پله پله تا...
يك روز ظهر هنگام ناهار خدمت امام بودم. هيچ وقت سابقه نداشت ايشان مطالبه غذا كنند بلكه هميشه مي نشستند تا هر وقتي غذا برايشان آورده مي شد، مشغول شوند. آن روز رو به من كردند و گفتند: بگو غذا را بياورند . ظاهرا خودشان هم متوجه اين نكته شدند كه برخلاف هميشه غذا را مطالبه كرده اند، فورا گفتند: خيلي ضعف دارم حتي قاشق را نمي توانم بلند كنم. با سابقه اخلاقي كه از ايشان داشتم اصلا اهل اين كه اظهار ضعف كنند، نبودند؛ متوجه شدم كه حتما بايد مورد خاصي باشد، به همين جهت فوري آمدم وبا آقاي دكتر طباطبايي (دامادم) مساله را در ميان گذاشتم و بعد هم به دكتر عارفي اطلاع دادم كه امام اظهار ضعف شديدي فرموده اند كه حتي قاشق را نمي توانند بلند كنند. دكتر عارفي هم گفتند كه: بسيار خوب حتما اقدام مي كنيم؛ و من ديگر در جريان اقدامات آنها نبودم ولي فردايش معلوم شد كه قرار شده است امام را تحت آزمايش و مراقبت قرار دهند.
فردا ظهر بعد از درس به منزل ايشان براي احوالپرسي رفتم، صبح آن روز براي آمادگي امتحان دكترا درس مي خواندم و ظهر فرصت شد كه خدمت ايشان برسم و امام فرمودند: مرا از صبح برده اند، آزمايشگاه . ايشان نسبت به آزمايش ها خيلي اظهار ناراحتي كردند و چند بار به من گفتند كه: شايد سي عمل (يعني آزمايش) روي من انجام دادند و همين طور به طور ضمني اين را فرمودند و نشان مي داد كه خيلي اذيت شده بودند چون قبل از آن، چند سال كه ايشان كسالت پيدا كرده بودند – كه آن هم داستان مفصلي دارد – ايشان هيچ شكايتي از كارهاي آقايان دكترها نمي كردند.
دقيقا يادم نيست كه فرداي روز آزمايش قرار شد ايشان را عمل كنند يا دو روز بعد؛ ولي در هر حال وقتي به من اطلاع دادند كه قرار است صبح فردا ايشان را براي عمل به بيمارستان ببرند، شب قبل از آن خدمتشان رسيدم. ايشان فكر مي كردند كه من از ماجراي عمل بي اطلاعم و چون فكر مي كردم كه ميل دارند من ماجرا را ندانم، من هم اصلا به روي خودم نياوردم و هيچ اظهار ناراحتي نكردم، به خانم (مادرم) فرموده بودند: به فهيمه نگوييد كه فردا مرا عمل مي كنند مي خواستند احيانا ناراحت نشوم، من هم چيزي نگفتم چون احساس كردم ايشان اينجوري راحت ترند.
صبح فردا روز امتحان دكتراي من بود، درست همان روزي كه قرار شد ايشان را عمل كنند. صبح زود آمدم خدمت ايشان كه قبل از رفتن براي عمل ببينمشان، بعد بروم براي امتحان. وقتي وارد منزل امام شدم، ديدم كه همه با خوشحالي گفتند: آقا را عمل نمي كنند، دكترها گفته اند حالا واجب نيست حتما امروز عمل بشوند. ظاهرا مي خواستند يكسري آزمايش هاي ديگري انجام دهند و خودشان هم از اينكه مي ديدند اينقدر ما خوشحاليم خوشحال بودند. وقتي من رفتم خدمتشان، مرا بغل كردند و بوسيدند و گفتند: تو برو .
مي دانستند كه من امتحان دارم شايد هم اينكه سفارش كرده بودند كسي به من نگويد كه مي خواهند عمل كنند براي همين بود كه فكر مي كردند اگر من بدانم نگران مي شوم و به امتحانم لطمه وارد مي شود زيرا شاهد درس خواندن و امتحان دادن من بودند. به من گفتند: نه، برو، برو با خيال راحت، برو امتحانت را بده، من ديگر عمل ندارم. ما هم خيلي خوشحال شديم و براي امتحان رفتيم. بعد از امتحان، ظهر برگشتم و آمدم كه ديدم، گفته اند باز عمل مي خواهد و فردا صبح ايشان را براي عمل مي بردند؛ ساعت نه صبح. من آخر شب آمدم منزل، خوابيدم و صبح ساعت هفت و نيم رفتم منزل ايشان ديدم نيستند و ايشان را برده بودند اتاق عمل؛ همان لحظه گفتند كه تازه برده اند اتاق عمل. من خيلي ناراحت شدم كه قبل از رفتن به اتاق عمل خدمت ايشان نرسيدم، ولي در هر حال خودم مقصر بودم. بايد زودتر مي رفتم يا شب را همان جا مي خوابيدم.
