قالب بلاگdownload قالب وبلاگقالب وبلاگGames

همه ایران سرای من است
نويسندگان
لینک دوستان


قرار شد دين از سياست جدانشود...



همان وقت كه ابوسفيان ها از ترس جان ايمان آوردند،



همان وقت كه ابو موسي ها علي(ع) را خانه نشين كردند



و آنگاه كه دستان آسمان را در كوچه هاي مدينه بستند و خورشيدش را نيلي كردند



از همان روز ها بود كه عده اي در سينه آهنگ مرگ بر اصل ولايت داشتند



در  كوچه پس كوچه هاي تنگ وتاريك تاريخ، تو فرياد ميكشيدي و ميگفتي انا



السبيل ولي باز بيراهه ميرفتند، ميگفتي اين تذهبون.انگشت هاشان را درگوش فروميبردند



ضجه ميزدي كه آي مردم منم اولوالامر، منم مزد رسالت ،منم قرآن ناطق



آه ولي هيچ كس گوشش بدهكار اين حرف ها نبود .



راستي مگر سكولاريسم را به تو تعارف نكردند ؟مگر نگفتند بيا بيعت كن؟



تو كه دلت براي حكومت لك نميزد...



ودر  کربلا



اصلا مگر نميدانستي خودشان را به خواب زده اند؟ پس ديگر نداي هل من ناصر ينصرني ات براي چه بود؟ چه بايد ميكردي از دست اين جماعت نادان نماز خوان پيشاني پينه بسته ي بي تو( بي ولايت)



تو كه دنيايي نداشتي كه به خاطر حفظش قدرت بخواهي .از چه ميترسيدند ؟ميترسيدند تو رهبر  شوي و زور بگويي ، ميترسيدن بار خودت را ببندي ؟ميترسيدند اطرافيانت به نان و نوايي برسند؟ نه پس چه مرگشان بود كه نگذاشتند تو آنجا كه شايسته است آنجا كه لازم است بنشيني؟



 چه بايد ميكردي؟و تو باز هم تنها ماندي !



1400سال بعد باز هم گفتند ولايت با مرگ پيامبر تمام شد...



باز هم هلهله زنان و پايكوبان شعر مرگ بر اصل ولايت سر دادند اما اين بار غافل از آنكه:



ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند...



 
 
[ چهارشنبه 21 مهر 1389  ] [ 6:33 PM ] [ حجت حاجیان پور ]
نظرات 0

بوي يوسف مي دهد پيراهنش          گرچه خوديعقوب كنعان من است
 
من چو سنگم او چو كوه بيستون        من چو مورم او سليمان من است
 
من چو بلبل او  چو  باغ  پر زگل            من چوبرگ او سرو بستان من است   
 
نام  او  ورد  زبانم  روز   و  شب             عشق او درد است ودرمان من است
 
آرزوي  ديدنش   دارم  به    دل       در فراقش شهر زندان من است   
 
اي خوش آن روزي كه بينم رهبرم         ساعتي در خانه  مهمان  من است

هرگز اي ياران دعايش مي كنيد           شب نمازش ذكر ياران  من  است
 
روي خوبش با دو چشمت ديده اي             چهره اش چون ماه تابان من است 
 
غرق  درياي  تهاجم  را  چه  غم          ناجي  كشتي  ز طوفان من است 
 
گر چه دشمن نقشه ها دارد بسي     حامي او  حي سبحان من است     
 
در  امانت  او ‹‹  امين  ››  انقلا ب           در شجاعت شير ميدان من است     
 
راه  او  باشد    ره  پير خمين (ره)      رهرو راه شهيدان من است
  



 
 
[ چهارشنبه 21 مهر 1389  ] [ 6:32 PM ] [ حجت حاجیان پور ]
نظرات 0

افتخار  ما    بود ‹‹  سيد  علي ››       سرور من جان جانان من است 
 
چون فقيه وعالم است ودين شناس       مرجع تقليد  دوران من  است   
 
روز ششم  ماه  تير از سال شصت         رهبرم جانباز  ايران  من  است 
 
اي  خداوندا   نگهدارش  تو   با ش             چون دعاي او نگهبان من است     
 
شعر امروزم كه وصف رهبر است        بهترين اشعار  ديوان من است
 
پيروانش ني به پاكستان و   هند          درفلسطين است و لبنان من است   
 
گوئيا مهدي(عج) چنين گويد كه او         بهترين اصحاب و ياران من است




 
 
[ چهارشنبه 21 مهر 1389  ] [ 6:31 PM ] [ حجت حاجیان پور ]
نظرات 0
اي دو چشمانت چراغ شام يلداي همه

