داستان های بحارالانوار ، جادوگری که طعمه شیر شد

هارون الرشید از جادوگری خواست که در مجلس کاری کند که حضرت موسی بن جعفر علیه‏السلام از عهده‏اش بر نیامده و در میان مردم شرمنده و سرافکنده گردد. جادوگر پذیرفت.
هنگامی که سفره انداخته شد، جادوگر حیله‏ای بکار برد که هر وقت امام موسی بن جعفر علیه‏السلام می‏خواست نانی بردارد، نان از جلو حضرت می‏پرید.
هارون بخاطر اینکه خواسته ناپاکش تأمین شده بود سخت خوشحال بوده و به شدت می‏خندید.
حضرت موسی بن جعفر علیه‏السلام سربرداشت. نگاهی به عکس شیری که در پرده نقش شده بود نمود و فرمود:
- ای شیر خدا! این دشمن خدا را بگیر. ناگهان همان شکل به شکل شیری بسیار بزرگ درآمده، جست و جادوگر را پاره پاره کرد.
هارون و خدمتگزارانش از مشاهده این قضیه مهم، از ترس بیهوش شدند. پس از آنکه به هوش آمدند. هارون به امام علیه‏السلام گفت:
- خواهش می‏کنم از این شیر بخواه که پیکر آن مرد را به صورت اول برگرداند. امام موسی بن جعفر علیه‏السلام فرمود:
- اگر عصای موسی آنچه را که از ریسمانها و عصاهای جادوگران بلعیده بود، برمی‏گرداند، این عکس شیر هم آن مرد را بر می‏گرداند. (57)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تولد امام زمان

حضرت حجة بن الحسن امام عصر (عج) در پانزدهم شعبان سال دویست و پنجاه و پنج هجری در شهر سامرا چشم به جهان گشود.
حکیمه دختر امام محمد تقی (ع) نقل می‏کند که امام حسن عسگری (ع) مرا خواست و فرمود:
- عمه! امشب نیمه شعبان است، نزد ما افطار کن! خداوند در این شب فرخنده حجت خود را به زودی آشکار خواهد کرد.
عرض کردم:
- مادر نوزاد کیست؟
فرمود:
- نرجس.
گفتم:
- فدایت شوم! من که اثری از حاملگی در این بانوی گرامی نمی‏بینم!
فرمود:
- مصلحت این است. همان طور که گفتم خواهد شد.
وارد خانه شدم. سلام کردم و نشستم. نرجس خاتون آمد، کفش‏ها را از پایم در آورد و گفت:
- بانوی من! شب بخیر!
گفتم:
- بانوی من و خاندان ما تویی!
گفت:
- نه! من کجا و این مقام بزرگ؟
گفتم:
- دخترم! امشب خداوند فرزندی به تو عنایت می‏فرماید که سرور دنیا و آخرت خواهد بود.
تا این سخن را از من شنید در کمال حجب و حیا نشست. من نماز شام را خواندم و افطار کردم و خوابیدم.
نصف شب بیدار شدم و نماز شب را خواندم، دیدم نرجس خوابیده و از وضع حمل در او اثری نیست، پس از تعقیب نماز به خواب رفتم.
مدتی نگذشت که با اضطراب بیدار شدم، دیدم نرجس هم بیدار است و نمازش را می‏خواند، ولی هیچ گونه آثار وضع حمل در او دیده نمی‏شود، از وعده امام کمی شک به دلم راه یافت.
در این هنگام، امام حسن عسگری (ع) از محل خود با صدای بلند مرا صدا زد و فرمود: لا تعجلی یا عمه فان الامر قد قرب
عمه! عجله نکن که وقت ولادت نزدیک است.
پس از شنیدن صدای امام (ع) مشغول خواندن سوره الم سجده و یس شدم.
ناگاه! نرجس با اضطراب از خواب بیدار شد و برخاست، من به او نزدیک شدم و نام خدا را بر زبان جاری کردم، پرسیدم آیا در خود چیزی احساس می‏کنی؟ گفت:
- بلی عمه!
گفتم:
- نگران نباش و قدرت قلب داشته باش، این همان مژده‏ای است که به تو دادم.
سپس من و نرجس را چند لحظه خواب گرفت. بیدار شدم، ناگاه! مشاهده کردم که آن نور دیده متولد شده و با اعضای هفتگانه روی زمین در حال سجده است. او را در آغوش گرفتم، دیدم از آلایش ولادت پاک و پاکیزه است.
در این هنگام، امام حسن عسگری (ع) مرا صدا زد:
عمه! پسرم را نزد من بیاور!
من آن مولود را به نزد وی بردم. امام (ع) او را به سینه چسبانید و زبان خود را به دهان وی گذاشت و دست بر چشم و گوش او کشید و فرمود:
- تکلم یابنی فرزندم با من حرف بزن.
آن نوزاد پاک گفت:
- اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و اشهد ان محمد رسول الله.
سپس صلواتی به امیرالمؤمنین (ع) و سایر ائمه تا پدرش امام حسن عسگری (ع) فرستاد، سپس ساکت شد.
امام (ع) فرمود:
- عمه! او را نزد مادرش ببر تا به او نیز سلام کند و باز نزد من بیاور!
او را پیش مادرش بردم. سلام کرد و مادرش جواب سلامش را داد! بار دیگر او را نزد پدرش برگردانیدم.(86)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، توشه بر دوش به سوی آخرت

