد
نشسته ایم به راهی که از بهشت امید نسیم رحمت پروردگار می گذرد
به شوق زنده شدن، عاشقانه می میرم دوباره زیستنم زین قرار می گذرد

محمدتقی جمالی





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

دست هایت بوی یاری می دهند بوی شب های بهاری می دهند
چشم هایت مثل دریایی عمیق معنی شب زنده داری می دهند
مثل تنهایی، تراکم، انفجار بوی سوز بی قراری می دهند
مثل بودن، مثل رفتن، مثل عشق لذت صد رود جاری می دهند
در میان فصل سرما دشت زرد بوی آواز قناری می دهند

مهدی تقی نژاد





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

بی تو چگونه می شود از آسمان نوشت از انعکاس ساده رنگین کمان نوشت
این یک حقیقت است که بی تو بهار من باید چهارفصلِ زمان را خزان نوشت
در این جهان بی دروپیکر خدای ما دستان سبزپوش تو را سایبان نوشت
دنبال ردّپای تو گشتم، نیافتم گویی خدا نشان تو را بی نشان نوشت
می خواستم تو را بنویسم ولی نشد با من بگو چگونه تو را می توان نوشت؟
جنگل همیشه نام تو را سبز خواند و بس دریا تو را برای خودش بی کران نوشت
دیدم تمام ثانیه ها با تو می زند باید تو را همیشه «امام زمان» نوشت

طیبه چراغی





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:11)      1   2   3   4   5   6   7   8   9   10   >