داستان های بحارالانوار ، آمرزش به خاطر فرزند صالح
حضرت عیسی علیهالسلام از کنار قبری گذر کرد که صاحب آن را عذاب میکردند. اتفاقاً سال دیگر گذرش بر آن قبر افتاد. دید که عذاب برداشته شده و صاحب قبر در شکنجه نیست. عرض کرد:
- خدایا! سال گذشته از کنار این قبر گذشتم، صاحبش در عذاب و شکنجه بود و امسال عذاب ندارد. علتش چیست؟
خداوند به آن حضرت وحی فرمود:
یا روح الله! این شخص فرزند صالحی داشت که وقتی بزرگ شد و تمکن یافت راهی اصلاح کرد و یتیمی را پناه داد و من او را به خاطر کار نیک پسرش آمرزیدم.(87)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
زید برادر امام رضا علیهالسلام در مدینه قیام کرد، خانههای گروهی را آتش زد و تعدادی را کشت. به این جهت او را زید النار (زید آتش افروز) میگفتند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبدالرحمن پسر سیابه میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در زمان متوکل عباسی زنی به دروغ ادعا کرد که من زینب دختر علی بن ابیطالب هستم، - با این حیله از مردم پول میگرفت - او را نزد متوکل آوردند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی امام موسی بن جعفر علیهالسلام را در بغداد به یکی از کاخهای با شکوه هارون وارد کردند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هارون پسر جهم نقل میکند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام علیهالسلام غلامی به نام مصادف داشت هزار دینار به او داد برای تجارت به کشور مصر برود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
فاطمه دختر علی علیهالسلام روزی امام زین العابدین علیهالسلام را دید که وجود نازنین او در اثر کثرت عبادت رنجور و ناتوان گردیده است. بدون درنگ پیش جابر آمد و گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی امام باقر علیهالسلام محضر پدر بزرگوارش امام زین العابدین علیهالسلام مشرف شد و احساس کرد که حضرت در عبادت کردن به جایی رسیده که هیچ کس به آن مرحله نرسیده است. صورتش از شب زنده داری زرد شده و چشمهایش از گریه سرخ گردیده و پیشانیاش پینه بسته و دو ساق پای او از کثرت ایستادن در نماز ورم کرده است. حضرت باقر علیهالسلام میفرماید: چون پدرم را در این حال دیدم دیگر نتوانستم خودداری کنم و به گریه افتادم. پدرم در آن وقت به فکر فرو رفته بود. پس از لحظاتی از ورود من آگاه گشت. دید که من گریه میکنم. روی به من کرد و فرمود: فرزندم! یکی از نوشتهها که عبادت امیر المؤمنین علیهالسلام در آن نوشته شده بیاور. من نوشته را تقدیم کردم. کمی از آن خواندند، سپس با حالتی افسرده و ناراحت نوشته را بر زمین گذاشت و فرمود: چه کسی میتواند مانند علی بن ابیطالب علیهالسلام عبادت کند. (39) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابوبصیر میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام حسن علیهالسلام میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبدالحمید واسطی نقل میکند، به امام محمد باقر علیهالسلام عرض کردم: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هنگامی که امام حسین علیهالسلام به شهادت رسید، عبدالله پسر عمر به یزید بن معاویه نوشت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سید علی حسینی که از اصحاب امام رضا علیهالسلام است میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابان پسر تلغب نقل میکند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، امتیاز در پرتو تقوا
مأمون افرادی را فرستاد او را گرفتند و نزد وی آوردند.
مأمون (به خاطر برادرش امام رضا از تقصیراتش گذشت) و دستور داد او را نزد برادرش، امام رضا ببرید.
حسن پسر موسی میگوید:
در خراسان در مجلس حضرت رضا علیهالسلام بودم، زید هم در آن مجلس بود، امام که مشغول صحبت شد، زید بیاعتناء به سخنان امام متوجه عدهای از افراد مجلس شد و گفت: ما چنین و چنانیم و به خویشتن میبالید.
امام رضا علیهالسلام سخنان زید را شنید و فرمود:
ای زید! گفتار بقالهای کوفه تو را گول زده و مغرور کرده است که میگویند:
خداوند به خاطر پاکدامنی فاطمه علیهاالسلام فرزندان او را به آتش جهنم حرام کرد.
به خدا سوگند! این مقام، مخصوص (حسن و حسین) و فرزندان بلاواسطه (فاطمه زهرا) است.