زهری می‏گوید:
در شبی تاریک و سرد، علی بن حسین علیه‏السلام را دیدم که مقداری آذوقه به دوش گرفته، می‏رود. عرض کردم:
- یابن رسول الله! این چیست، به کجا می‏برید؟
حضرت فرمودند:
- زهری! من مسافرم. این توشه سفر من است. می‏برم در جای محفوظی بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالی و بی‏توشه نباشم!)
گفتم:
- یابن رسول الله! این غلام من است، اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد و هر جا می‏خواهی ببرد.
فرمودند:
- تو را به خدا بگذار من خودم یار خود را ببرم، تو راه خود را بگیر و برو با من کاری نداشته باش!
زهری بعد از چند روز حضرت را دید، عرض کرد:
- یابن رسول الله! من از آن سفری که آن شب درباره‏اش سخن می‏گفتی، اثری ندیدم!
فرمود:
- سفر آخرت را می‏گفتم و سفر مرگ نظرم بود که برای آن آماده می‏شدم!
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه‏های نیازمندان توضیح داد و فرمود:
- آمادگی برای مرگ با دوری جستن از حرام و خیرات دادن به دست می‏آید.(47)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تلاش یا راه توانگر شدن

شخصی محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید تا چیزی درخواست کند. شنید که پیامبر صلی الله علیه و آله می‏فرماید:
هر که از ما بخواهد به او می‏دهیم و هر که بی‏نیازی پیشه کند خدایش بی‏نیاز کند. مرد بدون آنکه خواسته‏اش را اظهار کند، از محضر پیغمبر صلی الله علیه و آله بیرون آمد. بار دوم نزد پیامبر گرامی آمد و بی‏پرسش برگشت. تا سه بار چنین کرد. روز سوم رفت و تیشه‏ای به عاریت گرفت، بالای کوه رفت و هیزم گرد آورد و در بازار به نیم صاع جو (تقریباً یک کیلو و نیم) فروخت و آن را خود با خانواده‏اش خوردند و این کار را ادامه داد تا توانست تبر بخرد، سپس دو شتر جوان و یک برده هم خرید و توانگر شد. بعد نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و به آن حضرت گزارش داد. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
- نگفتم هر که از ما خواهشی کند به او می‏دهیم و اگر بی‏نیازی پیشه کند، خدایش توانگر سازد!(11)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تضییع جوانی‏

امام صادق علیه‏السلام فرمود:
دوست ندارم جوانی از شما را ببینم مگر آنکه روز او به یکی از دو حالت آغاز گردد. یا عالم باشد یا متعلم و دانشجو. اگر نه عالم باشد و نه متعلم، در انجام وظیفه کوتاهی کرده و کوتاهی در انجام وظیفه تضییع جوانی است و تضییع جوانی گناه است و سوگند به خدای محمد صلی الله علیه و آله جایگاه گناهکار در آتش خواهد بود. (47)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تسبیحات حضرت زهرا

