گویا عزای حضرت موسی بن جعفر است
امروز قلب عالم امکان پُر آذر است
لرزان ز تابِ ماتم و غم، عرشِ اکبر است
زهرا به باغِ خُلد بُوَد نوحه گر، بلی
گویا عزای حضرت موسی بن جعفر است
تنها نه قلب عالم امکان بُوَد ملول
پیوسته عالم از غمِ داغش در آذر است
شاهی که ممکنات طفیل وجود اوست
ماهی که گوشهای ز رُخش مِهر انور است
قائم مقام ختم رُسل، هادیِ سُبُل
رُکن هُدا، شَهِ دو سرا، نورِ انور است
از کینه و عداوت هارون بر آن جناب
چشم رضا خدیو خراسان ز خون تر است
مسموم گشت و گوشهی زندان سپرد جان
زین غُصّه داغ بر دل ما تا به محشر است
او گرچه جان سپرد به زندان غریب وار
خود نیز خون جگر ز غم جَدّ اطهر است
مسموم گشت موسی جعفر ز زهر کین
امّا حسین کشتهی شمشیر و خنجر است
موسی شهید گشت ولی بیکفن نماند
«سیفی» حسین بیکفن و غسل و بیسر است
سیفی شیرازی
ادامه مطلب ندارد
پسر فاطمه فرمود که جانم به فدات
امشب از بیت علی بوی گل یاس آمد
بوی عشق و ادب غیرت و احساس آمد
اشجع الناس ز صُلب شرف الناس آمد
جان بگیرید به ایثار که عباس آمد
بر علی نور دو عین دگری پیدا شد
همه گفتند حسین دگری پیدا شد
بحر مواج ولایت گهری دیگر زاد
نخل سرسبز امامت ثمری دیگر زاد
یا مگر حضرت زهرا پسری دیگر زاد
فلک مجد و کرامت قمری دیگر زاد
دامن گلبن توحید بهار آورده
فاطمه بر پسر فاطمه یار آورده
قامتش نخله ی طوباست، فدایش گردم
هیبتش هیبت باباست، فدایش گردم
صورتش جنت اعلاست، فدایش گردم
پسر سوم زهراست، فدایش گردم
از ولادت خط ایثار نشانش دادند
الف قامت دلدار نشانش دادند
صورت و خال و لبش مُصحف حُسن ازلی ست
پای تا فرق جمالِ اَحد لَمْ یزلی ست
از طفولیت، شاگرد کلاس سه ولی ست
پدرش شیر حق این شیر حسین بن علی ست
او ولی الله و این زاده ی خیر الناس است
او علی بن ابی طالب و این عباس است
نه عجب مهر برد سجده به خاک راهش
نه عجب از مه رخ نور ستاند ماهش
مادرش فاطمه مبهوت جلال و جاهش
برد و گرداند به دور سر ثاراللهش
گفت ای مادر عباس فدایت گردد
دست و چشم و سر عباس فدایت گردد
من نگویم به جهان قرص قمر آوردم
یا که خورشید در آغوش سحر آوردم
یا که بر شیر خدا شیر دگر آوردم
تا کند جان به فدای تو پسر آوردم
این امیر سپه توست قبولش فرما
این فدایی ره توست قبولش فرما
ای فروغ دل مصباح هُدیٰ یا عباس
ای همه جان جهانت به فدا یا عباس
ای حسین دگر شیر خدا یا عباس
رتبه ات فوق تمام شهدا یا عباس
پسر شیر خدا، شیر حسین بن علی
دست رزمنده و شمشیر حسین بن علی
ای همه خون علی در رگ و در پیکر تو
پدرم باد فدای پدر و مادر تو
یوسف فاطمه دلباخته ی منظر تو
هدیه ی دوست شده دست تو، چشم و سر تو
چه بیارم؟ چه بگویم؟ چه بخوانم به ثنات؟
پسر فاطمه فرمود که جانم به فدات
تو به رخ لاله ی عباسی دو فاطمه ای
تو حسین دگر و باب نجات همه ای
مرگ، شمع تو، تو پروانه ی بی واهمه ای
میزبان علی و فاطمه در علقمه ای
گرچه زهرا به کنارت عوض مادر بود
اولین زائر دیدار تو پیغمبر بود
ای همه خلق جهان بنده ی آقایی تو
خضر با آب بقا تشنه ی سقایی تو
خجل از تشنه لبان دیده ی دریایی تو
شهدا داده دل از کف به دل آرایی تو
بحر از شوق کف دست تو بی تاب شده
آب با یاد لبت سوخته و آب شده
آب می گفت مرا از لب خود آب بده
موج می گفت مرا با تب خود تاب بده
بحر می گفت ز اشکم گهر ناب بده
