داستان های بحارالانوار ، آمرزش به خاطر فرزند صالح‏

حضرت عیسی علیه‏السلام از کنار قبری گذر کرد که صاحب آن را عذاب می‏کردند. اتفاقاً سال دیگر گذرش بر آن قبر افتاد. دید که عذاب برداشته شده و صاحب قبر در شکنجه نیست. عرض کرد:
- خدایا! سال گذشته از کنار این قبر گذشتم، صاحبش در عذاب و شکنجه بود و امسال عذاب ندارد. علتش چیست؟
خداوند به آن حضرت وحی فرمود:
یا روح الله! این شخص فرزند صالحی داشت که وقتی بزرگ شد و تمکن یافت راهی اصلاح کرد و یتیمی را پناه داد و من او را به خاطر کار نیک پسرش آمرزیدم.(87)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امتیاز در پرتو تقوا

زید برادر امام رضا علیه‏السلام در مدینه قیام کرد، خانه‏های گروهی را آتش زد و تعدادی را کشت. به این جهت او را زید النار (زید آتش افروز) می‏گفتند.
مأمون افرادی را فرستاد او را گرفتند و نزد وی آوردند.
مأمون (به خاطر برادرش امام رضا از تقصیراتش گذشت) و دستور داد او را نزد برادرش، امام رضا ببرید.
حسن پسر موسی می‏گوید:
در خراسان در مجلس حضرت رضا علیه‏السلام بودم، زید هم در آن مجلس بود، امام که مشغول صحبت شد، زید بی‏اعتناء به سخنان امام متوجه عده‏ای از افراد مجلس شد و گفت: ما چنین و چنانیم و به خویشتن می‏بالید.
امام رضا علیه‏السلام سخنان زید را شنید و فرمود:
ای زید! گفتار بقال‏های کوفه تو را گول زده و مغرور کرده است که می‏گویند:
خداوند به خاطر پاکدامنی فاطمه علیهاالسلام فرزندان او را به آتش جهنم حرام کرد.
به خدا سوگند! این مقام، مخصوص (حسن و حسین) و فرزندان بلاواسطه (فاطمه زهرا) است.
آیا ممکن است پدرت امام موسی بن جعفر بندگی کند، روزها روزه بگیرد و شبها را به عبادت بگذراند و تو معصیت خدا را بکنی فردای قیامت هر دو داخل بهشت شوید؟
اگر چنین باشد، مقام تو در پیش خداوند بالاتر از امام موسی بن جعفر خواهد بود. زیرا پدرت با زحمت بهشت رفته اما تو بدون زحمت داخل بهشت شده‏ای.
در صورتی که حضرت علی بن الحسین می‏فرماید: لمحسننا کفلان من الاجر و لمسیئنا ضعفان من العذاب
اجر نیکوکاران ما خاندان، دو برابر و عذاب گنهکاران ما، نیز دو برابر خواهد بود.
زید گفت:
من برادر و پسر شما هستم و به خاطر شما من هم وارد بهشت می‏شوم.
امام علیه‏السلام فرمود:
آری! تو آن وقت می‏توانی برادر من باشی که از خدا اطاعت کنی.
سپس فرمود:
پسر نوح مادامی که معصیت نکرده بود از خاندان او بود، ولی هنگامی که گناه کرد، خداوند او را از خاندان نوح به شمار نیاورد و در پاسخ درخواست حضرت نوح علیه‏السلام (که نجات فرزندش را از غرق شدن در آب از او می‏خواست) فرمود:
انه لیس من اهلک او از خاندان شما نیست او متمرد و معصیت کار است.(66)
مسلمانان باید بکوشند تا فرهنگ قرآن و اهل بیت پیغمبر در جامعه زنده گردد. جز تقوا به هیچکدام از وسایل مادی و خرافی امتیاز ندهند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امانت داری‏

