زندگاني امام علي ، وصیتی از امام علی
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) در وصیتی به فرزند خود محمد حنفیه فرمود: ای پسر، از خودبینی و بد خلقی و کم صبری دوری کن، که اگر این سه خصلت را داشته باشی هیچ رفیقی با تو مدارا و دوستی نخواهد کرد و همواره مردم از تو کناره خواهند گرفت خود را به اظهار دوستی وادار کن و بر زحمات خود، خویشتن را شکیبا ساز... و از دست دادن دین و آبروی خود درباره هر کس که باشد بخل بورز که دین و دنیایت سالمتر خواهد بود.(748)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
کمیل بن زیاد میگوید: علی (علیهالسلام) نزد من آمد و دست مرا گرفت و مرا با خود به صحرا برد چون به صحرا رسیدیم بر زمین نشست و من هم نشستم سر بلند کرده و متوجه من شد و فرمود: ای کمیل! آنچه به تو میگویم بخاطر بسپار، مردم سه دستهاند: 1- دانشمند الهی. 2- دانشجویی که در راه رستگاری قدم بر میدارد. 3- افراد ناکس و پست که بدنبال هر آوازی میروند و مانند پشههای ریز از هر طرف که باد بوزد به آن سو میروند... نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
وقتی که معاویه به حکومت رسید روزی به اهل مجلس خود گفت: چگونه میتوانیم آینده خود را پیش بینی کنیم؟ آنها گفتند ما راهی برای آن نمیشناسیم معاویه گفت: من آن را از علم علی (علیهالسلام) به دست میآورم زیرا او هر چه میگوید راست است و باطل نیست. پس سه نفر را احضار کرد و به آنها گفت: هر سه به کوفه بروید و یکی پس از دیگری وارد شهر شهر شوید و خبر مرگ مرا به مردم برسانید ولی توجه داشته باشید که هر سه یک سخن بگویید و در علت و روز مرگ و محل قبر من اختلاف نداشته باشید و توجه کنید که علی (علیهالسلام) چه میگوید. آنها رفتند اولی وارد کوفه شد مردم پرسیدند از کجا میآیی؟ گفت: از شام. گفتند: چه خبر داری؟ گفت: معاویه مرد! مردم این خبر را به علی (علیهالسلام) رساندند ولی آن حضرت اعتنایی به این خبر نکرد. دومی و سومی هم وارد شده و همان خبر را دادند و مردم نیز حضرت علی (علیهالسلام) را از آن خبرها مطلع کردند و در مرتبه سوم که نزد آن حضرت آمدند گفتند: خبر صحیح است زیرا هر سه نفر که در سه روز وارد کوفه شدهاند این خبر را بدون هیچ گونه اختلافی بیان کردهاند. حضرت علی (علیهالسلام) وقتی اصرار مردم بر صحت خبر را شنید فرمود: او نمرده و نمیمیرد مگر محاسن من با خون سرم سرخ شود و معاویه با حکومت، بازی خواهد کرد سپس آن سه نفر این خبر را برای معاویه بردند.(746) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی علی (علیهالسلام) با لشکریان خود از بیابان کربلا عبور میکرد لحظهای ایستاد و نگاهی به راست و چپ انداخت و در حالیکه گریه میکرد، گفت: به خدا سوگند اینجا محل جنگ کردن و کشته شدن آنها میباشد. عدهای پرسیدند: ای امیرمؤمنان (علیهالسلام) اینجا چه جایی است؟ حضرت فرمود: اینجا کربلا میباشد و افرادی در اینجا کشته میشوند که بدون حساب وارد بهشت خواهند شد این را بگفت و حرکت کرد و آن روز مردم معنای فرمایش آن حضرت را نفهمیدند.(744) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بسر بن ارطاة یکی از دژخیمان خون آشام معاویه بود، که به دستور او، به شهرها و روستاها رفت و به قتل و غارت مردم پرداخت، تا مردم را از پیروی حکومت علی (علیهالسلام) باز دارد و بسوی معاویه متوجه سازد (و سرانجام علی (علیهالسلام) او را نفرین کرد و او در اواخر عمر، دیوانه شد و با حال بسیار بد، از دنیا رفت) بسر، با سپاه خود به یمن رفت، در آن هنگام یمن در قلمرو حکومت علی (علیهالسلام) بود عبیدالله بن عباس، فرماندار علی (علیهالسلام) در آنجا بود، عبیدالله خود را پنهان ساخت و از یمن بیرون آمد. بسر وارد منزل عبیدالله شد و دو کودک او را سربرید که سخنان جانسوز مادر او در اشعاری در تاریخ ثبت شده است. پس از جریان صلح امام حسن (علیهالسلام) روزی تصادفاً عبیدالله و بسر بن ارطاة نزد معاویه بودند، عبیدالله بن عباس فرصت را غنیمت شمرد و به معاویه گفت: آیا تو این مرد لعین و پست (اشاره به بسر) را دستور دادی فرزندان مرا بکشد؟ معاویه گفت: نه. بسر خشمگین شده و شمشیرش را بزمین کوبید و گفت: ای معاویه! شمشیرت را بگیر، تو آن را به من دادی و دستور دادی مردم را بکشم، من آنچه را تو میخواستی انجام دادم. معاویه گفت: تو مرد ضعیفی هستی. شمشیرت را جلو کسی انداختی که دیروز فرزندانش را کشتهای. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
زنی بنام حبابه والبیه میگوید: در لشکرگاه حضرت علی (علیهالسلام) رفتم و نزد آن حضرت رسیدیم و عرض کردم: یا علی (علیهالسلام) چه دلیلی بر امامت شما وجود دارد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
وقتی علی (علیهالسلام) وارد کوفه شد مردم برگرد او جمع شدند، در بین آن مردم جوانی بود از شیعیان آن حضرت که در جنگهای آن حضرت نیز شرکت کرده و در رکاب او میجنگید، روزی آن جوان با زنی ازدواج کرد. صبح روز بعد حضرت علی (علیهالسلام) در مسجد نماز صبح را به جا آورد، سپس به یکی از اصحاب فرمود: به فلان محله میروی در آنجا مسجدی میبینی در کنار آن مسجد خانهای است که صدای مشاجره زن و مردی را میشنوی آن زن و مرد را نزد من بیاور. آن شخص رفت و آن دو نفر را نزد حضرت آورد. علی (علیهالسلام) فرمود: چرا از دیشب تا حال در مشاجره و نزاع هستید؟ جوان گفت: ای امیرمؤمنان (علیهالسلام) من این زن را به عقد خود در آوردم اما چون نزد او رفتم حالت تنفری در خود نسبت به او احساس کردم و نزدیک او نشدم و اگر قدرت داشتم شبانه او را از خانه بیرون میکردم. لذا به نزاع و مشاجره مشغول بودیم، تا اینکه فرستاده شما نزد ما آمد. حضرت به حاضرین در آن مجلس فرمود: بعضی از حرفها را نباید همه کس بشنوند (یعنی، شما از مجلس خارج شوید) همه برخاستند و مجلس را ترک کردند و فقط آن زن و مرد نزد حضرت باقی ماندند. حضرت علی (علیهالسلام) به آن زن فرمود: آیا این جوان را میشناسی؟ زن گفت: نه. حضرت فرمود: اگر من حال و گذشته او را برایت بگویم و او را بشناسی انکار حقیقت نمیکنی؟ زن گفت: نه. حضرت فرمود: آیا تو فلانی دختر فلان شخص نیستی؟ زن گفت: آری. حضرت فرمود: آیا پسر عمویی نداشتی که هر دو عاشق یکدیگر بودید. گفت: آری. فرمود: آیا پدرت از ازدواج شما ممانعت نکرد و او را از همسایگی خود دور نکرد تا شما با یکدیگر تماسی نداشته باشید؟ زن گفت: همین طور است. فرمود: آیا به یادداری که یک شب برای قضاء حاجت خارج شدی و پسر عمویت تو را غافلگیر کرد و با تو نزدیکی کرد و تو حامله شدی و جریان را از پدرت پنهان کردی و تنها به مادرت خبر دادی؟ و چون زمان وضع حمل تو فرا رسید مادرت تو را به بیرون خانه برد و بچهات را به دنیا آوردی و او را در پارچهای پیچیدی و پشت دیوار گذاشتی و لحظاتی بعد سگی به آنجا آمد و تو ترسیدی که بچهات را بخورد، سنگی برداشتی و به سوی سگ انداختی اما سنگ به سر بچه خورد و سرش شکست و تو و مادر نزد او آمدید و مادرت سر او را با پارچهای بست و بچه را گذاشتید و رفتید... زن ساکت شد. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند میدهم که حق را بگویی زن فرمایش امام را تأکیید کرد و گفت: یا علی (علیهالسلام) غیر از من و مادرم هیچ کس از این جریان اطلاع نداشت. حضرت فرمود: خداوند مرا از آن واقعه با خبر کرد. حضرت بعد فرمود: صبح آن روز عدهای آمده و آن بچه را برداشتند و او را بزرگ کردند و او را با خود به کوفه آوردند و تو را به عقد او در آوردند در حالی که او پسر تو بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی پدر و پسری که از دوستان و شیعیان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودند نزد آن حضرت آمدند، حضرت برخاست آنها را احترام کرد آنگاه آنها را بالای اتاق خود نشانید و خود جلوی آنها نشست بعد از مدتی دستور داد غذا را آوردند، آنگاه با آنها غذا را میل فرمود. سپس به قنبر فرمود: طشت و آفتابه و دستمال به اتاق بیاور تا میهمانان دستشان را بشویند وقتی وسایل آماده شد حضرت برخاست و آفتابه را گرفت تا بر دست آن مرد بریزد. آن شخص به خاک افتاد و اجازه آن کار را به حضرت نداد و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) چگونه خداوند مرا ببیند در حالی که تو بر دستم آب میریزی؟ حضرت فرمود: بنشین و دستت را بشوی که خداوند میبیند که برادر (یعنی علی (علیهالسلام)) فضیلت و برتری بر تو ندارد و میخواهد تو را خدمتگذاری کند تا در بهشت پاداش ده برابری بگیرد. آن مرد نشست و حضرت فرمود: تو را (به حق بزرگ من که آن را شناختهای) قسم میخورم که کاملاً دستت را بشویی و گمان کن که قنبر آب بر دستت میریزد. آن شخص اطاعت کرد و امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) آب را ریخت تا او دستهایش را بشوید، آنگاه علی (علیهالسلام) آفتابه را به فرزندش محمد حنفیه داد و فرمود: پسرم اگر فرزند این مرد به تنهایی نزد من آمده بود خودم آب بر دستش میریختم اما خداوند اجازه نداده که بین پدر و پسری که در یک مجلس هستند به تساوی برخورد شود لذا من بر دست پدر او آب ریختم و تو بر دست پسر او؛ محمد برخاست و آب بر دست آن جوان ریخت تا او نیز دستهایش را بشوید... امام حسن (علیهالسلام) فرمود: کسی که از رفتار علی (علیهالسلام) پیروی کند شیعه واقعی اوست.(740) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی شخصی، دست سخن چینی را گرفت و او را نزد حضرت علی (علیهالسلام) آورد حضرت پس از ملاقات فرمود: ای مرد ما درباره آنچه که تو گفتهای تحقیق میکنیم اگر راست باشد (و آنچه گفتهای راست باشد) نسبت به تو بدبین خواهیم بود و ترا دشمن میداریم (چرا که ستر عیب مردم کردی) اگر آنچه گفته بودی دروغ بود و حقیقت نداشت تو را تنبیه میکنیم (حد خواهیم زد)... و اگر میخواهی تو را عفو کنم و از گناهان بگذریم. شخص گناهکار عرض کرد: یا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) راه سوم را انتخاب میکنم. مرا ببخشید.(739) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی حجاج بن یوسف دستور دستگیری کمیل بن زیاد را صادر کرد. کمیل از آن دستور مطلع شد و فرار کرد و پنهان شد. حجاج دستور داد حقوق طایفه و قبیله کمیل را قطع کردند. وقتی کمیل از آن دستور مطلع شد گفت: من پیر شده و عمرم رو به پایان است و شایسته نیست بخاطر من حقوق دیگران قطع شود پس از مخفی گاه خود خارج شد و به نزد حجاج رفت. حجاج به او گفت دوست داشتم: تو را پیدا کرده و دستگیر میکردم. کمیل گفت: از عمر من چیزی باقی نمانده و هر گونه که میخواهی درباره من حکم کن، که حسابرسی در نزد خداوند است و امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) نیز قبلاً به من خبر داده که تو قاتل من هستی. سپس حجاج دستور داد سر کمیل این یار با وفا و صاحب سر علی (علیهالسلام) را از بدنش جدا کردند.