آیا ممکن است پدرت امام موسی بن جعفر بندگی کند، روزها روزه بگیرد و شبها را به عبادت بگذراند و تو معصیت خدا را بکنی فردای قیامت هر دو داخل بهشت شوید؟
اگر چنین باشد، مقام تو در پیش خداوند بالاتر از امام موسی بن جعفر خواهد بود. زیرا پدرت با زحمت بهشت رفته اما تو بدون زحمت داخل بهشت شدهای.
در صورتی که حضرت علی بن الحسین میفرماید: لمحسننا کفلان من الاجر و لمسیئنا ضعفان من العذاب
اجر نیکوکاران ما خاندان، دو برابر و عذاب گنهکاران ما، نیز دو برابر خواهد بود.
زید گفت:
من برادر و پسر شما هستم و به خاطر شما من هم وارد بهشت میشوم.
امام علیهالسلام فرمود:
آری! تو آن وقت میتوانی برادر من باشی که از خدا اطاعت کنی.
سپس فرمود:
پسر نوح مادامی که معصیت نکرده بود از خاندان او بود، ولی هنگامی که گناه کرد، خداوند او را از خاندان نوح به شمار نیاورد و در پاسخ درخواست حضرت نوح علیهالسلام (که نجات فرزندش را از غرق شدن در آب از او میخواست) فرمود:
انه لیس من اهلک او از خاندان شما نیست او متمرد و معصیت کار است.(66)
مسلمانان باید بکوشند تا فرهنگ قرآن و اهل بیت پیغمبر در جامعه زنده گردد. جز تقوا به هیچکدام از وسایل مادی و خرافی امتیاز ندهند.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امانت داری
هنگمی که پدرم از دنیا رفت، یکی از دوستانش به در خانه ما آمد. پیش او رفتم. مرا تسلیت داد و گفت:
- عبدالرحمن! آیا پدرت چیزی از خود بجای گذاشته؟
گفتم: نه!
در این وقت کیسهای که هزار درهم در آن بود به من داد و گفت:
- این پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را برای خود سرمایهای قرار بده و سود آن را به مصرف احتیاجات خود برسان، اصل پول را به من برگردان.
من با خوشحالی نزد مادرم رفتم و جریان را به او خبر دادم. شب که شد پیش یکی از دوستان پدرم رفتم. او برایم مقداری قماش خرید و مغازهای برایم تهیه کرد و من در آنجا به کسب و کار مشغول شدم و خداوند هم برکت داد و روزی زیادی نصیب من فرمود. تا اینکه موسم حج فرا رسید. به دلم افتاد به زیارت خانه خدا بروم. اول نزد مادرم رفته و گفتم مایلم به حج بروم. مادرم گفت:
- اگر چنین تصمیمی داری، پول فلانی را بده. سپس به مکه برو. من آن پول را آماده کردم و به آن مرد دادم. چنان خوشحال شد که انگار پول راه به او بخشیدهام. چرا که انتظار پرداخت آن را نداشت.
آن گاه به من گفت: شاید این پول کم بود که برگرداندی. اگر چنین است بیشتر به تو بدهم.
گفت: نه! دلم میخواهد به مکه بروم از این رو مایل بودم اول امانت شما را به شما بازگردانم.
بعد از آن به مکه رفتم. پس از انجام اعمال حج به مدینه بازگشتم و به همراه عدهای خدمت امام صادق علیهالسلام رسیدم. چون من جوان و کم سن و سال بودم در آخر مجلس نشستم. هر یک از مردم سؤالی میکردند و حضرت جواب میدادند. همین که مجلس خلوت شد، نزدیک رفتم. فرمود: کاری داشتی؟
عرض کردم: فدایت شوم! من عبدالرحمن پس سیابه هستم.
فرمود: حال پدرت چگونه است؟
عرض کردم: از دنیا رفت!
امام صادق علیهالسلام خیلی افسرده شد و برای او طلب رحمت کرد و سپس فرمود: آیا از مال دنیا به جای گذاشته است؟
گفتم: نه! چیزی از خود به جای نگذاشته است.
فرمود: پس چگونه به حج رفتی؟
من داستان رفیق پدرم و هزار درهم را که من داده بودم به عرض حضرت رساندم. امام علیهالسلام مهلت نداد سخنم را تمام کنم. در میان سخنم پرسید:
- هزار درهم پول آن مرد را چه کردی؟
عرض کردم: به صاحبش رد کردم.