عبدالرحمن پسر سیابه می‏گوید:
هنگمی که پدرم از دنیا رفت، یکی از دوستانش به در خانه ما آمد. پیش او رفتم. مرا تسلیت داد و گفت:
- عبدالرحمن! آیا پدرت چیزی از خود بجای گذاشته؟
گفتم: نه!
در این وقت کیسه‏ای که هزار درهم در آن بود به من داد و گفت:
- این پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را برای خود سرمایه‏ای قرار بده و سود آن را به مصرف احتیاجات خود برسان، اصل پول را به من برگردان.
من با خوشحالی نزد مادرم رفتم و جریان را به او خبر دادم. شب که شد پیش یکی از دوستان پدرم رفتم. او برایم مقداری قماش خرید و مغازه‏ای برایم تهیه کرد و من در آنجا به کسب و کار مشغول شدم و خداوند هم برکت داد و روزی زیادی نصیب من فرمود. تا اینکه موسم حج فرا رسید. به دلم افتاد به زیارت خانه خدا بروم. اول نزد مادرم رفته و گفتم مایلم به حج بروم. مادرم گفت:
- اگر چنین تصمیمی داری، پول فلانی را بده. سپس به مکه برو. من آن پول را آماده کردم و به آن مرد دادم. چنان خوشحال شد که انگار پول راه به او بخشیده‏ام. چرا که انتظار پرداخت آن را نداشت.
آن گاه به من گفت: شاید این پول کم بود که برگرداندی. اگر چنین است بیشتر به تو بدهم.
گفت: نه! دلم می‏خواهد به مکه بروم از این رو مایل بودم اول امانت شما را به شما بازگردانم.
بعد از آن به مکه رفتم. پس از انجام اعمال حج به مدینه بازگشتم و به همراه عده‏ای خدمت امام صادق علیه‏السلام رسیدم. چون من جوان و کم سن و سال بودم در آخر مجلس نشستم. هر یک از مردم سؤالی می‏کردند و حضرت جواب می‏دادند. همین که مجلس خلوت شد، نزدیک رفتم. فرمود: کاری داشتی؟
عرض کردم: فدایت شوم! من عبدالرحمن پس سیابه هستم.
فرمود: حال پدرت چگونه است؟
عرض کردم: از دنیا رفت!
امام صادق علیه‏السلام خیلی افسرده شد و برای او طلب رحمت کرد و سپس فرمود: آیا از مال دنیا به جای گذاشته است؟
گفتم: نه! چیزی از خود به جای نگذاشته است.
فرمود: پس چگونه به حج رفتی؟
من داستان رفیق پدرم و هزار درهم را که من داده بودم به عرض حضرت رساندم. امام علیه‏السلام مهلت نداد سخنم را تمام کنم. در میان سخنم پرسید:
- هزار درهم پول آن مرد را چه کردی؟
عرض کردم: به صاحبش رد کردم.
فرمود: آفرین! کار خوبی کردی. آن گاه فرمود:
- می‏خواهی تو را سفارش و نصیحتی کنم؟
عرض کردم: آری!
امام علیه‏السلام فرمود: لیک بصدق الحدیث و اداء الامانة...‏
همواره راستگو و امانتدار باش... اگر به این وصیت عمل کنی، در اموال مردم شریک خواهی شد. در این هنگام میان انگشتان خود را جمع کرد و فرمود:
- این چنین شریک آنها می‏شوی.
عبدالرحمن می‏گوید: من سفارش آن حضرت را مراعات نموده و عمل کردم. در نتیجه وضع مالیم خوب شد و بجایی رسید که در یک سال سیصد هزار درهم زکات پرداختم.(74)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام هادی در میان درندگان