امیر المومنین (علیه السلام) به یکی از اصحاب فرمود:
- می‏خواهی از وضع خود و فاطمه علیها السلام برای تو صحبت کنم؟ فاطمه در خانه من آن قدر آب آورد که آثار مشک بر سینه‏اش پیدا بود و آن قدر آسیاب کرد که دست هایش پینه بست و چنان در نظافت و پاک کردن خانه و پختن غذا زحمت کشید که لباسهایش کثیف و مندرس شد و او بسیار صدمه دید!
به همین خاطر به فاطمه توصیه کردم خوب است محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم برسی و جریان را بیان نمایی، شاید جهت کمک به تو خادمی بفرستد تا از این همه زحمت خلاص شوی! فاطمه علیها السلام این توصیه مرا قبول کرد و نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رفت، اما چون ایشان را مشغول صحبت با اصحاب می‏بیند، بدون آن‏که خواسته‏اش را بگوید، باز می‏گردد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که متوجه شده بودند فاطمه برای حاجتی آمده و بدون هیچ گونه صحبتی به خانه خود برگشته، فردای آن روز به منزل ما تشریف آوردند، و پس از سلام در کنار ما نشستند و آن گاه فرمودند:
- فاطمه جان! دیروز به چه منظور پیش من آمدی؟
فاطمه علیهاالسلام از خجالت نتوانست حاجتش را بگوید: من عرض کردم:
- یا رسول الله! آن قدر آب آورده که بند مشک در سینه‏اش اثر گذاشته و آن قدر آسیاب گردانیده که دست‏هایش تاول کرده و... لذا گفتم محضر شما برسد شاید خادمی به ایشان مرحمت نمایید تا زحمت‏هایش کمتر شود.
رسول خدا فرمود:
می‏خواهی مطلبی به شما بیاموزم که از خادم بهتر است. وقتی که خواستی بخوابید 33 مرتبه بگویید سبحان الله و 33 مرتبه بگویید الحمد لله و 34 مرتبه بگویید الله اکبر.(21) این ذکر صد مرتبه است ولی در نامه اعمال هزار حسنه (ثواب) دارد.
فاطمه جان! اگر این ذکرها را هر روز صبح بگویی خداوند خواسته‏های دنیا و آخرتت را برآورده خواهد کرد. فاطمه زهرا در جواب سه مرتبه گفت:
از خدا و پیغمبر راضی هستم.(22)
در جای دیگر آمده است:
وقتی که فاطمه (س) شرح حالش را بیان کرد و کنیزی خواست، ناگهان اشک در چشمان پیامبر صلی الله علیه وآله حلقه زد و فرمود:
- فاطمه جان! به خدا سوگند! هم اکنون چهار صد نفر فقیر در مسجد هستند که نه غذا دارند و نه لباس! می‏ترسم اگر کنیز داشته باشی اجر و ثواب خدمت در خانه از تو گرفته شود! می‏ترسم علی بن ابی طالب علیه‏السلام در قیامت از تو مطالبه حق کند! سپس تسبیحات حضرت زهرا علیهاالسلام را به آن بانو یاد داد، آن گاه به فاطمه علیهاالسلام گفتم:
- برای نیازهای دنیوی نزد رسول خدا علیهاالسلام رفتی، ولی خداوند ثواب آخرت به ما مرحمت فرمود.(23)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ترس از گناه‏

حضرت علی علیه‏السلام مردی را دید که آثار ترس و خوف در سیمایش آشکار است. از او پرسید:
- چرا چنین حالی به تو دست داده است؟
مرد جواب داد:
- من از خدای می‏ترسم‏
امام فرمود:
- بنده خدا! (نمی‏خواهد از خدا بترسی) از گناهانت بترس و نیز به خاطر ظلمهایی که درباره بندگان خدا انجام داده‏ای. از عدالت خدا بترس و آنچه را که به صلاح تو نهی کرده است در آن نافرمانی نکن، آن گاه از خدا نترس؛ زیرا او به کسی ظلم نمی‏کند و هیچ گاه بدون گناه کسی را کیفر نمی‏دهد. (17)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تجارت با هفتاد دینار حلال‏