فرمود: آفرین! کار خوبی کردی. آن گاه فرمود:
- میخواهی تو را سفارش و نصیحتی کنم؟
عرض کردم: آری!
امام علیهالسلام فرمود: لیک بصدق الحدیث و اداء الامانة...
همواره راستگو و امانتدار باش... اگر به این وصیت عمل کنی، در اموال مردم شریک خواهی شد. در این هنگام میان انگشتان خود را جمع کرد و فرمود:
- این چنین شریک آنها میشوی.
عبدالرحمن میگوید: من سفارش آن حضرت را مراعات نموده و عمل کردم. در نتیجه وضع مالیم خوب شد و بجایی رسید که در یک سال سیصد هزار درهم زکات پرداختم.(74)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام هادی در میان درندگان
متوکل به او گفت:
تو زن جوانی هستی با اینکه از زمان زینب دختر علی سالها میگذرد؟ گفت:
پیغمبر دست بر سرم کشیده و دعا کرده است که در هر چهل سال جوانی برایم برگردد.
من تا حال خود را به مردم نشان نمیدادم ولی احتیاج وادارم کرد که خود را به مردم معرفی کنم.
متوکل گروهی از اولاد علی علیهالسلام و بنی عباس و طایفه قریش را احضار کرد و جریان را به آنان گفت. چند نفرشان گفتند: روایتی نقل شده که زینب دختر علی علیهالسلام در سال فلان از دنیا رفته است.
متوکل به او گفت:
در مقابل این روایت، تو چه میگویی؟
گفت:
این روایت دروغی است که از خودشان ساختهاند من از نظر مردم پنهان بودم کسی از مرگ و زندگی من خبر نداشت.
متوکل به حاضرین گفت:
غیر از این روایت، دلیلی ندارید تا این زن مغلوب گردد؟
گفتند:
دلیل دیگری نداریم، ولی خوب است حضرت امام هادی را احضار کنی، شاید او دلیل دیگری داشته باشد.
سرانجام متوکل حضرت را احضار کرد و قضیه آن زن را برایش مطرح نمود.
امام فرمود:
حضرت زینب در فلان تاریخ چشم از جهان فروبسته است.
متوکل گفت:
حاضرین نیز این روایت نقل کردند، او نپذیرفت و من سوگند خوردهام جلوی ادعای ایشان را نگیرم مگر با دلیل محکم.
حضرت فرمود:
کار مهمی نیست من دلیلی میآورم که او را مجاب کند و دیگران نیز قبول داشته باشند.
متوکل گفت:
آن دلیل کدام است؟
حضرت فرمود:
گوشت بدن فرزندان فاطمه علیهاالسلام بر درندگان حرام است اگر راست میگوید او را جلو درندگان بگذار چنانچه از فرزندان فاطمه علیهاالسلام باشد درندگان به او آسیب نمیرسانند.
متوکل به آن زن گفت:
شما چه میگویی؟
گفت:
او میخواهد من کشته شوم، در اینجا از فرزندان فاطمه زیاد هستند، هر کدام را میخواهد جلو درندگان بیاندازد. در این وقت رنگ همگان پرید.
بعضی از دشمنان امام گفتند:
چرا خودش پیش درندگان نمیرود؟
متوکل به این پیشنهاد تمایل کرد. چون میخواست بدون آنکه در قتل امام دخالت داشته باشد او را از بین ببرد!
به حضرت گفت:
چرا خودتان نمیروید؟
امام فرمود:
اگر شما مایل باشید من میروم.
متوکل گفت: بفرمایید.
در آنجا شش عدد شیر بود امام در جلو شیرها قرار گرفت.
شیرها اطراف امام را گرفتند، دستهایشان را بر زمین گذاشته سر بر روی دست خویش نهادند.
امام دست بر سر آنها کشید و اشاره کرد که کنار بروند و فاصله بگیرند، شیرها به جانبی که امام اشاره کرده بود رفتند و در مقابل امام ایستادند.
وزیر متوکل به او گفت:
این کار بر ضرر تو است پیش از آنکه مردم از قضیه با خبر شوند او را بیرون بیاور!
متوکل از امام خواست از محل درندگان خارج شود و از حضرت عذر خواست که نظر بدی درباره شما نداشتیم، مقصودمان این بود سخن شما ثابت شود.