(738) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حسن بن ذکوان فارس گفت: من نزد حضرت علی (علیهالسلام) بودم که عدهای نزد آن حضرت آمده و از زیادی بیش از اندازه اب فرات به سبب طغیان به او شکایت کردند و گفتند که مزارع آنها از این زیادی آب آسیب دیده است و از حضرت خواستند تا دعا کند آب کمتر شود حضرت برخاست و به داخل خانهاش رفت و همه مردم منتظر بودند تا اینکه بعد از لحظاتی حضرت، در حالی که لباس و عمامه و عبای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را بر تن و عصای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را در دست داشت خارج شد سوار بر اسب شده و حرکت کرد فرزندان او و مردم هم او را همراهی میکردند و من هم با آنها به راه افتادم آن حضرت کنار فرات ایستاد و از اسب پیاده شد سپس دو رکعت نماز مختصری خواند آنکاه چوبی به دست گرفت و با حسن و حسین علیهم السلام روی پل رفت و من هم به همراه آنها رفتم وبقیه مردم ایستاده و نظاره گر بودند، حضرت آن چوب را به آب زد و بلافاصله آب به مقدار یک ذراع پایین رفت. حضرت رو به مردم کرد و فرمود: ایا کافی است؟ گفتند: نه یا امیرالمؤمنین (علیهالسلام). حضرت با دیگر با چوپ اشاره به آب کرد و به اندازه یک ذراع دیگر آب کم شد تا اینکه یکبار دیگر بر اثر خواهش مردم همین کار را تکرار کرد و وقتی آب به مقدار سه ذرع کم شد مردم، گفتند بس است (و این اندازه آب بیضرر است) حضرت سوار مرکب شد و به منزل خود بازگشت.(737) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
میثم فرزند یحیی بود و از صاحبان سر علی (علیهالسلام) بود که علم تفسیر قرآن را نزد علی (علیهالسلام) فرا گرفته بود و از معارفی که آن حضرت به او یاد داده بود کتابی هم تدوین کرده بود، یک بار امام علی (علیهالسلام) به جای میثم در مغازه خرمافروشی وی ایستاد و او را به دنبال کاری فرستاد و تا بازگشت او خود در مغاره ماند، یک مشتری باری خرید خرما به علی (علیهالسلام) مراجعه کرد حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما را بردار... نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شرطة الخمیس افرادی بودند که با علی (علیهالسلام) شرط و پیوند ناگسستنی برقرار نمودند و با نظام خاصی تا سر حد شهادت در آمادگی کامل برای دفاع از حریم مقدس علی (علیهالسلام) به سر میبردند و از این رو آنها را خمیس میگفتند که به پنج گروه تقسیم شده بودند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
صالح یکی از فرزندان میثم تمار نقل کرده است که پدرم گفت: روزی در بازار بودم، اصبغ بن نباته یکی از یاران علی (علیهالسلام) نزد من آمد و با حالتی شگفت زده گفت ای وای میثم از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) سخنی دشوار و عجیب شنیدم. گفتم چه شنیدی؟ گفت: شنیدم که میفرمود: حدیث و سخن اهل بیت بسیار سنگین و دشوار است و آن را جز فرشتهای مقرب یا پیامبر صاحب رسالت یا بنده مؤمنی که خداوند دلش را برای ایمان آزموده است، توان تحملش را ندارد و به درک عمق آن نمیرسد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 زندگاني امام علي ، گروههای مردم
ای کمیل! دانش از ثروت بهتر است چرا که دانش نگهبان تو است ولی ثروت را باید تو نگهبان باشی. ثروت را هر چه خرج کنی کمتر گردد ولی دنش هر چه بیشتر خرج شود افزودهتر شود. ای کمیل! آنان که ثروتمندند و زنده، مردگانی هستند بصورت زنده، ولی دانشمندان تا پایان روزگار پایندهاند... آه که اینجا (اشاره به سینه) آکنده از دانش است. کاش شاگردانی که بتوانند این بار را بکشند بدست میآوردم...(747)
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، معاویه و پیشگویی علی
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، علی در کربلا