روزی جوانی به حضور امام صادق علیه‏السلام آمد و عرض کرد:
- سرمایه ندارم.
امام علیه‏السلام فرمود: درستکار باش! خداوند روزی را می‏رساند.
جوان بیرون آمد. در راه کیسه‏ای پیدا کرد. هفتصد دینار در آن بود. با خود گفت: باید سفارش امام علیه‏السلام را عمل نمایم، لذا من به همه اعلام می‏کنم که اگر همیانی گم کرده‏اند نزد من آیند.
با صدای بلند گفت:
هر کس کیسه‏ای گم کرده، بیاید نشانه‏اش را بگوید و آن را ببرد.
فردی آمد و نشانه‏های کیسه را گفت، کیسه‏اش را گرفت و هفتاد دینار به رضایت خود به آن جوان داد.
جوان برگشت به حضور حضرت، قضیه را گفت.
حضرت فرمود:
- این هفتاد دینار حلال بهتر است از آن هفتصد دینار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت کرد و بسیار غنی شد.(62)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تپه توبره‏ها

متوکل عباسی می‏کوشید با اتکاء بر نیروی نظامی خویش مخالفانش را بترساند.
به همین جهت، یک بار لشگر خود را - که به نود هزار تن می‏رسید - دستور داد که توبره اسب خویشش را از خاک سرخ پر کنند و در صحرای وسیعی، آنها را روی هم بریزند.
سربازان به فرمان متوکل عمل کردند و از خاک‏های ریخته شده، تپه بزرگ به وجود آمد، که آنرا تپه توبره‏ها نامیدند. متوکل بر بالای تپه رفت و امام هادی علیه‏السلام را به نزد خود فراخواند و گفت: شما را خواستم تا لشگر مرا تماشا کنی! به علاوه، او دستور داده بود همه، لباس‏های جنگ بپوشند و سلاح بر گیرند و با بهترین آرایش و کاملترین سپاه از کنار تپه عبور کنند.
منظورش ترسانیدن کسانی بود که احتمال می‏داد بر او بشورند و در این میان بیشتر از امام هادی علیه‏السلام نگران بود که مبادا به پیروانش فرمان نهضت علیه متوکل فرمود:
- آیا می‏خواهی من هم سپاه خود را به تو نشان دهم؟
متوکل پاسخ داد:
آری!
امام دعایی کرد! ناگهان میان زمین و آسمان از مشرق تا مغرب از فرشتگان مسلح پر شد. خلیفه از مشاهده این منظره غش کرد! وقتی که بهوش آمد، امام هادی علیه‏السلام به او فرمود:
- ما در کارهای دنیا با شما مسابقه نداریم ما به کارهای آخرت (امور معنوی) مشغولیم، آنچه درباره ما فکر می‏کنی درست نیست.(83)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پیغمبر و آله و شبان‏

رسول خدا صلی الله علیه و آله با عده‏ای از بیابان عبور می‏کردند. در اثنای راه به شترچرانی رسیدند. حضرت کسی را فرستاد تا مقداری شیر از او بگیرد.
شتر چران گفت: شیری که در پستان شتران است برای صبحانه قبیله است و آنچه در ظرف دوشیده‏ام برای شام آنهاست.
با این بهانه به حضرت شیر نداد. پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله او را دعا کرد و گفت: خدایا! مال و فرزندان او را زیاد کن!
سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چرانی رسیدند. پیامبر کسی را فرستاد از او شیر بخواهد. چوپان گوسفندها را دوشید و با آن شیری که در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پیامبر صلی الله علیه و آله ریخت و یک گوسفند نیز برای حضرت فرستاد و عرض کرد:
- فعلاً همین مقدار آماده است، اگر اجازه دهید بیش از این تهیه و تقدیم کنم؟
رسول خدا صلی الله علیه و آله درباره او نیز دعا کرده، گفت: خدایا! به اندازه نیاز او روزی عنایت فرما!
یکی از اصحاب عرض کرد:
- یا رسول الله! آن کس که به شما شیر نداد درباره او دعایی نمودی که همه ما آن دعا را دوست داریم و درباره کسی که به شما شیر داد دعایی فرمودی که هیچ یک از ما آن دعا را دوست نداریم!
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: مال کم نیاز زندگی را برطرف می‏سازد، بهتر از ثروت بسیاری است که آدمی را غافل نماید.
سپس این دعا را نیز کردند:
- خدایا به محمد و اولاد او به اندازه کافی روزی لطف فرما! (8)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پیامبر اسلام در معرض قصاص‏