امام که خواست حرکت کند شیرها اطرافش را گرفتند و خود را به لباسهای ایشان میمالیدند.
هنگامی که حضرت پای به اولین پله گذاشت اشاره کرد برگردید! همه برگشتند و امام بیرون آمد.
متوکل به آن زن گفت:
اکنون نوبت تو است که به محل درندگان بروی، ناله و فریاد زن بلند شد، شروع به التماس کرده، اعتراف به دروغگویی خود نمود.
سپس گفت:
من دختر فلان هستم از فقر و تهی دستی به این ادعا افتادم.
متوکل به حرف او گوش نکرد دستور داد او را جلو درندگان بیندازند ولی مادر متوکل درخواست کرد از تقصیرات آن زن بگذرد، متوکل نیز او را بخشید.(74)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام کاظم در کاخ هارون
هارون که مست قدرت و سلطنت بود، به کاخ اشاره کرد و گفت:
این کاخ از آن کیست؟
- نظر هارون این بود که عظمت و جلال خویش را به رخ حضرت بکشد. -
امام با کمال بیاعتنایی به کاخ پر تجمل وی فرمود:
این خانه، خانه فاسقان است؛ همان افرادی که خداوند درباره آنها میفرماید:
به زودی کسانی را که در روی زمین به ناحق کبر میورزند از (درک و فهم) آیات خود منصرف میسازم به طوری که هرگاه آیات الهی ببینند ایمان نمیآورند و اگر راه هدایت و کمال ببینند آن را انتخاب نمیکنند. اما هرگاه راه گمراهی ببینند آن را پیش میگیرند همه اینها به خاطر آن است که آنان آیات ما را تکذیب نموده و از آن غفلت کردند.(60) (تو نیز ای هارون از آنان هستی که در برابر حق تکبر ورزیده و جبهه گرفتهاند.)
هارون از این پاسخ سخت ناراحت شد. از امام پرسید:
پس در واقع این خانه، خانه کیست؟
حضرت فرمود:
این خانه در حقیقت از آن شیعیان ما است اکنون دیگران (شما) با زور آن را گرفتهاند و بر ایشان باعث آزمایش و امتحان است.
هارون گفت:
اگر این کاخ از آن شیعیان است، چرا صاحبش آن را از ما نمیگیرد؟
امام فرمود:
این خانه از صاحب اصلیش در حال عمران و آبادی گرفته شده است، هرگاه توانست آن را آباد کند پس خواهد گرفت...(61)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام صادق و ترک مجلس شراب
هنگامی که حضرت صادق علیهالسلام در حیره منصور دوانیقی را ملاقات نمود، من در خدمت ایشان بودم.
یکی از سران سپاه منصور پسر خود را ختنه کرده بود. عده زیادی از اعیان و اشراف را برای ولیمه دعوت کرد. امام صادق علیهالسلام نیز از جمله دعوت شدگان بودند. سفره آماده شد و مهمانان بر سر سفره نشستند و مشغول غذا شدند. در این میان، یکی از مهمانان آب خواست. به جای آب، جامی از شراب به دستش دادند. جام که به دست او داده شد، فوراً امام صادق علیهالسلام نیمه کاره از سر سفره حرکت کرد و از مجلس بیرون رفت. هر چه خواستند امام را دوباره برگردانند، برنگشت.
فرمود:
از رحمت الهی بدور و ملعون است آن کس که بر کنار سفرهای بنشیند که در آن شراب باشد.(56)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام صادق و تجارت منصفانه
غلام با آن پول کالای خرید و با بازرگانان دیگر که از همان کالا خریده بودند به سوی مصر حرکت کردند، همین که نزدیک مصر رسیدند با کاروانی که از مصر باز میگشتند، روبه رو شدند و از آنان وضعیت کالای خود را که نیازمندیهای عمومی بود - از لحاظ بازار مصر پرسیدند.
در پاسخ گفتند:
کالای شما در مصر کمیاب است و بازار خوبی دارد.
غلام و همراهانش از کمبود متاعشان در مصر و نیز نیاز مردم به آن، آگاه گشتند. و با یکدیگر هم قسم شدند و پیمان بستند، که متاع را با سودی کمتر از صد در صد نفروشند.
وقتی که وارد مصر شدند، مطابق پیمان خود بازار سیاه به وجود آوردند و کالا را به دو برابر قیمتی که خریده بودند، فروختند.
