بی‌تأمّل آستین افشاندن از دنیا خوش است

 

با کمالِ احتیاج، از خلق استغنا خوش است

با دهانِ خشک مردن بر لب دریا خوش است

 

نیست پروا تلخ‌کامان را ز تلخی‌های عشق

آبِ دریا در مَذاق ماهی دریا خوش است

 

کوهِ طاقت بر نمی‌آید به موجِ حادِثات

لنگر از رَطْلِ گران کردن در این دریا خوش است

 

بادبانِ کشتیِ مِیْ نعره‌ی مستانه است

های و هوی مِیْ‌کِشان در مجلسِ صَهبا خوش است

 

خرقه‌ی تزویر از بادِ غرور آبستن است

حق پرستی در لباسِ اطلس و دیبا خوش است

 

ماه در ابرِ تُنُک جولانِ دیگر می‌کند

چهره‌ی طاعت، نهان در پرده‌ی شب‌ها خوش است

 

هرچه رفت از عمر، یادِ آن به نیکی می‌کنند

چهره‌ی امروز در آیینه‌ی فردا خوش است

 

فکرِ شنبه، تلخ دارد جمعه‌ی اطفال را

عشرتِ امروز بی‌اندیشه‌ی فردا خوش است

 

برق را در خرمن مردم تماشا کرده است

آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است

 

زور بر راه آوَرَد چون راهرو تنها شود

از دو عالم، دشت پیمایِ طلب تنها خوش است

 

ناقصان در پرده‌ی ظلمت نمی‌بینند نور

ورنه پیشِ کاملان، طاووس سر تا پا خوش است

 

هیچ کاری بی‌تأمّل گرچه «صائب» خوب نیست

بی‌تأمّل آستین افشاندن از دنیا خوش است

 

صائب تبریزی



[ شنبه 24 بهمن 1394  ] [ 9:51 PM ] [ KuoroshSS ]

پرده‌ی پندار می‌باید درید

 

عزم آن دارم که امشب نیم مَست

پای کوبان کوزه‌ی دُردی به دست

 

سر به بازار قلندر درنَهَم

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

 

تا کی از تزویر باشم خودنمای

تا کی از پندار باشم خودپرست

 

پرده‌ی پندار می‌باید درید

توبه‌ی زُهّاد می‌باید شکست

 

وقت آن آمد که دستی بر زنم

چند خواهم بود آخر پای بست

 

ساقیا دَردِه شرابی دل گشای

هین که دل برخاست، غم در سر نشست

 

تو بگردان دور تا ما مَردوار

دورِ گردون زیر پای آریم پَست

 

مشتری را خرقه از سر بر کشیم

زهره را تا حشر گردانیم مَست

 

پس چو «عطّار» از جهت بیرون شویم

بی‌جهت در رقص آییم از ألَسْت

 

عطّار



[ شنبه 24 بهمن 1394  ] [ 11:00 AM ] [ KuoroshSS ]

تا نیست نگردی ره هستت ندهند

 
 
تا نیست نگردی رهِ هستت ندهند
 
این مرتبه با همّتِ پستت ندهند
 
چون شمع قرارِ سوختن گر ندهی
 
سر رشته‌ی روشنی به دستت ندهند
 
 
شیخ بهایی


[ جمعه 16 بهمن 1394  ] [ 10:58 PM ] [ KuoroshSS ]

زبان نگاه

 

نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست

تا اشاراتِ نظر، نامه رسانِ من و توست

 

گوش کن با لبِ خاموش سخن می‌گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبانِ من و توست

 

روزگاری شد و کس مردِ رهِ عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگرانِ من و توست

 

گرچه در خلوتِ رازِ دلِ ما کس نرسید

همه جا زمزمه‌ی عشقِ نهانِ من و توست

 

گو بهارِ دل و جان باش و خزان باش، ار نه

ای بسا باغ و بهاران که خزانِ من و توست

 

این همه قصّه‌ی فردوس و تمنّای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهانِ من و توست

 

نقش ما گو ننگارند به دیباچه‌ی عقل

هرکجا نامه‌ی عشق است نشانِ من و توست

 

«سایه» زآتشکده‌ی ماست فروغ مَه و مِهر

وه از این آتشِ روشن که به جانِ من و توست

 

هوشنگ ابتهاج (سایه)



[ پنج شنبه 15 بهمن 1394  ] [ 9:36 PM ] [ KuoroshSS ]

هیچ راه دیگری

 

توبه‌ی من را شکسته اشتباه دیگری

از گناهی می‌روم سوی گناه دیگری

 

لحظه لحظه پشت هم شیطان فریبم می‌دهد

می‌گذارد بر سر هر راه چاه دیگری

 

گریه باید کرد تنها در عزای تو حسین

توبه غیر از این ندارد هیچ راه دیگری

 

مثل حُر من نیز برگشتم که غیر از خیمه‌ات

نیست ما را در همه عالم پناه دیگری

 

از سیاهی نیست بالاتر ولی رنگِ غمت

هست بالاتر ز هر رنگِ سیاهِ دیگری

 

ای زمان! در طول تاریخ اینچنین داری سراغ؟

بی‌کفن، لب‌تشنه، بی‌سر پادشاهِ دیگری

 

آه از آن ساعت از آن گودال و از آن قتلگاه

آه از آن تَل که خودش شد قتلگاه دیگری

 

می‌کشیدند آه، هم شمشیرها هم نیزه‌ها

از دلِ هر تیر برمی‌خواست آهِ دیگری

 

کاش در آن لحظه‌ها یا خواهرش آنجا نبود

یا نمی‌انداخت بر جسمش نگاهِ دیگری

 

نقطه‌ی پایان دنیا نیست هرگز کربلا

نه! جهان می‌ایستد در ایستگاهِ دیگری

 

انتقام خون او را یک نفر خواهد گرفت

از پس این ابرها پیداست ماهِ دیگری

 

 

فاطمه‌معصومه شریف



[ پنج شنبه 15 بهمن 1394  ] [ 9:11 PM ] [ KuoroshSS ]