                                    آفتاب صورتت خورشيد فرداي همه

اي دل دريايي‌ات کشتي نشينان را اميد

                                  وي نگاه روشنت فانوس درياي همه

اي بيان دلنشينت بارش باران نور

                                 وي کلام آتشينت آتش ناي همه

خنده‌هاي گاه‌گاهت خنده خورشيد صبح

                               شعله لرزان آهت شمع شبهاي همه

قامتت نخل بلند گلشن آزادگي

                             سرو سرسبزي سزاوار تماشاي همه

گر کسي از من نشاني از تو جويد،گويمش

                            خانه‌اي در کوچه باغ دل، پذيراي همه

لاله زار عشق يکدم بي گل رويت مباد

                            اي گل رويت بهار عالم آراي همه

شعر« خانه اي در کوچه باغ دل» دکتر حداد عادل



 
 
[ چهارشنبه 21 مهر 1389  ] [ 6:27 PM ] [ حجت حاجیان پور ]
نظرات 0
ای قلم از قدرتی غالب بگو

از علی بن ابی طالب بگو

از علی مرد سیاست مرد دین

 از علی تنها ترین مرد زمین

 بیعت ما دوستان عین ولاست
 
زاده ی زهرا علی روح خداست

عده ای از همرهان جاهل شدند

در حمایت از علی کاهل شدند

خاک شهر کوفه بر سرهایتان

پس چه شد ایمان و باورهایتان

پشت بر مولا زهرا کرده اید

هیچ و شرم از این شهیدان کرده اید

حرفی از اعماق ایمان می زنم

با لب و حلق شهیدان میزنم

سامری ها با قلم بت ساختند

فتنه در دامان دین انداختند

مکر داخل کفر خارج را ببین

رونق کار خوارج را ببین

دین فروشان قلعه در باور زدند

یک به یک پشت قلم اردو زدند

با اساس دین تسامح می کنند

پای ارزش ها تساهل می کنند

هدیه بر رقاصه ها واجب نبود

قدر عالم کمتر از مطرب نبود

تا که گردد فتنه و آشوب کم

جبهه ای ها باز باهم هم قسم

نائب مهدی ولی داریم و بس

شیعیان سید علی داریم و بس



 
 
[ چهارشنبه 21 مهر 1389  ] [ 6:26 PM ] [ حجت حاجیان پور ]
نظرات 0

یکبار دوستهای ناصر آمده بودندخانه مان مهمانی، یک فیلم از ناصر آورده بودند که من هم تا آن روز ندیده بودم، فیلم را انداختند روی دیوار که همه راحت ببینند.
ناصر نشسته بود توی سنگر، صحبت می کرد، لباس سپاه پوشیده بود مثل همیشه می خندید، بلند شد که از سنگر بیرون برود، علی دوید طرف دیوار را چنگ زد، می خواست بغلش کند، صدایش می زد، می خواست پایش را بگیرد ولی دستش می خورد به دیوار، نمی دانست چه کار کند، نمی توانست از دیوار جدایش کند دو سالش بیشتر نبود.
تا آن روز فقط عکس های ناصر را دیده بود، نمی دانست بابا راه هم می رود، می خندد، نگاهش می کند.

منبع: کتاب نیمه پنهان ماه / شماره7 / شهید ناصر کاظمی به روایت همسر شهید
http://epelak.blogfa.com




 
 
[ چهارشنبه 21 مهر 1389  ] [ 6:25 PM ] [ حجت حاجیان پور ]
نظرات 0
« بسم رب الشهداء و الصديقين »

ساعت ۶صبح روز ۲۱فروردین سال ۶۶ است .نگهبانی من تمام شده است و نگهبان بعدی سید حسین حسینی است. برادرشهید سید حسن حسینی.


می روم او را صدا می کنم که بیاید سر پست کمی گله مند می شود .می گویم: اگر ناراحتی من به جایت می ایستم.

میگوید: نه داشتم خواب بهشت را می دیدم و بعد بلند می شود و به طرف سنگر می رود و پست را از من تحویل می گیرد هنوز ده دقیقه نگذشته است که صدای انفجار می آید و بعد تلی از خاک که بر سرمان فرو می ریزد می دوم بیرون سنگر و می بینم سه دستگاه تانک عراقی بین خاکریز کمین و خط اول رو به ما موضع گرفته و شلیک می کنند نگاه به سنگر نگهبانی می کنم و با دیدن سید حسین حسینی به یاد فرازی اززیارت ناحیه ی مقدسه می افتم:

که: السلام علی الشیب الخضیب

بچه ها را صدا می زنم. آر پی جی زن می آید. چند گلوله حاضر می کنم و او شلیک می کند. یکی از تانکها شکار می شود و دو تای دیگر فرار می کنند.از سکوت خط اول متوجه می شویم که کسی در آنجا نیست. با تدبیر فرمانده کمین به عقب می رویم و متوجه می شویم که دشمن به داخل خاکریز نفوذ کرده و خیلی ها شهید و بقیه در خاکریز احتیاط موضع گرفته و مشغول دفاع هستند. به آنها ملحق می شویم بچه های غیرتمند ما شانه به شانه هم در حالی که بوی باروت و خون و انفجار همه جا را پر کرده و از سر و رویشان خون و عرق می چکد در جنب و جوش اندو فقط در فکر دفاع از دین و ناموس و خاک میهن اسلامی خویش اند.