رسول گرامی صلی الله علیه و آله در بیماری آخرین خود به بلال دستور داد که مردم را در مسجد جمع کند. مردم به مسجد آمدند. خود حضرت در حالی که سخت بیمار بود وارد مسجد شد و به منبر تشریف برد. پس از حمد و ثنای الهی از زحمات خود برای مردم بیان نمود و فرمود:
- یاران! من برای شما چگونه پیامبری بودم؟ آیا همراه شما نجنگیدم؟ آیا دندان پیشینم شکسته نشد؟ پیشانی‏ام شکسته نشد؟ آیا خون بر صورتم جاری نگردید و محاسنم با خون رنگین نشد؟ آیا متحمل سختیها نشدم و سنگ بر شکم نبستم تا غذای خود را به دیگران بدهم؟
اصحاب عرض کردند:
- راستی چنین بودید. چه سختیها کشیدید ولی تحمل کردید و در راه نشر حقایق از هیچ گونه تلاش و کوششی کوتاهی نفرمودید. خداوند بهترین اجر و پاداش را به شما مرحمت کند.
آن گاه پیامبر فرمود:
- خداوند عالم، سوگند یاد نموده که از ظلم هیچ ظالمی نگذرد. شما را به خدا هر کس حقی بر من دارد و یا به کسی ستم روا داشته‏ام حقش را بگیرد. چون قصاص در این دنیا نزد من بهتر از کیفر آن دنیاست که آن هم در مقابل فرشتگان و پیامبران انجام خواهد گرفت.
در این هنگام مردی به نام سوادة بن قیس از آخر مجلس برخاست و عرض کرد: یا رسول الله! پدر و مادرم به فدایت! وقتی که از طائف برگشتی، من به پیشوازتان آمدم. شما بر شتر غضبای خود سوار بودی و عصای ممشوق به دست داشتی. همین که عصای را بلند کردی که بر شتر بزنی به شکم من خورد. نفهمیدم از روی عمد بود یا خطا.
فرمود: به خدا پناه می‏برم. هرگز عمداً نزده‏ام.
سپس فرمود:
- بلال! به منزل فاطمه برو و عصای ممشوق را بیاور. بلال از مسجد بیرون آمد و در کوچه‏های مدینه فریاد می‏زند: مردم! هر کس حق و قصاصی بر گردن دارد، پیش از روز قیامت پرداخت کند و اکنون پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله خود را در معرض قصاص قرار داده و حقوق مردم را پیش از روز رستاخیز می‏پردازد. بلال در خانه فاطمه علیها السلام را زد و به ایشان گفت:
- پدرت عصای ممشوق را می‏خواهد.
فاطمه علیها السلام فرمود:
- بلال! پدرم عصای ممشوق را برای چه می‏خواهد؟ امروز نیازی به عصا نیست. زیرا پدرم این عصا را در روزهای سفر همراه خود می‏برد.
بلال گفت:
- ای فاطمه! آیا نمی‏دانی که اکنون پدرت در بالای منبر است و با مردم خداحافظی می‏کند.
فاطمه علیها السلام فریاد کشید و اشک از دیدگانش فرو ریخت و فرمود:
- ای وای از این غم و اندوه! ای پدر! پس از تو چه کسی به حال فقرا و بیچارگان می‏رسد و پس تو به که پناه برند؟ ای حبیب خدا! محبوب دلها سپس عصا را به بلال داد. بلال عصا را خدمت پیامبر گرامی رساند.
حضرت فرمود:
- آن پیرمرد کجاست؟
- پیرمرد از جا برخاست و گفت:
- این منم یا رسول الله! پدر و مادرم به فدایت.
فرمود: جلو بیا و مرا قصاص کن تا راضی شوی.
پیرمرد: پدر و مادرم فدای تو باد. شکمت را باز کن!
پیامبر پیراهنش را از روی شکم کنار زد.
پیرمرد: اجازه می‏دهید لبهایم را بر شکم مبارکتان بگذارم و بوسه‏ای بردارم. حضرت اجازه داد. پیرمرد شکم پیامبر را بوسید و گفت:
- بار خدایا! با این عمل در روز قیامت از آتش جهنم به تو پناه می‏برم. پیامبر صلی الله علیه و آله: سوادة بن قیس! حالا قصاص می‏کنی یا می‏بخشی؟
سوادة: یا رسول الله بخشیدم.
پیامبر صلی الله علیه و آله: خدایا! سوادة بن قیس را ببخش، چنانکه او پیامبر تو، محمد را ببخشید. (7)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پسندیده‏ترین صفت زن مسلمان