در زمان متوکل عباسی زنی به دروغ ادعا کرد که من زینب دختر علی بن ابی‏طالب هستم، - با این حیله از مردم پول می‏گرفت - او را نزد متوکل آوردند.
متوکل به او گفت:
تو زن جوانی هستی با اینکه از زمان زینب دختر علی سالها می‏گذرد؟ گفت:
پیغمبر دست بر سرم کشیده و دعا کرده است که در هر چهل سال جوانی برایم برگردد.
من تا حال خود را به مردم نشان نمی‏دادم ولی احتیاج وادارم کرد که خود را به مردم معرفی کنم.
متوکل گروهی از اولاد علی علیه‏السلام و بنی عباس و طایفه قریش را احضار کرد و جریان را به آنان گفت. چند نفرشان گفتند: روایتی نقل شده که زینب دختر علی علیه‏السلام در سال فلان از دنیا رفته است.
متوکل به او گفت:
در مقابل این روایت، تو چه می‏گویی؟
گفت:
این روایت دروغی است که از خودشان ساخته‏اند من از نظر مردم پنهان بودم کسی از مرگ و زندگی من خبر نداشت.
متوکل به حاضرین گفت:
غیر از این روایت، دلیلی ندارید تا این زن مغلوب گردد؟
گفتند:
دلیل دیگری نداریم، ولی خوب است حضرت امام هادی را احضار کنی، شاید او دلیل دیگری داشته باشد.
سرانجام متوکل حضرت را احضار کرد و قضیه آن زن را برایش مطرح نمود.
امام فرمود:
حضرت زینب در فلان تاریخ چشم از جهان فروبسته است.
متوکل گفت:
حاضرین نیز این روایت نقل کردند، او نپذیرفت و من سوگند خورده‏ام جلوی ادعای ایشان را نگیرم مگر با دلیل محکم.
حضرت فرمود:
کار مهمی نیست من دلیلی می‏آورم که او را مجاب کند و دیگران نیز قبول داشته باشند.
متوکل گفت:
آن دلیل کدام است؟
حضرت فرمود:
گوشت بدن فرزندان فاطمه علیهاالسلام بر درندگان حرام است اگر راست می‏گوید او را جلو درندگان بگذار چنانچه از فرزندان فاطمه علیهاالسلام باشد درندگان به او آسیب نمی‏رسانند.
متوکل به آن زن گفت:
شما چه می‏گویی؟
گفت:
او می‏خواهد من کشته شوم، در اینجا از فرزندان فاطمه زیاد هستند، هر کدام را می‏خواهد جلو درندگان بیاندازد. در این وقت رنگ همگان پرید.
بعضی از دشمنان امام گفتند:
چرا خودش پیش درندگان نمی‏رود؟
متوکل به این پیشنهاد تمایل کرد. چون می‏خواست بدون آنکه در قتل امام دخالت داشته باشد او را از بین ببرد!
به حضرت گفت:
چرا خودتان نمی‏روید؟
امام فرمود:
اگر شما مایل باشید من می‏روم.
متوکل گفت: بفرمایید.
در آنجا شش عدد شیر بود امام در جلو شیرها قرار گرفت.
شیرها اطراف امام را گرفتند، دستهایشان را بر زمین گذاشته سر بر روی دست خویش نهادند.
امام دست بر سر آنها کشید و اشاره کرد که کنار بروند و فاصله بگیرند، شیرها به جانبی که امام اشاره کرده بود رفتند و در مقابل امام ایستادند.
وزیر متوکل به او گفت:
این کار بر ضرر تو است پیش از آنکه مردم از قضیه با خبر شوند او را بیرون بیاور!
متوکل از امام خواست از محل درندگان خارج شود و از حضرت عذر خواست که نظر بدی درباره شما نداشتیم، مقصودمان این بود سخن شما ثابت شود.
امام که خواست حرکت کند شیرها اطرافش را گرفتند و خود را به لباسهای ایشان می‏مالیدند.
هنگامی که حضرت پای به اولین پله گذاشت اشاره کرد برگردید! همه برگشتند و امام بیرون آمد.
متوکل به آن زن گفت:
اکنون نوبت تو است که به محل درندگان بروی، ناله و فریاد زن بلند شد، شروع به التماس کرده، اعتراف به دروغگویی خود نمود.
سپس گفت:
من دختر فلان هستم از فقر و تهی دستی به این ادعا افتادم.
متوکل به حرف او گوش نکرد دستور داد او را جلو درندگان بیندازند ولی مادر متوکل درخواست کرد از تقصیرات آن زن بگذرد، متوکل نیز او را بخشید.(74)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام کاظم در کاخ هارون