سرم را که بلند می کنم پیکر شهیدی را می بینم که روی خاکریز افتاده و پاره پاره شده است.

برای شناسایی داخل جیب پیراهنش را می بینم نامه ای هست که انگار فرصت نکرده که آن را پست کند و خیلی از خطوط آن همراه ترکش به داخل قلبش رفته است و باقیمانده ی آن آغشته به خون پاک اوست نامه را باز می کنم با خط درشت نوشته است :


خواهرم حجاب تو کوبنده تر از خون من است..



 
 
[ چهارشنبه 21 مهر 1389  ] [ 6:24 PM ] [ حجت حاجیان پور ]
نظرات 0

محو سخنان حاج همت بودم که در صبحگاه لشگر با شور و هيجان خاصي مشغول سخنراني بود
مثل هيشه آنقدر صحبتهاي حاجي گيرا بود که کسي به کار ديگري نمي پرداخت.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود و تنها طنين صداي حاج همت بود و صلوات گاه به گاه بچه ها.
توي همين اوضاع، پچ پچي توجه بچه ها را به خود جلب کرد. صداي يکي از بسيجي هاي کم سن و سال لشگر بود که داشت با يکي از دوستاش صحبت مي کرد.
فرمانده دسته هرچي به اين بسيجي تذکر مي داد که ساکت شود و به صحبتهاي فرمانده گوش کند، توجهي نمي کرد...
خلاصه! فرمانده دسته مجبور شد برخوردي با اين بسيجي بکند، آنهم چه برخوردي!! و همهمه اي اطراف آنها ايجاد شد.

سر و صداها که بالا گرفت بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبتهايش را قطع کرد و پرسيد: «برادرا! اونجا چه خبره؟ يک کم تحمل کنيد، زحمت رو کم مي کنيم»
کسي از ميان صفوف به طرف حاجي رفت و در گوشش چيزي گفت. حاجي سري تکان داد و رو به جمعيت کرد و خيلي قاطع و محکم گفت: «آن برادري که باهاش برخورد شده بياد جلو»
سکوتي سنگين همه ميدان صبحگاه را فراگرفت و لحظاتي بعد بسيجي کم سن و سال سلانه سلانه به طرف جايگاه آمد.
حاجي صدايش را بلندتر کرد: «بدو برادر بجنب!»

بسيجي که جلوي جايگاه رسيد، حاجي محکم گفت: «بشمار سه پوتين هاتو دربيار» و بعد شروع کرد به شمردن...
بسيجي کمي جاخورد و به علامت تعجب سرش را کمي به پهلو چرخاند. حاجي کمي تن صدايش را بلندتر کرد و گفت:«بجنب برادر! پوتين هات!»
بسيجي خيلي آرام به باز کردن بند پوتين هايش مشغول شد، همه شاهد صحنه بودند بسيجي پوتين پاي راستش را که از پا بيرون کشيد، حاجي خم شد و دستش را دراز کرد و گفت: «بده به من برادر»!!
بسيجي يکه اي خورد و بي اختيار پوتينش را به حاجي سپرد. حاج همت لنگه ي پوتين را روي تريبون گذاشت و دست به کمرش برد و قمقمه اش را درآورد. در آن را باز کرد و آب آن را درون پوتين خالي کرد...
همه هاج و واج مانده بودند که اين ديگر چه جور تنبيهي است؟!

حاجي انگار که حواسش به هيچ کجا نباشد، مشغول کار خودش بود و يکباره پوتين را بلند کرد لبه آنرا به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشيد، سپس پوتين را به بسيجي داد و آرام گفت:«برو سرجايت برادر!»
بسيجي که مثل يک آدم آهني سرجايش خشکش زده بود پوتين را گرفت و حاجي هم بلند بطوريکه همه بشنوند گفت: «ابراهيم همت! خاک پاي همه شما بسيجي هاست... ابراهيم همت توي پوتين شما بسيجي ها آب ميخوره!»
جوان بسيجي يکدفعه مثل برق گرفته ها دستش رو بالا برد و فرياد زد: براي سلامتي فرمانده لشگر حق صلوات...
و انفجار صلوات محوطه صبحگاه را لرزاند!




 
 
[ چهارشنبه 21 مهر 1389  ] [ 6:16 PM ] [ حجت حاجیان پور ]
نظرات 0

درباره وبلاگ

آرشيو مطالب
موضوعات
آمار وبلاگ
  کل بازدید : 2015 نفر
  كل مطالب : 10 عدد
  كل نظرات : 0 عدد
  تاریخ ایجاد وبلاگ : شنبه 7 آذر 1388 
  آخرین بروز رسانی : چهارشنبه 21 مهر 1389