غلام با هزار دینار سود خالص به مدینه باز گشت و دو کیسه که هر کدام هزار دینار داشت به امام صادق علیهالسلام تسیلم نمود و عرض کرد:
فدایت شوم! یکی از کیسهها اصل سرمایه است که شما به من دادید و دیگری سود خالص تجارت است.
امام فرمود: این سود زیادی است، بگو ببینم چگونه این را بدست آوردی؟
مصادف گفت: قضیه از این قرار است که در نزدیک مصر آگاه شدیم که کالای ما در آنجا کمیاب است، هم قسم شدیم و پیمان بستیم که به کمتر از صد در صد سود خالص نفروشیم و همین کار را کردیم.
امام گفت: سبحان الله! شما با ایجاد بازار سیاه به زیان گروهی از مسلمانان هم قسم میشود که کالایتان را به سودی کمتر از صددر صد خالص نفروشید؟
نه! من همچو تجارت و سودی را نمیخواهم.
آنگاه یکی از دو کیسه را برداشت و فرمود:
این اصل سرمایه من و دیگری را نپذیرفت، فرمود: این سود - که با بیانصافی بدست آمده - نیازی به آن ندارم.
سپس فرمود: ای مصادف! با شمشیر جنگیدن، از کسب حلال آسانتر است، به دست آوردن مال از راه حلال بسیار سخت و دشوار است.(45)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام زین العابدین و اهمیت عبادت
- جابر! ای صحابه رسول خدا! ما بر گردن شما حقوقی داریم، یکی از آنها این است که اگر ببینی کسی از ما خود را از بسیاری عبادت و پرستش به هلاکت میرساند، او را تذکر دهی تا جان خود را حفظ نماید. اینک علی بن الحسین علیهالسلام یادگار برادرم خود را از کثرت عبادت رنجور کرده و پیشانی و زانوهای او پینه بسته است.
جابر به خانه امام چهارم علیهالسلام رهسپار گشت. در جلوی در کودکی را همراه با پسر بچههایی از بنیهاشم دید. جابر به راه رفتن این کودک با دقت نگاه کرد و با خود گفت. این راه رفتن پیغمبر است. سپس پرسید:
- پسر جان! اسمت چیست؟
فرمود: من محمد بن علی بن حسینم.
جابر به شدت گریست و گفت:
- پدرم فدای تو باد! نزدیک من بیا.
آن حضرت جلو آمد. جابر دکمههای پیراهن امام باقر علیهالسلام را باز کرد.
دست بر سینهاش گذاشت و بوسید و در این حال گفت:
- من از طرف پیغمبر صلی الله علیه و آله به تو سلام میرسانم. حضرت به من دستور داده بود که با تو چنین رفتار کنم.
سپس گفت از پدر بزرگوارت اجازه بگیر.
حضرت باقر علیهالسلام پیش پدر آمد و رفتار پیرمرد و آنچه که گفته بود بر ایشان توضیح داد. امام فرمود:
- فرزندم! او جابر است. بگو وارد میشود.
جابر وارد شد. امام زین العابدین علیهالسلام را در محراب دید که عبادت پیکرش را در هم شکسته و ناتوان کرده است.
امام علیهالسلام به احترام جابر برخاست و از جابر احوالپرسی نمود و او را در کنار خود نشاند.
جابر عرض کرد: ای پسر پیغمبر! تو که میدانی خداوند بهشت را برای شما و دوستان شما آفریده و جهنم را برای دشمنانتان. پس علت این همه کوشش و زحمت در عبادت چیست؟
امام علیهالسلام فرمود: مگر رسول خدا صلی الله علیه و آله را ندیده بودی با آنکه خداوند در قرآن به آن حضرت گفته بود همه گناهان تو را آمرزیدهایم باز جدم که پدر و مادرم فدای او باد آنقدر عبادت کرد تا پا و ساقهای مبارکش ورم نمود. عرض کردند: شما با این مقام باز هم عبادت میکنید؟
فرمود: أفلا أکون عبداً شکوراً آیا بنده سپاسگزار خدا نباشم؟
جابر دانست سخنانش در امام علیهالسلام اثر ندارد و باعث نمیشود که از روش پرزحمت خود دست بردارد.