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، شجاعت عبیدالله بن عباس
عبیدالله گفت: ای معاویه تو خیال میکنی که من بسر را به جای یکی از فرزندان خواهم کشت، او پستتر و حقیرتر از این است، من اگر بخواهم خونبهای فرزندانم را بگیرم میبایست، یزید و عبیدالله فرزندان تو را به قتل رسانم.(743)
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، نقش مهر امامت
حضرت (پاسخی در حد فهم او داد) به سنگ کوچکی اشاره کرد و فرمود: آن ریگ را به من بده، من نیز سنگ ریزه را برداشته و به آن حضرت دادم و او مهر خود را بر آن سنگ گذاشت و آنچه در مهر بود روی سنگ نقش بست! آنگاه فرمود: هر کس ادعای امامت کرد و توانست چنین کاری بکند راست میگوید و امام واقعی است و باید از او اطاعت کنی او میگوید: بعد از شهادت حضرت علی (علیهالسلام) به محضر امام حسن (علیهالسلام) رسیدم و دیدم مردم از او سؤالاتی میکنند تا آن حضرت مرا دید فرمود: ای حبابه، آنچه همراه داری به من بده! من آن سنگ ریزه را به او دادم و همان کار را که پدرش کرده بود انجام داد و مهر خود را بر آن سنگ زد و من اثر آن را در سنگ دیدم. پس از شهید شدن امام حسن (علیهالسلام) در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و سلم به محضر امام حسین (علیهالسلام) رسیدم او قبل از آنکه من صحبتی بکنم فرمود: آیا دلیل بر امامت من نیز میخواهی؟ عرض کردم: آری. حضرت فرمود: آن ریگ و سنگ را بده به من؛ آنرا به آن حضرت دادم و نقش مهر خود را بر آن سنگ زد و من دیدم بعد از شهادت امام حسین (علیهالسلام) در حالی که یکصد و سیزده سال از عمرم میگذشت و فرسوده و لرزان بودم نزد امام زین العابدین (علیهالسلام) رفتم و از پیری و رنجوری و عدم قدرت بر عبادت و رکوع و سجود خود شکایت کردم. آن حضرت با دست خود اشاره کرد و من جوان شدم!... سپس فرمود: آنچه را همراه داری به من بده؛ من نیز سنگ خود را به او دادم آنگاه او مهر خود را بر آن زد و اثر آن در سنگ نقش بست و بعد از آن حضرت به محضر امام باقر (علیهالسلام) و امام صادق (علیهالسلام)، و امام موسی بن جعفر (علیهالسلام) و امام رضا (علیهالسلام) رسیدم و اثر مهر همه را بر آن سنگ دیدم.
محمد بن هشام میگوید: بعد از آنگه حبابه به محضر امام رضا (علیهالسلام) رسید صلی الله علیه و آله و سلم ماه زندگی کرد و از دنیا رفت.(742)
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، دادرسی علی
سپس حضرت به آن جوان فرمود: سرت را نشان بده چون جوان سر خود را برهنه کرد اثر شکستگی در سر او دیده شد. حضرت فرمود: این جوان همان پسر تو میباشد و خدا او را از عمل حرام بازداشت برو و با فرزندت زندگی کن که ازدواج بین شما وجود ندارد.(741)
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، میهمانداری کریم
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، برخورد با خاطی
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، ایثار و جان بازی کمیل
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، قدرت معنوی علی
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، میثم همراز شبانه علی
زندگاني امام علي ، میثم تمار صاحب سر امام
وقتی میثم برگشت و از این معامله با خبر شد دید که پولهای آن شخص تقلبی است و به حضرت قضیه را گفت. علی (علیهالسلام) فرمود: او هم خرما را تلخ خواهد یافت، میثم در همین گفتگو با علی (علیهالسلام) بود که مشتری خرما را آورد و گفت: این خرماها تلخ است...(735)
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، سازمان شرطة الخمیس
1- گروه پیش از جنگ.