من قبل از عمل، همان روزي كه دكترها ايشان را ديده بودند، منزل خانم بودم. ايشان از اتاق خودشان آمدند توي حياط. طبق معمول وقتي مي آمدند توي حياط، مي آمدند كنار پله ها و جلوي آشپزخانه، اگر كسي بود مي ايستادند صحبتي مي كردند و اگر كسي نبود به قدم زدن خودشان ادامه مي دادند. آن روز آمدند پاي پله ها و فرمودند: خوب ديگر، اينجوري گفته اند.
با توجه به سن ايشان و ضعفي كه داشتند حدس قوي زدم كه موضوع چيست؛ ولي فقط در حد حدس بود. به همين جهت رفتم نزد آقاي دكتر پورمقدس و گفتم: با توجه به حدس من سن بالاي امام چطوري مي شود ايشان را عمل كرده ولي باز نگفتم كه من از اصل مساله بي اطلاعم فقط درباره عمل سوال كردم، ايشان هم شروع كردند به توضيح دادن كه اگر عمل نكنيم، اين زخم ممكن است خونريزي كند و خونريزي بيشتر ضرر دارد ولي ما اگر ايشان را عمل كنيم بهتر است و وضع به صورتي است كه چاره اي جز عمل نيست. البته به همين جهت هم عمل انجام شد و همان روز يكي از آقايان دكترها آمد و گفت: فكر نمي كرديم كه زخم تا اين حد باشد يعني بيشتر تاييد مي كردند كه چه خوب شد ما عمل كرديم.
در هنگام عمل در سالن بيمارستان تلويزيون مدار بسته اي بود كه اتاق عمل و فعاليت دكترها را نشان مي داد و من هم در همان سالن روبروي تلويزيون نشسته بودم و آقايان نيز در همين سالن بودند، احمد آقا بود، حضرت آيت الله خامنه اي، حضرت آيت الله موسوي اردبيلي، آقاي رفسنجاني، آقاي توسلي، آقاي آشتياني و آقاي صدوقي، همه اين آقايان و عده ديگري هم بودند، آمدند و گفتند: خانمها نباشند! ولي من گفتم: من هستم! چون قصدم اين بود ببينم دكترها چه مي كنند و مي خواستم ناظر باشم كه در عمل چه كاري انجام مي دهند؛ به همين جهت نشستم و چون در اصل مساله عمل خيلي دقت داشتم، اصلا يادم رفته بود كه ماجرا چيست؛ ولي البته آقايان بودند، آقاي موسوي اردبيلي بلند بلند گريه مي كردند. آقاي خامنه اي تشريف بردند براي نماز، آقاي رفسنجاني گريه مي كردند و آقاياني كه طرف ديگر نشسته بودند بلند بلند گريه مي كردند و من از اول تا آخر عمل را همان جا نشستم. در اين ميان خانم با همشيره (صديقه خانم) تشريف آوردند و نشستند. يك چند لحظه اي كه نشستند، آقاي هاشمي به خانم گفتند: شما تشريف ببريد چه فايده اي دارد اينجا بنشينيد جز اينكه شما را ناراحت مي كند. ايشان گفتند: چشم و از جا بلند شدند؛ ولي آقاي هاشمي ديدند من پا نشدم، رو كردند به من و گفتند كه : شما هم با خانم تشريف ببريد اندرون. گفتم: نخير، من همين جا مي نشينم. بعد رو كرد به خانم كه: شما ايشان را ببريد، ناراحت مي شوند.
گفتم: نه، من ناراحت نمي شوم و مي خواهم مخصوصا ناظر باشم. ايشان هم ديگر حرفي نزدند. من هم قصدم همين بود كه ببينم عمل چيسته يك كنجكاوي خاصي داشتم.