عرض کرد فرزند پیغمبر! پس حداقل جان خود را حفظ کن زیرا که شما از خانوادهای هستید که بلا و گرفتاری بواسطه آنان دفع میشود و باران رحمت به برکت وجودشان نازل میگردد.
فرمود: جابر! من از روش پدرانم دست برنمیدارم تا به دیدار ایشان نائل گردم. جابر گفت: به خدا سوگند! میان اولاد پیامبران کسی را مانند علی بن الحسین علیهالسلام نمیبینم، مگر یوسف پیغمبر. قسم به پروردگار! فرزندان این بزرگوار بهتر از فرزندان حضرت یوسف هستند و از فرزندان او کسی است که زمین را پر از عدل و داد میکند، بعد از آنکه پر از ظلم و ستم شود (اشاره به حضرت حجة بن الحسن ارواحنا له الفداء). (35)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام زین العابدین از عبادت علی میگوید
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام باقر نوری درخشان
در محضر امام محمد باقر وارد مسجد شدم، مردم در رفت و آمد بودند.
حضرت به من فرمود:
از مردم بپرس مرا میبینند؟
من به هرکس که رسیدم پرسیدم:
امام باقر را دیدهای؟
میگفت:
نه! با اینکه همانجا ایستاده بود.
در این وقت ابو هارون مکفوف (نابینا) وارد شد.
امام علیهالسلام فرمود:
اکنون از ابو هارون بپرس که مرا میبیند یا نه؟
من از او پرسیدم:
امام باقر را دیدهای؟
پاسخ داد: آری!
آنگاه به حضرت اشاره کرد و گفت:
مگر نمیبینی امام اینجا ایستاده است.
پرسیدم:
از کجا فهمیدی؟ (تو که نابینا هستی.)
پاسخ داد:
چگونه ندانم با اینکه امام نوری درخشان است؟(43)
آری حقیقت را با چشم دیگری باید دید.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، الجار ثم الدار
مادرم زهرا علیهاالسلام را در شب جمعه دیدم تا سپیده صبح مشغول عبادت و رکوع و سجود بود و مؤمنین را یک یک نام میبرد و دعا میکرد، اما برای خودش دعا نکرد عرض کردم:
- مادر جان چرا برای خودتان دعا نمیکنید؟
فرمودند:
- فرزندم اول همسایه، بعد خویشتن! (الجار ثم الدار!)(26)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اگر پیش از ملاقات قائم بمیرم
به خدا قسم دکانهای خود را به انتظار ظهور امام زمان (عج) رها کردیم، تا جایی که اکنون چیزی نمانده از فقر و بیچارگی، دست گدایی پیش مردم دراز کنیم!
فرمود:
- این عبدالحمید! آیا گمان میکنی اگر کسی خود را وقف راه خدا کند، خداوند راه روزی را به روی او نمیگشاید؟ والله! خداوند در رحمت خود را به روی او خواهد گشود.
رحمت خدا بر کسی که خود را در اختیار ما گذاشته و ما را و امر ما را زنده نگه میدارد.
عرض کردم:
- اگر من پیش از آنکه به ملاقات قائم شما مشرف گردم، بمیرم، چگونه خواهم بود؟
فرمود:
- هر کدام از شما که میگوید:
اگر قائم آل محمد (عج) را ببینم به یاری او بر میخیزم، مانند کسی است که در رکاب او شمشیر بزند و کسی که در رکاب وی شهید گردد، مثل این است که دوبار شهید شده است.
(در روایت دیگری نقل شده:
مثل کسی است که در رکاب او شمشیر زند؛ بلکه مثل کسی است که با وی شهید شود.)(50)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اعترافات دشمن
حقاً که مصیبتی سنگین و حادثهای بزرگ در اسلام رخ داد هیچ روزی مانند عاشورای حسین نخواهد بود.
یزید در پاسخ عبدالله نوشت:
ای احمق! ما به خانههای آراسته، فرشهای آماده و بالشهای منظم وارد شدهایم و اگر اینها حق دیگران باشند، پدرت عمر اول کسی بود که چنین کاری را انجام داد و حق دیگری را غصب کرد.(95)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اشکی بر سید الشهداء
من همسایهام امام علی بن موسی الرضا علیهالسلام بودم. چون روز عاشورا میشد از میان برادران دینی ما یک نفر مقتل امام حسین علیهالسلام را میخواند و به این روایت رسید که حضرت باقر علیهالسلام فرمود:
- هر کس از دیدههای او ولو به قدر بال پشهای اشک بیرون بیاید. خداوند گناهانش را میآمرزد. اگر چه مانند کف دریاها باشد.