2- گروه مراقب قلب لشگر.
3- گروه مراقب طرف راست لشگر.
4- گروه مراقب طرف چپ لشگر.
5- گروه ذخیره.
این سازمان قبل از خلافت علی (علیهالسلام) تحت نظر آن حضرت پی ریزی شد و اعضای مرکزی آن افرادی مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و جابربن عبدالله انصاری و... بودند و در زمان خلافت علی (علیهالسلام) به پنج هزار تا شش هزار نفر رسیدند، اینک در این رابطه به داستان زیر توجه کنید:
اصبغ بن نباته از پارسایان وارسته بود سابقه بسیار نیکی در اسلام داشت و در عصر خلافت علی (علیهالسلام) سن پیری را میگذراند و از افراد جدی و سرشناس سازمان شرطة الخمیس به شمار میآمد. از او پرسیدند چرا شما را شرطة الخمیس گوید؟! او در پاسخ گفت: ما در حضور امیرمؤمنان علی (علیهالسلام) متعهد شدیم تا خود را در راه او فدا کنیم و آن حضرت فتح و پیروزی را برای ما ضمانت کرد.
ابوالجاورد گوید: به اصبغ گفتم: مقام علی (علیهالسلام) در نزد شما چگونه است؟ پاسخ داد: نمیدانم منظور چیست؟ ولی همین قدر بدان که شمشیرهای ما همواره همراه ماست، هر کسی را که علی (علیهالسلام) اشاره کند که به قتل برسانید، آنکس را خواهیم کشت و آن حضرت به ما فرمود: من با شما (در مقابل جانبازی شما) طلا و نقره را شرط نمیکنم و شرط و عهد شما جز کشته شدن در راه حق نیست، در میان بنی اسرائیل، افرادی اینگونه به عهد و پیمان خود وفا کردند، خداوند مقام پیامبری قوم با قریه خودشان را به آنها داد، شما نیز در این پایه از ارزش هستید جز اینکه پیامبر نمیباشید.(734)
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، تحمل؛ حمل سخن اهل بیت علیهم السلام
میثم میگوید: فوری برخاسته خدمت علی (علیهالسلام) رفتم و از او نسبت به کلامی که از اصبغ شنیده بودم توضیح خواستم حضرت تبسمی کرد و فرمود: بنشین ای میثم! آیا هر صاحب دانشی میتواند هر علمی را حمل کن و بار آن را بکشد؟!
خداوند وقتی به فرشتگان گفت: که میخواهم در زمین جانشینی قرار دهم فرشتگان گفتند: خدایا آیا کسی را در آن قرار میدهی که فساد کند و خون بریزد؟ سپس حضرت به داستان حضرت موسی و خضر و سوراخ کردن کشتی و گشتن آن غلام اشاره کرد، آنگاه فرمود: پیامبر ما صلی الله علیه و آله و سلم در روز غدیر خم دست مرا گرفت و فرمود: خدایا هر که را من مولایش بودم علی (علیهالسلام) مولای اوست، ولی جز اندکی که خداوند نگاهشان داشت آیا دیگران این کلام پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را به دوش کشیدند و فهمیده و عمل کردند؟ پس بشارت باد بر شما که آنچه از گفته پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم حمل کردید و به آن متعهد ماندید، خداوند به شما امتیازی بخشید (ای میثم) که به فرشتگان و رسولان نداد. پس بدون ترس و گناه فضیلت ما و کار بزرگ و شأن والای ما را برای مردم بازگو کنید.(732)
اما میثم؛ پس از شهادت حضرت مسلم در کوفه توسط شخصی بنام عریف و به همراه 100 نفر از مأموران مختار توسط ابن زیاد به زندان افتادند و بعدها مختار از زندان آزاد شد ولی میثم به دار آویخته شد(733) و در محلی میان نجف اشرف و کوفه مدفن این یار با وفای حضرت علی (علیهالسلام) است.
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))