بعد از عمل دكترها اظهار ناراحتي به آن معني نمي كردند. البته آقاي دكتر فاضل كه عمل را انجام داده بود، خيلي اظهار خوشحالي مي كرد كه عمل با موفقيت انجام شد و ظاهر حال امام هم بعدا كه به هوش آمدند خوب بود.
دوران به هوش آمدن ايشان خيلي طولاني بود كه باعث نگراني ما شد ولي گفته شد كه طبيعي است و اشكالي ندارد. بعد از آن هم كه مي رفتيم خدمت ايشان هيچ اظهار ناراحتي و درد نمي كردند. البته بستگي داشت چگونه از ايشان سوال كنيم. اگر مي پرسيديم حالتان چظور استه در جواب مي گفتند: خوبه، بد نيستم يا يك جواب مناسب ديگري مي دادند؛ ولي اگر مي پرسيديم: درد داريده چون اهل دروغ گفتن نبودند، هميشه جواب مي داند: درد دارم . من هر وقت مي پرسيدم كه آيا درد داريد يا نهه ايشان مي فرمودند: تمام بدنم درد مي كند ؛ شايد اين جمله را بارها از ايشان شنيدم.
در اين مدت ما اكثر منزل ايشان و بيمارستان بوديم، مخصوصا من؛ چون غذاي ايشان را برعهده گرفته بودم كه درست كنم، معمولا آنجا بودم.
همشيره ها و همشيره زاده ها هم معمولا آنجا بودند. چون كه مي دانستم ايشان از نظر غذا چه غذايي را دوست دارند، مقدار ترشي و چيزهايي ديگرش را مي دانستم، غذاي ايشان تقريبا بر عهده من بود. در همان سال 58 هم كه ايشان را بردند بيمارستان قلب، باز من از منزل غذا درست مي كردم و برايشان مي بردم. اين دفعه نيز درست كردن و پختن و كشيدن با من بود و معمولا ليلي (دخترم) يا شخص ديگري مي برد؛ اگر من نبودم به فريده خانم (همشيره) يا فاطي خانم (خانم احمدآقا) يا فرشته (خواهرزاده ام) مي سپردم. دكترها گفته بودند روزي پنج وعده غذا بايد به ايشان داده شود و در هر وعده مقدار غذا كم و مقوي باشد زيرا در هنگام عمل تقريبا دو سوم حجم معده را برداشته بودند. ما هم معمولا صبحانه را چايي و يك چيز مختصري به ايشان مي داديم. اصلا باور كردني نيست كه چقدر كم بود، فقط اسمش صبحانه بود.
در رابطه با روند بيماري هم، من غير از اينكه آنچه را خودم به ظاهر مي ديدم يا مي شنيدم، مقيد بودم از آقايان دكترها جداگانه بپرسم و به احمد آقا هم سفارش كرده بودم كه من به عنوان يك دختر اين حق را دارم كه از جزئيات حال آقا مطلع باشم. ايشان هم گفتند: اشكالي ندارد. به اين جهت هر وقت بودم، مرا در جريان وقايع قرار مي دادند و اگر هم نبودم ايشان مقيد بودند هر روز به من تلفن كنند و حال آقا را برايم بازگو كنند. البته گاهي سفارش مي كردند به خانم نگوييد يا مثلا به همشيره نگوييد كه طاقتشان كمتر است و ممكن است اظهار ناراحتي كنند. و البته روز جمعه آخر احمد آقا همشيره ها و دخترها را جمع كردند كه درباره كسالت آقا با آنها صحبت كنند و چون من مي دانستم، شركت نكردم.
(روز شنبه 13 خرداد از صبح زود خدمت ايشان رفتم و صبحانه را (چنانچه گفتم) به ايشان دادم ولي يكدفعه شروع به سرفه كردند و آنچه را كه خورده بودند برگرداندند. بعد من به خانه رفتم. ساعت 10 صبح بود كه گفتند حال ايشان خوب نيست ولي البته به هوش بودند و صحبت مي كردند.