روزی امام موسی بن جعفر علیه‏السلام را در بغداد به یکی از کاخهای با شکوه هارون وارد کردند.
هارون که مست قدرت و سلطنت بود، به کاخ اشاره کرد و گفت:
این کاخ از آن کیست؟
- نظر هارون این بود که عظمت و جلال خویش را به رخ حضرت بکشد. -
امام با کمال بی‏اعتنایی به کاخ پر تجمل وی فرمود:
این خانه، خانه فاسقان است؛ همان افرادی که خداوند درباره آنها می‏فرماید:
به زودی کسانی را که در روی زمین به ناحق کبر می‏ورزند از (درک و فهم) آیات خود منصرف می‏سازم به طوری که هرگاه آیات الهی ببینند ایمان نمی‏آورند و اگر راه هدایت و کمال ببینند آن را انتخاب نمی‏کنند. اما هرگاه راه گمراهی ببینند آن را پیش می‏گیرند همه اینها به خاطر آن است که آنان آیات ما را تکذیب نموده و از آن غفلت کردند.(60) (تو نیز ای هارون از آنان هستی که در برابر حق تکبر ورزیده و جبهه گرفته‏اند.)
هارون از این پاسخ سخت ناراحت شد. از امام پرسید:
پس در واقع این خانه، خانه کیست؟
حضرت فرمود:
این خانه در حقیقت از آن شیعیان ما است اکنون دیگران (شما) با زور آن را گرفته‏اند و بر ایشان باعث آزمایش و امتحان است.
هارون گفت:
اگر این کاخ از آن شیعیان است، چرا صاحبش آن را از ما نمی‏گیرد؟
امام فرمود:
این خانه از صاحب اصلیش در حال عمران و آبادی گرفته شده است، هرگاه توانست آن را آباد کند پس خواهد گرفت...(61)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام صادق و ترک مجلس شراب

هارون پسر جهم نقل می‏کند:
هنگامی که حضرت صادق علیه‏السلام در حیره منصور دوانیقی را ملاقات نمود، من در خدمت ایشان بودم.
یکی از سران سپاه منصور پسر خود را ختنه کرده بود. عده زیادی از اعیان و اشراف را برای ولیمه دعوت کرد. امام صادق علیه‏السلام نیز از جمله دعوت شدگان بودند. سفره آماده شد و مهمانان بر سر سفره نشستند و مشغول غذا شدند. در این میان، یکی از مهمانان آب خواست. به جای آب، جامی از شراب به دستش دادند. جام که به دست او داده شد، فوراً امام صادق علیه‏السلام نیمه کاره از سر سفره حرکت کرد و از مجلس بیرون رفت. هر چه خواستند امام را دوباره برگردانند، برنگشت.
فرمود:
از رحمت الهی بدور و ملعون است آن کس که بر کنار سفره‏ای بنشیند که در آن شراب باشد.(56)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام صادق و تجارت منصفانه‏