حضرت علی علیه‏السلام می‏فرماید:
در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بودیم، فرمود:
به من بگویید بهترین و پسندیده‏ترین چیز برای یک زن مسلمان چیست؟
ما همگی از پاسخ عاجز ماندیم.
سپس از خدمت حضرت بیرون آمدیم و من به خانه برگشتم، قضیه را به فاطمه اطلاع دادم.
زهرای مرضیه اظهار داشت:
بهترین چیز برای یک زن مسلمان آن است که مردهای نامحرم را نبیند و مردهای اجنبی هم او را نبینند.
آنگاه خدمت پیامبر اکرم برگشتم و پاسخ فاطمه را به حضرت رساندم. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم از شنیدن جواب به قدری خوشحال شد که فرمود: ان فاطمه بضعه منی
حقاً فاطمه پاره تن من و جزء وجود من است.(28)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پرهیز از نفرین پدر

امام حسین علیه‏السلام می‏فرماید:
من با پدرم در شب تاریکی خانه خدا را طواف می‏کردیم. کنار خانه خدا خلوت شده بود و زوار به خواب رفته بودند که ناگهان ناله جانسوزی به گوشمان رسید. شخصی رو به درگاه خدا آورده و با سوز و گداز خاصی ناله و گریه می‏کرد.
پدرم به من فرمود: ای حسین! آیا می‏شنوی ناله گنهکاری که به درگاه خداوند پناه آورده و با دل شکسته اشک پشیمانی فرو می‏ریزد. برو او را پیدا کن و نزد من بیاور.
امام حسین علیه‏السلام می‏فرماید: در آن شب تاریک دور خانه خدا گشتم. او را در میان رکن و مقام در حال نماز یافتم.
سلام کردم و گفتم: ای بنده پشیمان گشته! پدرم امیر المؤمنین تو را می‏خواهد. با شتاب نمازش را تمام کرد. او را محضر پدرم آوردم حضرت دید جوانی است زیبا و لباسهای تمیز به تن دارد. فرمود:
- تو کیستی؟
عرض کرد: من یک عربم.
پرسید: حالت چطور است؟ چرا با آهی دردمند و ناله‏ای جانگداز گریه می‏کردی؟
عرض کرد: یا امیر المؤمنین! گرفتار کیفر نافرمانی پدرم گشته‏ام و نفرین او ارکان زندگیم را ویران ساخته و سلامتی و تندرستی را از من گرفته است. پدرم فرمود: قضیه تو چیست؟
گفت: من جوانی بی‏بند و بار بودم. پیوسته آلوده معصیت و گناه بودم و از خدا ترس و واهمه نداشتم. پدر پیری داشتم که نسبت به من خیلی مهربان بود. هر چه مرا نصیحت می‏کرد به حرفهایش گوش نمی‏دادم.
هر وقت مرا نصیحت و موعظه می‏کرد، آزرده خاطرش نموده و دشنام می‏دادم و گاهی کتک می‏زدم. یک روز مقداری پول در محلی بود، به سویش رفتم تا آن پول را بردارم و خرج کنم. پدرم مانع شد و نگذاشت.
من هم از دستش گرفته او را محکم به زمین زدم. دستهایش را روی زانو گذاشت. خواست برخیزد، اما از شدت درد و کوفتگی نتوانست از زمین بلند شود. پولها را برداشتم و به دنبال کارهای خود رفتم و در آن لحظه شنیدم که همه آمال و آرزوهایش نسبت به من بر باد رفته و در آخر به خدا سوگند خورد که به خانه خدا رفته و درباره من نفرین می‏کند.