مشک می گفت بتاز آب به ارباب بده
دشت و صحرا و مه و ماهی و موج و یم و مشک
همه گشتند بر احوال تو تبدیل به اشک
تو ابو فاضلی و فضل و شرف را پدری
تو شهید و ز تمام شهدا خوب تری
هاشمیون قمرند و تو بر آنان قمری
زاده ی اُمِّ بنینیّ و به زهرا پسری
باء بسم الله ایثار ز خال لب توست
مرغ شب شیفته ی اشک نماز شب توست
آب ها تشنه لب لعل گهر بار توأند
بحرها شیفته ی لحظه ی ایثار توأند
خلق ها جان به سر دست خریدار توأند
ناله ها شعله کشیدند و علمدار توأند
نخلِ «میثم» همه در وصف تو بار آورده
برگْ برگش شده باغیّ و بهار آورده
غلامرضا سازگار (میثم)
ادامه مطلب ندارد
مرغ دریا
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنهای بر درِ این خانهی تنها زد و رفت
دل تنگش سَرِ گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
گشت و فریادکشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دستِ تُهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان درهم و ناموزون دید
قلم نَسْخْ برین خطِّ چلیپا زد و رفت
دل خورشیدیاش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به تنگام قفس
نالهای در غم مرغان همآوا زد و رفت
هوشنگ ابتهاج (سایه)
گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
ای آنکه در حجابت حجمی ز نور داری
شعری به رسم هدیه
شعری به رسم هدیه ... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
ای باد! راه خانهی موعودمان کجاست
ای رودهای گمشده! مقصودمان کجاست
ای کاش باد بود و غزل بود و جادهها
میآمدیم سوی تو ما پا پیادهها
میآمدیم و عرض ادب، عرض احترام
تبریک عید و گفتن لبیک یا امام ...
روز تولد تو زمین مهربانتر است
خورشید شادتر شده گویا جوانتر است
کوچه به کوچه زمزمهی طاق نصرت است
عید است و جمکران تو امشب قیامت است
دورم ولی تو مرحمتت دیر و دور نیست
بودن فقط منوط به شرط حضور نیست
مادر بزرگ گفت که او حَیّ و حاضر است
بر هرچه میکنیم نگهبان و ناظر است
دستش گرهگشاست، نگاهش گرهگشاست
یک خنده روی صورت ماهش گرهگشاست
ای دل چرا شکسته و ساکت نشستهای
چیزی بگو که ندبه و آهش گرهگشاست
شعبان کرامت است و شفاعت علی الخصوص
ماهِ تمامِ نیمهی ماهش گرهگشاست
شب پشت شب گره به گلوی غزل زده
حلقه به حلقه زلف سیاهش گرهگشاست
حلقه به حلقه در زده تبریک گفتهام
نام تو را در این شب تاریک گفتهام
نام تو روشنایی صبح است و راز عشق
خواندم پس از اذان طلوعت نماز عشق
روز تولد است و سلام و ارادتی
دادم به دست باد به شوق زیارتی
نغمه مستشارنظامی
ادامه مطلب ندارد
دیدار
زین العابدین
به چشمانت نمیآید که اهل این زمین باشی
گمانم شهروند آسمان چندمین باشی
برایت فرشهای پیش پا افتاده ناچیزند
تو با این منزلت باید که سجادهنشین باشی
تو و شب تا سحر گریه، تو و شب تا سحر سجده
بنا شد آنچنان باشی، بنا شد اینچنین باشی
خدا میخواست تا دین را به دستان تو بسپارد
به بیماری دچارت کرد تا فردای دین باشی
به لطف آن همه داغی که در کرب و بلا دیدی
تمام عمر باید چشم تر بر آستین باشی
برای من نخی از رشتهی سجادهات کافیست
سر نخ دستم افتاده که تو حبل المتین باشی
تو و عشق تو و پیشانی ساییده از سجده
فقط شایستهات این است «زین العابدین» باشی
سیده تکتم حسینی
ادامه مطلب ندارد