امام علیه‏السلام غلامی به نام مصادف داشت هزار دینار به او داد برای تجارت به کشور مصر برود.
غلام با آن پول کالای خرید و با بازرگانان دیگر که از همان کالا خریده بودند به سوی مصر حرکت کردند، همین که نزدیک مصر رسیدند با کاروانی که از مصر باز می‏گشتند، روبه رو شدند و از آنان وضعیت کالای خود را که نیازمندیهای عمومی بود - از لحاظ بازار مصر پرسیدند.
در پاسخ گفتند:
کالای شما در مصر کمیاب است و بازار خوبی دارد.
غلام و همراهانش از کمبود متاعشان در مصر و نیز نیاز مردم به آن، آگاه گشتند. و با یکدیگر هم قسم شدند و پیمان بستند، که متاع را با سودی کمتر از صد در صد نفروشند.
وقتی که وارد مصر شدند، مطابق پیمان خود بازار سیاه به وجود آوردند و کالا را به دو برابر قیمتی که خریده بودند، فروختند.
غلام با هزار دینار سود خالص به مدینه باز گشت و دو کیسه که هر کدام هزار دینار داشت به امام صادق علیه‏السلام تسیلم نمود و عرض کرد:
فدایت شوم! یکی از کیسه‏ها اصل سرمایه است که شما به من دادید و دیگری سود خالص تجارت است.
امام فرمود: این سود زیادی است، بگو ببینم چگونه این را بدست آوردی؟
مصادف گفت: قضیه از این قرار است که در نزدیک مصر آگاه شدیم که کالای ما در آنجا کمیاب است، هم قسم شدیم و پیمان بستیم که به کمتر از صد در صد سود خالص نفروشیم و همین کار را کردیم.
امام گفت: سبحان الله! شما با ایجاد بازار سیاه به زیان گروهی از مسلمانان هم قسم می‏شود که کالایتان را به سودی کمتر از صددر صد خالص نفروشید؟
نه! من همچو تجارت و سودی را نمی‏خواهم.
آنگاه یکی از دو کیسه را برداشت و فرمود:
این اصل سرمایه من و دیگری را نپذیرفت، فرمود: این سود - که با بی‏انصافی بدست آمده - نیازی به آن ندارم.
سپس فرمود: ای مصادف! با شمشیر جنگیدن، از کسب حلال آسان‏تر است، به دست آوردن مال از راه حلال بسیار سخت و دشوار است.(45)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام زین العابدین و اهمیت عبادت‏

فاطمه دختر علی علیه‏السلام روزی امام زین العابدین علیه‏السلام را دید که وجود نازنین او در اثر کثرت عبادت رنجور و ناتوان گردیده است. بدون درنگ پیش جابر آمد و گفت:
- جابر! ای صحابه رسول خدا! ما بر گردن شما حقوقی داریم، یکی از آنها این است که اگر ببینی کسی از ما خود را از بسیاری عبادت و پرستش به هلاکت می‏رساند، او را تذکر دهی تا جان خود را حفظ نماید. اینک علی بن الحسین علیه‏السلام یادگار برادرم خود را از کثرت عبادت رنجور کرده و پیشانی و زانوهای او پینه بسته است.
جابر به خانه امام چهارم علیه‏السلام رهسپار گشت. در جلوی در کودکی را همراه با پسر بچه‏هایی از بنی‏هاشم دید. جابر به راه رفتن این کودک با دقت نگاه کرد و با خود گفت. این راه رفتن پیغمبر است. سپس پرسید:
- پسر جان! اسمت چیست؟
فرمود: من محمد بن علی بن حسینم.
جابر به شدت گریست و گفت:
- پدرم فدای تو باد! نزدیک من بیا.
آن حضرت جلو آمد. جابر دکمه‏های پیراهن امام باقر علیه‏السلام را باز کرد.
دست بر سینه‏اش گذاشت و بوسید و در این حال گفت:
- من از طرف پیغمبر صلی الله علیه و آله به تو سلام می‏رسانم. حضرت به من دستور داده بود که با تو چنین رفتار کنم.
سپس گفت از پدر بزرگوارت اجازه بگیر.
حضرت باقر علیه‏السلام پیش پدر آمد و رفتار پیرمرد و آنچه که گفته بود بر ایشان توضیح داد. امام فرمود:
- فرزندم! او جابر است. بگو وارد می‏شود.
جابر وارد شد. امام زین العابدین علیه‏السلام را در محراب دید که عبادت پیکرش را در هم شکسته و ناتوان کرده است.
امام علیه‏السلام به احترام جابر برخاست و از جابر احوالپرسی نمود و او را در کنار خود نشاند.
جابر عرض کرد: ای پسر پیغمبر! تو که می‏دانی خداوند بهشت را برای شما و دوستان شما آفریده و جهنم را برای دشمنانتان. پس علت این همه کوشش و زحمت در عبادت چیست؟
امام علیه‏السلام فرمود: مگر رسول خدا صلی الله علیه و آله را ندیده بودی با آنکه خداوند در قرآن به آن حضرت گفته بود همه گناهان تو را آمرزیده‏ایم باز جدم که پدر و مادرم فدای او باد آنقدر عبادت کرد تا پا و ساقهای مبارکش ورم نمود. عرض کردند: شما با این مقام باز هم عبادت می‏کنید؟
فرمود: أفلا أکون عبداً شکوراً آیا بنده سپاسگزار خدا نباشم؟
جابر دانست سخنانش در امام علیه‏السلام اثر ندارد و باعث نمی‏شود که از روش پرزحمت خود دست بردارد.
عرض کرد فرزند پیغمبر! پس حداقل جان خود را حفظ کن زیرا که شما از خانواده‏ای هستید که بلا و گرفتاری بواسطه آنان دفع می‏شود و باران رحمت به برکت وجودشان نازل می‏گردد.
فرمود: جابر! من از روش پدرانم دست برنمی‏دارم تا به دیدار ایشان نائل گردم. جابر گفت: به خدا سوگند! میان اولاد پیامبران کسی را مانند علی بن الحسین علیه‏السلام نمی‏بینم، مگر یوسف پیغمبر. قسم به پروردگار! فرزندان این بزرگوار بهتر از فرزندان حضرت یوسف هستند و از فرزندان او کسی است که زمین را پر از عدل و داد می‏کند، بعد از آنکه پر از ظلم و ستم شود (اشاره به حضرت حجة بن الحسن ارواحنا له الفداء). (35)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام زین العابدین از عبادت علی می‏گوید