چند روز روزه گرفت و نمازها خواند. سپس وسایل مسافرت را تهیه کرد و به سوی خانه خدا حرکت نمود و خود را به اینجا رسانید. من شاهد رفتارش بودم. پس از طواف دست بر پرده کعبه انداخت و با دلی شکسته و آهی سوزان نفرینم کرد.
به خدا قسم! هنوز نفرینش به پایان نرسیده بود که این بدبختی به سراغم آمد و تندرستی از من گرفته شد.
در این هنگام پیراهنش را بالا زد و یک طرف بدنش را فلج دیدیم.
جوان سخنانش را ادامه داد و گفت: پس از این قضیه از رفتار خود سخت پشیمان شدم. پیش پدرم رفته، معذرت خواستم، ولی او نپذیرفت و به سوی خانه خود حرکت کرد. سه سال با این وضع زندگی کردم تا اینکه سال سوم موسم حج درخواست کردم به خانه خدا مشرف شده، در آن مکان که مرا نفرین کرده، برای من دعای خیر نماید. پدرم محبت کرد و پذیرفت. به سوی مکه حرکت کردیم تا به بیابان سیاک رسیدیم. شب تاریک بود. ناگهان پرنده‏ای از کنار جاده پرواز کرد. بر اثر سر و صدای بال و پر او شتر پدرم رمید و او را به زمین انداخت. پدرم روی سنگها افتاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. بدن او را در همان مکان دفن کردم و آمدم. می‏دانم این بدبختی و بیچارگی من به خاطر نفرین و نارضایتی پدرم است. امیر المؤمنین پس از شنیدن قصه دردناک جوان فرمود:
- اکنون فریادرس تو فرا رسید. دعایی که رسول خدا صلی الله علیه و آله به من آموخت به تو می‏آموزم و هر کس آن دعا که اسم اعظم الهی در آن است بخواند خداوند دعاهایش را مستجاب می‏کند و بیچارگی، غم، درد، مرض، فقر و تنگدستی از زندگی او برطرف می‏گردد و گناهانش آمرزیده می‏شود.... (27)
سپس فرمود: در شب دهم ذی حجة دعا را بخوان. سحرگاه نزد من آی تا تو را ببینم.
امام حسین علیه‏السلام می‏فرماید: جوان نسخه را گرفت و رفت. صبح دهم ماه، با خوشحالی پیش ما آمد. دیدیم سلامتی‏اش را باز یافته است.
جوان گفت: به خدا اسم اعظم الهی در این دعا است. سوگند به پروردگار! دعایم مستجاب شد و حاجتم برآورده گردید.
حضرت امیر علیه‏السلام او خواست که چگونگی شفا یافتنش را توضیح دهد.
جوان گفت: در شب دهم که همه در خواب رفتند و پرده سیاه شب همه جا را فرا گرفت، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا نالیدم و اشک ریختم. همین که برای بار دوم چشمانم را خواب گرفت، آوازی به گوشم رسید که ای جوان! کافی است. خدا را به اسم اعظم قسم دادی و دعایت مستجاب شد. لحظه‏ای بعد به خواب رفتم. در خواب رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم که دست مبارکش را بر اندامم گذاشت و فرمود:
- به خاطر اسم اعظم الهی سلامت باش و زندگی خوشی را داشته باشد. من از خواب بیدار شدم و خود را سالم یافتم. (28)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پاسخ منفی به خواستگاری معاویه‏