بعد از ظهر گفتند: بگوييد آقايان آشتياني و توسلي بيايند .من به بعضي ها كه آنجا بودند گفتم بروند، كمي طول كشيد و ايشان دو مرتبه به من گفتند: بگوييد آقايان توسلي و آشتياني بيايند. و من ديگر با اعتراض گفتم چرا دنبال آقايان نمي رويد. بعد آمدند و گفتند: آقاي توسلي نيستند فرمودند: پس آقاي انصاري و آشتياني بيايند آقا رو كردند به من و با قيافه خيلي جدي گفتند: من دارم تو را شاهد مي گيرم كه بگويي اعلام كنند دو مرتبه فرمودند: من تو را شاهد مي گيرم كه بگويي اعلام كنند و بعد دو مساله شرعي را به آقاي آشتياني و انصاري گفتند. و آن دو مساله يكي مربوط به وضوي قبل از وقت و ديگري مربوط به بلاد كبيره بود. من قبل از آنكه ايشان به بيمارستان بروند از ايشان سوال كرده بودم كه نظر شما درباره وضوي قبل از وقت چيسته ايشان فرمودند: من معتقدم كه با هر نيتي كه وضو گرفته باشند، با وضوي قبل از وقت مي توان نماز خواند. عرض كردم: مي دانيد برخي از آقايان نظرشان غير از اين است و با وضويي كه براي نماز يا كاري گرفته شود، اجازه نمي دهند نماز ديگري خوانده شود. ايشان گفتند: چه براي نماز قيد كند، چه قبل از وقت باشد يا براي امر ديگري وضو بگيرد، من جايز مي دانم.
در بيمارستان هم مساله وضوي قبل از وقت را مطرح كردند و فرمودند: شما اين را بگوييد اعلام كنند. مساله مربوط به بلاد كبيره مربوط مي شود، البته كلام امام بسيار سخت قابل فهم بود زيرا هم صداي ايشان خيلي ضعيف بود و هم از زير ماسك اكسيژن صحبت مي كردند. جملات اولي كه ايشان به كار مي بردند اين بود: اگر شهر آنقدر بزرگ باشد كه از يك طرفش خورشيد طلوع كند و از يك طرفش ماه غروب كند... و صداي ايشان بقدري ضعيف مي شد كه چيزي نمي توانستيم بشنويم. با آنكه براي آقاي آشتياني تكرار مي كردند ولي باز قسمت آخرش مفهوم نبود. فقط آقاي آشتياني گفتند: چشم، چشم. بعد فرمودند: ما با شما ديگر كاري نداريم و آقاي آشتياني رفتند. در اين بين فرمودند: به اهل بيت بگو بيايند . براي اولين بار بود كه لفظ اهل بيت را درباره اهل خانواده از ايشان مي شنيدم و من رفتم خانم و همشيره ها و دخترها را صدا كردم و همه آمدند دور تخت ايشان. رو كردند به من گفتند: هر كسي مي خواهد اينجا بماند، بماند. و هر كسي مي خواهد برود، برود؛ من مي خواهم بخوابم، چراغ را خاموش كنيد.
ما دائماً بين راه خانه و بيمارستان در رفت و آمد بوديم. ساعتي به منزل خانم مي رفتيم و دوباره به بيمارستان مي آمديم. در همين اثنا بود و من در منزل خانم بودم كه ديدم همشيره (فريده خانم) با يكي از دخترها (كه الان يادم نيست كدام بود) (۱) از طرف بيمارستان آمدند و با ناراحتي خيلي زياد گفتند: مي خواهند آقا را دوباره عمل كنند! ظاهراً مي خواستند ايشان را به اتاق عمل ببرند و دستگاهي روي قلب ايشان قرار دهند. اين صحبت باعث سرو صدا شد و خانم خيلي عصباني شدند، چون خانم اصلاً از حال آقا اطلاع خاصي نداشتند كه چقدر حالشان وخيم است، ايشان ناگهان چادرشان را برداشتند و دمپايي پوشيدند و با عجله به طرف بيمارستان رفتند. چون معلوم بود حال خانم به گونه اي است كه بايد من هم دنبال ايشان به بيمارستان بروم، دور تا دور سالن بيمارستان آقاي نشسته بودند. دكترها هم بودند و خانم با آنكه اصلاً اهل صحبت كردن با مردها نبودند، با ناراحتي فرمودند: ولش كنيد! دست از سرش برداريد! آخر چرا اين پيرمرد را اينقدر اذيت مي كنيد. آخر چكارش داريده! بگذاريد به حال خودش باشد! به خدا اگر ديگر جان داشته باشد تا عمل كنيد، به خدا اگر بتواند طاقت بياورد! و اين باعث شد همه با نگراني بيايند