در آن مجلس شخص نادانی که ادعای علم میکرد. حضور داشت و بر آن بود که این حدیث نباید صحیح باشد. چگونه گریستن به آن اندکی بر حضرت حسین علیهالسلام این قدر ثواب میتواند داشته باشد؟ با ایشان مباحثه بسیار کردیم و در آخر هم از گمراهی خود برنگشت و برخاست و رفت.
آن شب گذشت. چون روز شد، نزد ما آمد و از گفتههایش معذرت خواست، اظهار ندامت کرد و گفت:
- شب گذشته در خواب دیدم قیامت برپا شده است و پل صراط بر روی جهنم کشیدهاند و پروندههای اعمال را گشودهاند و آتش جهنم را افروختهاند و بهشت را زینت کردهاند. در آن وقت گرما شدید شد و عطش سنگین بر من غلبه کرد. چون به جانب راست خو نگاه کردم حوض کوثر را دیدم و بر لب آن دو مرد و یک زن را مشاهده کردم که ایستادهاند و نور جمال ایشان صحرای محشر را روشن کرده است. در حالیکه لباس سیاه پوشیدهاند و میگریند. از کسی پرسیدم: اینها کیستند که بر کنار کوثر ایستادهاند؟
پاسخ داد: یکی محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و دیگری علی مرتضی و آن زن فاطمه زهرا علیها السلام است.
گفتم: چرا سیاه به تن دارند، غمگین هستند و میگریند؟
گفت: مگر نمیدانی که امروز عاشوراست؟
گفتم: روز شهادت شهید کربلا امام حسین علیهالسلام است. آنان به این جهت غمناکند.
سپس نزدیک حضرت فاطمه علیها السلام رفتم و گفتم:
- ای دختر رسول خدا! تشنهام. آن حضرت از روی غضب به من نظر کرد و گفت:
- تو مگر همان شخص نیستی که فضیلت گریستن بر میوهها قلبم، نور چشمم، فرزندم حسین را انکار میکردی؟ با اینکه با ظلم و ستم او را شهید کردند. لعنت خدا بر قاتلین و ظالمین و کسانی که ایشان را از آشامیدن آب منع کردند.
در این حال از خواب وحشتناک بیدار شدم و از گفته خود پشیمان گشتم. اکنون از شما معذرت میخواهم و باشد که از تقصیر من در گذرید. (32)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اسراف ممنوع
امام صادق علیهالسلام فرمود:
ابان! تو گمان میکنی خداوند به کسی که مال و ثروت داده، به خاطر مقام و منزلت او در پیشگاه خدا بوده و او را خداوند دوست میدارد؟
و کسی را که از عطای خود محروم ساخت و زندگیش در تنگنا است، به خاطر این است که او در نزد خدا بیارزش است و خداوند او را دوست ندارد؟
هرگز چنین نیست. زیرا ثروت و مال از آن خداست، به عنوان امانت در اختیار مردم میگذارد و آنان را آزاد گذاشته که از روی میانه روی بخورند و بیاشامند و لباس تهیه نموده و ازدواج کنند و برای خود وسیله سواری تهیه کرده و زندگی را به طور اقتصادی بگردانند.
و هرگاه از مخارج معمولی اضافه آمد، از مستمندان و مؤمنان دستگیری نموده و مشکلات زندگی آنان را برطرف سازند.
هر کس در مال خداوند این چنین شرعی و میانه روی رفتار کند، هر اندازه استفاده نماید و هر کاری انجام دهد، بر وی حلال است.
هر آنچه میخورد و میآشامد و سواری تهیه میکند و ازدواج مینماید بر او حلال است.
و کسی که اسراف نموده و در موارد خلاف خروج میکند برایش حرام خواهد بود.
آنگاه فرمود:
- اسراف نکنید! چون خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد.
ای ابان! تو فکر میکنی خداوند از کرم و فضل خود به کسی به عنوان امانت مالی میدهد او میتواند اسبی به ده هزار درهم بخرد در صورتی که اسب بیست درهمی هم او را کفایت میکند و یا کنیزی به هزار دینار بخرد با این که بیست دیناری او را کافی است؟
سپس فرمود:
زیاده روی نکنید خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد.(51)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))