روزی امام باقر علیه‏السلام محضر پدر بزرگوارش امام زین العابدین علیه‏السلام مشرف شد و احساس کرد که حضرت در عبادت کردن به جایی رسیده که هیچ کس به آن مرحله نرسیده است. صورتش از شب زنده داری زرد شده و چشمهایش از گریه سرخ گردیده و پیشانی‏اش پینه بسته و دو ساق پای او از کثرت ایستادن در نماز ورم کرده است. حضرت باقر علیه‏السلام می‏فرماید: چون پدرم را در این حال دیدم دیگر نتوانستم خودداری کنم و به گریه افتادم. پدرم در آن وقت به فکر فرو رفته بود. پس از لحظاتی از ورود من آگاه گشت. دید که من گریه می‏کنم. روی به من کرد و فرمود: فرزندم! یکی از نوشته‏ها که عبادت امیر المؤمنین علیه‏السلام در آن نوشته شده بیاور. من نوشته را تقدیم کردم. کمی از آن خواندند، سپس با حالتی افسرده و ناراحت نوشته را بر زمین گذاشت و فرمود: چه کسی می‏تواند مانند علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام عبادت کند. (39)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام باقر نوری درخشان‏

ابوبصیر می‏گوید:
در محضر امام محمد باقر وارد مسجد شدم، مردم در رفت و آمد بودند.
حضرت به من فرمود:
از مردم بپرس مرا می‏بینند؟
من به هرکس که رسیدم پرسیدم:
امام باقر را دیده‏ای؟
می‏گفت:
نه! با اینکه همانجا ایستاده بود.
در این وقت ابو هارون مکفوف (نابینا) وارد شد.
امام علیه‏السلام فرمود:
اکنون از ابو هارون بپرس که مرا می‏بیند یا نه؟
من از او پرسیدم:
امام باقر را دیده‏ای؟
پاسخ داد: آری!
آنگاه به حضرت اشاره کرد و گفت:
مگر نمی‏بینی امام اینجا ایستاده است.
پرسیدم:
از کجا فهمیدی؟ (تو که نابینا هستی.)
پاسخ داد:
چگونه ندانم با اینکه امام نوری درخشان است؟(43)
آری حقیقت را با چشم دیگری باید دید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، الجار ثم الدار