پس از شهادت امیر مؤمنان علی علیه‏السلام، معاویه بر اریکه قدرت تکیه زد و حکمران سراسر سرزمین‏های اسلامی شد.
به مروان که از طرف او فرماندار مدینه گشته بود، در ضمن نامه‏ای دستور داد دختر عبدالله بن جعفر (برادر زاده علی علیه‏السلام) را برای پسرش یزید خواستگاری کند و تذکر داده بود که هر اندازه پدرش مهریه خواست، می‏پذیرم و هر قدر قرض داشته باشد می‏پردازم، به اضافه اینکه این وصلت، سبب صلح بین بنی هاشم و بنی امیه خواهد شد.
مروان پس از دریافت نامه برای خواستگاری نزد عبدالله بن جفعر آمد.
عبدالله گفت:
- اختیار زنان ما با حسن بن علی علیه‏السلام است، دخترم را از او خواستگاری کن!
مروان به حضور امام حسن علیه‏السلام رسید و دختر عبدالله را خواستگاری کرد.
امام حسن علیه‏السلام فرمود:
- هر کسی را در نظر داری دعوت کن تا من نظرم را در آن جمع بگویم.
او نیز بزرگان طایفه بنی هاشم و بنی امیه را دعوت کرد و همه حاضر شدند.
مروان در میان جمع برخاست و پس از حمد و ثنای خداوند چنین گفت:
- معاویه به من فرمان داده تا زینب دختر عبدالله بن جعفر(33) را برای یزید بن معاویه با این شرایط خواستگاری کنم:
1- هر اندازه پدرش مهریه تعیین کند، می‏پذیرم.
2- هر قدر پدرش قرض داشته باشد او را ادا می‏کنیم.
3- این وصلت موجب صلح بین دو طایفه بنی امیه و بنی هاشم می‏گردد.
4- یزید بن معاویه فردی است که نظیر ندارد! به جانم سوگند، افتخار شما به یزید بیشتر از افتخار یزید به شماست!
5- یزید کسی است که به برکت سیمای او از ابر طلب باران می‏شود!
آن گاه سکوت نمود و کنار نشست.
امام حسن پس از اینکه حمد و ثنای خدای را بجای آورد به مروان فرمود:
اما در مورد مهریه، ما هرگز در تعین مهریه برای دختران و بستگان پیغمبر از سنت آن حضرت (34) تجاوز نمی‏کنیم.
و در مورد ادای قرض‏های پدرش؛ چه وقت زن‏های ما قرض‏های پدرانشان را داده‏اند که چنین مطلبی پیشنهاد شود!
درباره صلح دو طایفه باید بگویم: فانا عادینا کم لله و فی الله فلانصالحکم للدنیا
دشمنی ما با شما، برای خدا و در راه خدا است، بنابراین برای دنیا با شما صلح نمی‏کنیم.
در مورد اینکه افتخار ما به وجود یزید بیشتر از افتخار یزید به ما است، اگر مقام خلافت بالاتر از مقام نبوت است، ما باید بر یزید افتخار کنیم و اگر مقام نبوت بالاتر از مقام خلافت است او باید به وجود ما افتخار کند.
اما اینکه گفتی به برکت چهره یزید، از ابر طلب باران می‏شود، این مقام فقط به محمد و خاندان محمد صلی الله علیه وآله و سلم منحصر است که از برکت چهره نورانی آنان طلب باران می‏شود.
صلاح ما این است که دختر عبدالله را به ازدواج پسر عمویش قاسم بن محمد بن جعفر در آوریم و من هم اکنون او را به ازدواج قاسم در آوردم، و مهریه‏اش را زمین مزروعی که در مدینه دارم قرار دادم... همین زمین مزروعی زندگی آنان را تأمین می‏کند و دیگر نیازی به دیگران نیست.
مروان گفت:
- ای بنی هاشم! آیا این گونه با ما رو به رو می‏شوید و به سخنان ما پاسخ می‏دهید و صریح کار شکنی می‏کنید؟
امام حسن علیه‏السلام فرمود:
- آری! هر یک از این پاسخ‏ها، در برابر هر یک از مواد سخنان شما است.
مروان از گرفتن جواب مثبت، مأیوس شد و ماجرا را در ضمن نامه‏ای برای معاویه، نوشت.
معاویه گفت:
- ما از ایشان خواستگاری کردیم، جواب منفی به ما دادند، ولی اگر آنان از ما خواستگاری کنند، جواب مثبت خواهیم داد!(35)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پاسخ مناسب

پس از وفات امام صادق علیه‏السلام روزی ابوحنیفه، مومن طاق را دید، به عنوان نکوهش گفت:
امام تو وفات کرد.
مؤمن طاق پاسخ داد:
آری! ولی امام تو (شیطان) تا قیامت زنده است.
انه من المنتظرین الی یوم الوقت المعلوم.(98)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0