جلو، چون تا حالا خانم را با اين حال نديده بودند. آقاي دكتر عارفي جلو آمد و گفت: خانم! آقا حالشان خوب است. كسي نمي خواهد ايشان را عمل كند. حرف عمل نيست. بفرمائيد! شما الان تشريف بياوريد، برويد خدمت ايشان. ايشان حالشان خوب است. و خانم را راهنمايي كردند به پيش آقا. و بعد به من گفتند: بياييد با شما صحبت دارم. گفتند: چون خانم از حال آقا اطلاع ندارند و فكر مي كنند كه ما مي خواهيم باز يك عمل ديگري انجام دهيم، به همين جهت اينقدر ناراحت شده اند. اگر شما صلاح مي دانيد من امروز كسالت آقا را به خانم بگويم و اگر از كسالت آقا مطلع باشند ديگر اين جور از اينكه بخواهيم كاري روي ايشان انجام بدهيم ناراحت نمي شوند. گفتم: بالاخره بايد ايشان بدانند، بله! و حق اين بود كه زودتر آگاه مي شدند. به همين جهت وقتي كه خانم از اتاق آقا بيرون آمدند، دكتر عارفي ايشان را به كناري بردند و روي يك صندلي نشاندند و مسئله را براي خانم توضيح دادند. وقتي دكتر براي خانم بيماري آقا را توضيح دادند گويي خانم همه چيز را تمام شده فرض كردند و يك تسليمي در رفتار ايشان نمايان شد. ديگر هيچ حرفي نزدند. آرام برخاستند و از سالن بيمارستان آمدند درون اتاق و بعد رفتند.
امام را بردند به اتاق عمل و دستگاه كمكي قلب را كار گذاشتند كه البته عمل نبود. و موقعيتي بود كه هر كاري مي خواستند و مي توانستند براي نجات امام انجام مي دادند. و بعد از آن آقاي دكتر طباطبايي آمدند و گفتند كه: الحمدالله با خوبي انجام شد و با موفقيت بود. كه باز خيلي خوشحال شديم كه بالاخره اين كار هم با موفقيت انجام شد. و امام را برگرداندند اتاقشان و ظاهراً ديگر ايشان به هوش نيامدند.
يك بار ديگر حال ايشان بد شد دكترهايي كه بودند شروع كردند به كار. من ديدم كه حال ايشان خيلي خراب است. بعضي از آقايان دكترها مشغول كار بودند و بقيه هر كدام در گوشه اي در حال و هواي خاص خود، هر كسي در گوشه اي داشت گريه مي كرد. يكي صورتش را گذاشته بود روي ديوار و گريه مي كرد. ديدم دكتر انصاري قرآن دست گرفته و قرآن مي خواند. دكتر پورمقدس يك گوشه اي روي زمين نشسته بود و من طرف چپ آقا روبروي آن مانيتور ايستاده بودم، يك نگاهم به صورت آقا بود و يك نگاهم به مانيتور. يك وقت ديدم كه مانيتور آرام آرام صاف مي شود و هي نگاه من بين صورت آقا و مانيتور مي گشت تا اينكه ناگهان ديدم آقا چشم هايشان يك دفعه باز شد و به حالت عجيبي به سقف افتاد كه همه زدند زير گريه و به سر مي زدند. در اين مدت آقاياني كه در حياط بودند و از صبح آمده بودند و مسئولين همه آمده بودند داخل اتاق و اتاق پرشده بود. صداي گريه از همه بلند بود. صداي پسرم را شنيدم كه بلند مي گفت: الله اكبر، الله اكبر، لااله الا الله ، اشهد ان لا اله الا الله . با ناراحتي گفتم: آقا مي شنود نگوييد! ترا به خدا آقا مي شنود. در همين اثنا ديدم كه دو مرتبه صورتشان و حالشان به وضع عادي برگشت. ديگر من مرتب امن يجيب ... را مي خواندم. بالاي سر آقا هيچ حالتي نداشتم جز اينكه امن يجيب مي خواندم. اكنون حال آقا بهتر شده بود.
همه آقايان از اتاق بيرون رفتند ولي باز من همانجا بودم. آقاي دكتر عارفي آمدند و گفتند: شما برويد بيرون. گفتم: چرا به من مي گوييد من كه نزديك به امام هستم، اين آقايان را بيرون كنيد، چون اتاق پربود.
بعد از مدتي دوباره آقا را بردند اتاق عمل وقتي ايشان را برگرداندند، گفتند: حالشان خيلي بهتر است ولي معلوم بود و از حالت همه ديده مي شد كه مأيوسند. رفتم به آقاي دكتر پورمقدس گفتم: آقاي دكتر! حقيقت را به من بگوييد، من قدرت شنيدن را دارم.
