محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
جنس جنون
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
از همان کوچه که سر میشکند دیوارش
باز در حالت مستی گذری بود مرا
رقص زلف سر نی دیدم و با خود گفتم:
بین هفتاد و دو سر، کاش سری بود مرا
هیچ پروا دلم از دغدغهی راه نداشت
چون تو ای عشق! اگر همسفری بود مرا
پیش از آن که برسد مرگ، بمیری، هنر است
کاش، ای کاش! که روزی هنری بود مرا
ایوب پرندآور
حلقه آن در شدنم آرزوست
حلقهی آن در شدنم آرزوست
بر در او سر زدنم آرزوست
چند به هر یاد پریشان شوم
خاک در او شدنم آرزوست
خاک درش بوده سرم سالها
باز هوای وطنم آرزوست
تا که به جان خدمت جانان کنم
دامن جان برزدنم آرزوست
بهر تماشای سراپای او
دیده سراپا شدنم آرزوست
دیدهام از فرقت او شد سفید
بویی از آن پیرهنم آرزوست
مرغ دلم در قفس تن بمرد
بال و پر جان زدنم آرزوست
بر در لب قفل خموشی زدم
سوی خموشان شدنم آرزوست
عشق مهل فیض که با جان رود
زندگی در کفنم آرزوست
ملا محسن فیض کاشانی
ادامه مطلب ندارد
بگذارید بر احوال خودم گریه کنم
بگذارید بر احوال خودم گریه کنم
بر سیه کاری اعمال خودم گریه کنم
فعل و قولم همه بیمورد و مردود بود
جای آن است بر افعال خودم گریه کنم
تا شبی پنجرهی رحمت حق باز شود
هر سحر بر بدی حال خودم گریه کنم
ذرهای خوب و بد ای وای عقوبت دارد
به «فمن یعمل مثقال» خودم گریه کنم
نیست تقصیر کسی آینهام تار شده
جلوهگر نیست بر اهمال خودم گریه کنم
راه دل گم شد و پیدا نشد آن گمشدهام
ره دهیدم که به اضلال خودم گریه کنم
من پرستوی حرم بودم و دور افتادم
تا به بشکسته پر و بال خودم گریه کنم
کاروان رفت به پابوسی حق، بگذارید
من که جا ماندهی امیال خودم گریه کنم
قرعه افتاد که من از شهدا جا ماندم
سخت بر این دل بد فال خودم گریه کنم
نشدم معتکف خیمهی نورانی یار
بر سیه بختی اقبال خودم گریه کنم
مددی تا به غریبی نگارم نالم
همتی تا که بر احوال خودم گریه کنم
سید محمد میرهاشمی
مهربانی
ای خوش آنان کاندر این نامهربان دنیای بد
عمر را در کار خوب مهربانی کرده اند
سید علی موسوی گرمارودی
ادامه مطلب ندارد
که به جز کوی توأم نیست پناه دگری
حیرتم از هوش رفت
چراغ دانش
ای چراغ دانشت گیتی فروز
تا قیامت پیشتاز علم روز
آفرینش را کتاب ناطقی
اهل بینش را امام صادقی
صدق از باغ بَیانانت گلی
مرغ وحی از بوستانت بلبلی
نور دانش از چراغ علم تو
لاله می روید ز باغ حلم تو
روشنی بخشیده بر اهل زمان
همچو قرص آفتاب از آسمان
اهل دانش سائل کوی توأند
تشنه کامان لب جوی توأند
خضر در این آستان هوئی شنید
بوعلی زین بوستان بوئی شنید
نیست تنها شیعه مرهون دمت
ای گدای علم و عرفان عالمت
جفر دری از یم عرفان
کیمیا از جابر حیان تو
قلب هستی شد منیر از این چراغ
بو بصیر آمد بصیر از این چراغ
مکتب فضلت مفضل ساخته
شورها در اهل فضل انداخته
شعله در دست غلامت رام شد
صبح باطل از هشامت شام شد
روح، روح از درس قرآنت گرفت
لاله ی حمرا ز حمرانت گرفت
آسمان معرفت خاک درت
سائل در زراره پرورت
آفتاب از ظل استقلال توست
علم همچون سایه در دنبال توست
ای وجود عالمی پابست تو
ای چراغ عقلها در دست تو
ای فروغت تافته در سینه ها
روشن از تصویر تو آئینه ها
تا تو هستی پیشوای مذهبم
ذکر حق آنی نیفتد از لبم
ای علومت را به عالم چیرگی
نور دانش بی فروغت تیرگی
شرح فضلت را چه حاجت بر کتاب
آفتاب آمد دلیل آفتاب
با احادیث تو نور علم تافت
دین حیات خویشتن را بازیافت
ای فدای لعل گوهر بار تو
هرچه گردد کهنه جز آثار تو
از تو دل دریای نور داور است
چون بهار مجلسی پر گوهر است
شیعه را از تو زلالی صافی است
کافی شیخ کلینی کافی است
پیرو تو تا قیامت رو سفید
کز توأش پیری ست چون شیخ مفید
مشعل تقوا و دینداری ز توست
شیخ طوسی شیخ انصاری ز توست
گوهر بحرالعلوم از بحر توست
ابن شهرآشوبها از شهر توست
مکتبت شیخ بها می پرورد
سید طاووسها می پرورد
در ریاض فضل تو شاخه گلی ست
کیست آن گل شیخ حر عاملی ست
با دمت روح خدا می پروری
چون خمینی مقتدا می پروری
ما از این مکتب کتاب آموختیم
ما از این مشعل چراغ افروختیم
این شعار ما به هر بام دری ست
اهل عالم مذهب ما جعفری ست
تیرگی ها را به دور انداختیم
خویش را در بحر نور انداختیم
علم گرچه گوهری پر قیمت است
بی چراغ مذهب او ظلمت است
ای همه منصورها مغلوب تو
ای تمام علم ها مکتوب تو
ای کشیده از عدو آزارها
رو سوی مقتل نهاده بارها
سینه ات از سنگ غم بشکسته بود
قامتت رنجور و پایت خسته بود
پیش چشم مصطفی خصم پلید
تا سه نوبت تیغ بر رویت کشید
ای به سینه درد و داغت را درود
ای مزار بی چراغت را درود
کاش مانند غبار غربتت
می نشستم در کنار تربتت
کاش بر قبر تو همچون آفتاب
روی خود را می نهادم بر تراب
کاش مانند چراغی تا سحر
در بقیعت داشتم سوز جگر
صبر مات و بی قرار صبر توست
اشک «میثم» لاله ای بر قبر توست
غلامرضا سازگار (میثم)
ادامه مطلب ندارد