امام حسن علیه‏السلام می‏فرماید:
مادرم زهرا علیهاالسلام را در شب جمعه دیدم تا سپیده صبح مشغول عبادت و رکوع و سجود بود و مؤمنین را یک یک نام می‏برد و دعا می‏کرد، اما برای خودش دعا نکرد عرض کردم:
- مادر جان چرا برای خودتان دعا نمی‏کنید؟
فرمودند:
- فرزندم اول همسایه، بعد خویشتن! (الجار ثم الدار!)(26)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اگر پیش از ملاقات قائم بمیرم

عبدالحمید واسطی نقل می‏کند، به امام محمد باقر علیه‏السلام عرض کردم:
به خدا قسم دکان‏های خود را به انتظار ظهور امام زمان (عج) رها کردیم، تا جایی که اکنون چیزی نمانده از فقر و بیچارگی، دست گدایی پیش مردم دراز کنیم!
فرمود:
- این عبدالحمید! آیا گمان می‏کنی اگر کسی خود را وقف راه خدا کند، خداوند راه روزی را به روی او نمی‏گشاید؟ والله! خداوند در رحمت خود را به روی او خواهد گشود.
رحمت خدا بر کسی که خود را در اختیار ما گذاشته و ما را و امر ما را زنده نگه می‏دارد.
عرض کردم:
- اگر من پیش از آنکه به ملاقات قائم شما مشرف گردم، بمیرم، چگونه خواهم بود؟
فرمود:
- هر کدام از شما که می‏گوید:
اگر قائم آل محمد (عج) را ببینم به یاری او بر می‏خیزم، مانند کسی است که در رکاب او شمشیر بزند و کسی که در رکاب وی شهید گردد، مثل این است که دوبار شهید شده است.
(در روایت دیگری نقل شده:
مثل کسی است که در رکاب او شمشیر زند؛ بلکه مثل کسی است که با وی شهید شود.)(50)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اعترافات دشمن

هنگامی که امام حسین علیه‏السلام به شهادت رسید، عبدالله پسر عمر به یزید بن معاویه نوشت:
حقاً که مصیبتی سنگین و حادثه‏ای بزرگ در اسلام رخ داد هیچ روزی مانند عاشورای حسین نخواهد بود.
یزید در پاسخ عبدالله نوشت:
ای احمق! ما به خانه‏های آراسته، فرشهای آماده و بالش‏های منظم وارد شده‏ایم و اگر اینها حق دیگران باشند، پدرت عمر اول کسی بود که چنین کاری را انجام داد و حق دیگری را غصب کرد.(95)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اشکی بر سید الشهداء