گفتند: تا چهار ساعت ديگر، حداكثر پنج ساعت ديگر. كه اصلاً انتظار شنيدن اين حرف را نداشتم. با همه قوتي كه داشتم اصلاً انتظار نداشتم. منتظر شنيدن هر چيزي بودم ولي نمي دانم هيچ آماده نبودم به من بگويند: تا چهار ساعت ديگر! .... برگشتم و آمدم، فقط گوشه پله نشستم و هيچ كاري نمي توانستم بكنم. گفته بودند به خانواده نگوييد چون طاقت ندارند.
ممكن است ناراحتي كنند. دخترها و بقيه نمي دانستند. من همينطور كنار حياط نشستم به انتظار اينكه ببينم چه پيش مي آيد.
-
دوشنبه 16 آذر 1388
3:55 AM
نظرات(0)
هنگامي كه در نيمه شب سيزدهم خرداد، هق هق گريه سيد احمد خميني به تمام كساني كه از وراي مونيتورهاي مدار بسته ناظر آخرين لحظات زندگي بيمار مخصوص بيمارستان بقيه الله بودند فهماند كه رهبر انقلابي آنان ديگر در ميانشان نيست، بسياري از مردمان هيچ تصوري از فرداي بدون امام نداشتند.
فردا، بدون امام چگونه خواهد بوده اين دغدغه عمومي البته پر بي راه نبود.امام خميني بيش از يك دهه، رهبري كاريزماتيك كشور را بر عهده داشت و در بسياري مواقع بن بست هايي سياسي، نظامي و حتي اجتماعي مديريت كشور را يك تنه پشت سر گذاشته بود. انقلابي گري مشخص ترين ويژگي رهبري ده ساله امام بود و انقلابي گري در شخص محدود مي ماند و امتداد نمي يابد. فقدان تجربه در تشكيل حكومت اسلامي و عدم تكوين روش هاي نهادينه اعم از فقهي و قانوني باعث مي شد كه امام با اتكا به روش هاي انقلابي گره هاي فرو بسته نظام سياسي را با دست خويش باز كند. اما گذشت يك دهه راه را براي ايجاد يك نظام نهادينه اسلامي باز مي كرد.
ابتدا به نظر مي رسيد كه نظامي كه يك دهه زير سايه رهبري فرهمند اداره شده است راه رسيدن به رهبري نهادي را به سختي خواهد پيمود.
چنين تصويري، عمومي ترين تصور بود. هم آناني كه از وحشت فرداي بدون امام بر سر مي كوبيدند و هم آناني كه فوت رهبر را مساوي با پايان نظام مي دانستند در اين داستان بودند.
اما نگاهي دقيق به حوادث سال 67 گواه آن است كه پيش از هر كس رهبر فرهمند، سرشت و سرنوشت نظام انقلابي را پيش بيني كرده بود. خوانش حوادث سال 67 تا پايان بهار 67 از اين جهت اهميت دارد كه نشان مي دهد چگونه امام راه را براي نهاد سازي گشوده است.
۱. مهم ترين نهادي كه از قبل اقدامات يك ساله اما م گسترش يافت نهاد ولايت فقيه بود. ولايت فقيه به مثابه مكان تجميع دو نهاد دين و سياست در هر دو سو گسترش يافت.
در اين سال ها است كه فقه به فلسفه عملي حكومت تبديل شد و ولي فقيه در وارد كردن عنصر زمان و مكان در اجتهاد باب جديدي را در حكومت فقهي گشود. صدور حكم اعدام سلمان رشدي و نامه به گور باچوف نشان مي دهد كه دست ولي فقيه تا نهايت سياست خارجي باز است. از اين لحاظ صدور حكم سلمان رشدي نمونه اي يگانه است. نه تنها از موضعي كاملاً مذهبي در سياست خارجي دخالت شد كه از امكانات دولت- آنگونه كه مير حسين موسوي در پاسخ به ادعاي جواد لاريجاني مي گويد- در راه پيشبرد فتواي مذهبي استفاده گرديد.
۲. بررسي وقايع زمستان 67 و بهار 68 كه منتهي به انتشار منشور روحانيت و عزل قائم مقام رهبري شد،نشان مي دهد كه از نظر امام در راه نهاد سازي و نهادمندي فرداي ايران، روحانيت ناگزير از نهادينه شدن در قالب هاي حكومتي است. منشور روحانيت مانيفست و راهنماي ورود نهادمند روحانيت به عرصه سياسي است.عزل قائم مقام رهبري نشان داد كه چنين وضعيتي مقتضياتي دارد كه هر كس كه قادر به بر آوردن آن نيست ناگزير از كناره جويي است.
۳. تلاش هاي امام در سال آخر تنها به نهاد سازي ختم نمي شود. اين گونه امام در پي آن است كه فضاي سياسي پس از خود را سازمان دهي كند. نظام نهادي از لحاظ سياسي مقتضياتي دارد كه تنها از دل نظام رقابتي و حضور گروه هاي مختلف برآورده مي شود. اينجانست كه امام با صدور اجازه تشكيل مجمع روحانيون مبارز سايه اقتدار ولايت فقيه را تا سپهر جامعه سياسي گسترش مي دهد و به تنهايي مسئوليت نهادمندي سامانه سياسي را بر عهده مي گيرد .
تثبيت جايگاه مجمع تشخيص مصلحت نظام در سامان سياسي پس از رحلت امام جزئي از اين برنامه كلي است. مجمع نه تنها جايگاه رسمي مصلحت كه مكان حل اختلاف هم است. نظامي كه بر مبناي حضور ديدگاه هاي متفاوت و چالش آنان با يكديگر به حيات خود ادامه مي دهد ناگزير از نهاد تشخيص مصلحت است و تثبيت چنين نهادي يكي از آخرين ثمرات ذهني بنيان گذار انقلاب بود.
-
دوشنبه 16 آذر 1388
3:53 AM
نظرات(0)
مردم، كه سال ها سال فقط رعيت به حساب آمده بودند، حالا پيش روي خود كسي را مي ديدند كه در بالا نمي نشست و فقط دستور نمي داد و اطاعت نمي خواست، امّا آن قدر بود كه، بي گفت و گو، ملّتي را براي مرگ بسيج كند. رهبران ملّت ساز، كه به تحقّق آرمان هاي انقلابي خود مي انديشيده اند، با احساس ها و عاطفه ها و وابستگي هاي نژادي مردم خود سخن مي گفته اند، اما مردم به جان فريفته امام مي شدند؛ چرا كه او با روح مردم سخن مي گفت، با تمامت وجود آنها و با خويشتن آنها.
امام خميني، همان آقا ، آيت اللّه العظمي ، امام ، رهبر مذهبي ايران و فقيه و فيلسوف و عارف و شاعر بود، و نه هيچ يك از اين ها به تنهايي. سياست ورزي او نيز آميزه اي از همين چيزهاست كه رهبران معاصر ما آنها را دارند و ندارند. اگرچه سياست، حرفه امام نبود، اما او سياستمداري حرفه اي بود مانند تمام سياست پيشگان، با اين فرق انكارنشدني كه گفتمان سياسي او نه به حزب متبوعش وابستگي داشت كه يكي از دو اقتصاد يا سياست را سرلوحه كار قرار دهد، و نه در غوغاي بي برنامگي، خود را به بحران هاي پيش رو مي سپرد و به جاي پاسخ ، سخنراني مي كرد. او فقه، سياست، عرفان، مذهب و مهرباني و صلابت و كوبندگي و نرمش و فرمان و تسامح را به سان منش و روش و هدف و وسيله اي براي فراگفتمان تجربه نشده خود به كار مي گرفت.
كدام اهل سياست وقتي براي سياست پيشه ديگر پيام مي فرستد، براي او از ماوراء طبيعت مي گويده كدام اهل سياست در نامه وداعش، از مردم به خاطر قصور و تقصير در انجام وظيفه عذر مي خواهده در مرگ كدام اهل سياست ميليون هاميليون به تشييع تن او مي آيند و صميمانه مي گرينده ... سياستمدارانِ سياست پيشه وقتي خود را در پايان راه مي بينند، اگرچه از ديروز خود احساس افتخار مي كنند، اما از فردا بيمناكند و آن بحران ها و پريشاني ها را تا دم مرگ نيز با خود دارند، اما سياستمدار ما با اطمينان به فردا مي نگرد؛ با قلب شاد، دل آرام و ضمير اميدوار.
-
دوشنبه 16 آذر 1388
3:53 AM
نظرات(0)