سید علی حسینی که از اصحاب امام رضا علیه‏السلام است می‏گوید:
من همسایه‏ام امام علی بن موسی الرضا علیه‏السلام بودم. چون روز عاشورا می‏شد از میان برادران دینی ما یک نفر مقتل امام حسین علیه‏السلام را می‏خواند و به این روایت رسید که حضرت باقر علیه‏السلام فرمود:
- هر کس از دیده‏های او ولو به قدر بال پشه‏ای اشک بیرون بیاید. خداوند گناهانش را می‏آمرزد. اگر چه مانند کف دریاها باشد.
در آن مجلس شخص نادانی که ادعای علم می‏کرد. حضور داشت و بر آن بود که این حدیث نباید صحیح باشد. چگونه گریستن به آن اندکی بر حضرت حسین علیه‏السلام این قدر ثواب می‏تواند داشته باشد؟ با ایشان مباحثه بسیار کردیم و در آخر هم از گمراهی خود برنگشت و برخاست و رفت.
آن شب گذشت. چون روز شد، نزد ما آمد و از گفته‏هایش معذرت خواست، اظهار ندامت کرد و گفت:
- شب گذشته در خواب دیدم قیامت برپا شده است و پل صراط بر روی جهنم کشیده‏اند و پرونده‏های اعمال را گشوده‏اند و آتش جهنم را افروخته‏اند و بهشت را زینت کرده‏اند. در آن وقت گرما شدید شد و عطش سنگین بر من غلبه کرد. چون به جانب راست خو نگاه کردم حوض کوثر را دیدم و بر لب آن دو مرد و یک زن را مشاهده کردم که ایستاده‏اند و نور جمال ایشان صحرای محشر را روشن کرده است. در حالیکه لباس سیاه پوشیده‏اند و می‏گریند. از کسی پرسیدم: اینها کیستند که بر کنار کوثر ایستاده‏اند؟
پاسخ داد: یکی محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و دیگری علی مرتضی و آن زن فاطمه زهرا علیها السلام است.
گفتم: چرا سیاه به تن دارند، غمگین هستند و می‏گریند؟
گفت: مگر نمی‏دانی که امروز عاشوراست؟
گفتم: روز شهادت شهید کربلا امام حسین علیه‏السلام است. آنان به این جهت غمناکند.
سپس نزدیک حضرت فاطمه علیها السلام رفتم و گفتم:
- ای دختر رسول خدا! تشنه‏ام. آن حضرت از روی غضب به من نظر کرد و گفت:
- تو مگر همان شخص نیستی که فضیلت گریستن بر میوه‏ها قلبم، نور چشمم، فرزندم حسین را انکار می‏کردی؟ با اینکه با ظلم و ستم او را شهید کردند. لعنت خدا بر قاتلین و ظالمین و کسانی که ایشان را از آشامیدن آب منع کردند.
در این حال از خواب وحشتناک بیدار شدم و از گفته خود پشیمان گشتم. اکنون از شما معذرت می‏خواهم و باشد که از تقصیر من در گذرید. (32)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اسراف ممنوع‏

ابان پسر تلغب نقل می‏کند:
امام صادق علیه‏السلام فرمود:
ابان! تو گمان می‏کنی خداوند به کسی که مال و ثروت داده، به خاطر مقام و منزلت او در پیشگاه خدا بوده و او را خداوند دوست می‏دارد؟
و کسی را که از عطای خود محروم ساخت و زندگیش در تنگنا است، به خاطر این است که او در نزد خدا بی‏ارزش است و خداوند او را دوست ندارد؟
هرگز چنین نیست. زیرا ثروت و مال از آن خداست، به عنوان امانت در اختیار مردم می‏گذارد و آنان را آزاد گذاشته که از روی میانه روی بخورند و بیاشامند و لباس تهیه نموده و ازدواج کنند و برای خود وسیله سواری تهیه کرده و زندگی را به طور اقتصادی بگردانند.
و هرگاه از مخارج معمولی اضافه آمد، از مستمندان و مؤمنان دستگیری نموده و مشکلات زندگی آنان را برطرف سازند.
هر کس در مال خداوند این چنین شرعی و میانه روی رفتار کند، هر اندازه استفاده نماید و هر کاری انجام دهد، بر وی حلال است.
هر آنچه می‏خورد و می‏آشامد و سواری تهیه می‏کند و ازدواج می‏نماید بر او حلال است.
و کسی که اسراف نموده و در موارد خلاف خروج می‏کند برایش حرام خواهد بود.
آنگاه فرمود:
- اسراف نکنید! چون خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد.
ای ابان! تو فکر می‏کنی خداوند از کرم و فضل خود به کسی به عنوان امانت مالی می‏دهد او می‏تواند اسبی به ده هزار درهم بخرد در صورتی که اسب بیست درهمی هم او را کفایت می‏کند و یا کنیزی به هزار دینار بخرد با این که بیست دیناری او را کافی است؟
سپس فرمود:
زیاده روی نکنید خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد.(51)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0