پنجره فولاد
حالا شبیه فاطمه مشکل گشا شدی
از روضههای ماه صفر تا جدا شدی
با روضههای زهر کمی آشنا شدی
اینها برای کشتن تو نقشه میکشند
از لحظهای که وارد این سامرا شدی
اهل مدینهای چقدر راه آمدی
امّا اسیر معتمد بیحیا شدی
کم حرص این جماعت گمراه را بخور
تو برکتی که شامل همسایهها شدی
آقا عجب لرزه به دستت فتاده است
حالا شبیه فاطمه(علیها السلام) مشکل گشا شدی
با تشنگی لحظهی آخر بدون شک
با پای دل روانهی کربُبَلا شدی
رفتی غروب روز دهم، سال شصت و یک
گریه کنِ تمامی آن صحنهها شدی
گفتی منم شبیه خودت تشنهام حسین(علیه السلام)
همسایهی غریبی خون خدا شدی
عبد الحسین مخلص آبادی
ای عزیز دل زهرا پسرم مهدی جان
ای عزیز دل زهرا پسرم مهدی جان
سوخت از زهر هَلاهِلْ جگرم مهدی جان
دوست دارم که به دامان محبّت بنهی
از ره مهر و محبّت تو سرم مهدی جان
معتصم داد به من زهر که با خوردن آن
شمعسان سوخت ز پا تا به سرم مهدی جان
موقع دادن جان از اثر زهر جفا
روز شد تیره به پیش نظرم مهدی جان
ز آتش زهر جفا گرچه به خود میپیچم
یاد آن سینه و آن میخ درم مهدی جان
دادِ زهرا بِسِتان زان دو نفر روز ظهور
سوختند آن دو نفر برگ و برم مهدی جان
روزِ موعود، تو از ثانیِ نامرد بپرس
کرد نیلی ز چه رویِ قمرم مهدی جان
پهلوی مادر ما را بشکست و بشکست
زین جنایت به خدا بال و پرم مهدی جان
دل «ژولیده» از این ماتم عُظمی خون شد
ای عزیزِ دلِ زهرا پسرم مهدی جان
ژولیده نیشابوری
کوثر اشک من از ساغر و پیمانهی توست
کوثر اشک من از ساغر و پیمانهی توست
دل آتش زدهام شمع عزا خانهی توست
جگر سوخته، خاکستر پروانهی توست
شعلههای دلم از آه غریبانهی توست
ای تراب قدم زائر کویت، گُل من
وی خراسان تو تا صبح قیامت، دل من
درد جان را تو طبیبی تو طبیبی تو طبیب
بزم دل را تو حبیبی تو حبیبی تو حبیب
بی توّلای تو دل را نه قرار و نه شکیب
تو غریبُ الْغُرَبایی و همه خلق غریب
نه خراسان که سماوات و زمین حائر توست
دور و نزدیک ندارد دل ما زائر توست
ای قبول غم تو گریهی ناقابل ما
آتش عشق تو در روز جزا حاصل ما
مایه از خاک خراسان تو دارد گِل ما
ما نبودیم که میسوخت به یادت دل ما
سالها آتش غم شمع صفت آبت کرد
زهر در سینه شراری شد و بیتابت کرد
تو به خلقت پدری و تو به زهرا پسری
مثل جَدّ و پدرت از همه مظلومتری
تو جگر پارهی پیغمبر و پاره جگری
بلکه بیتابتر از بِسْمِلِ بیبال و پری
میزبان تو شد ای جان جهان قاتل تو
کس ندانست ندانست چه شد با دل تو
تو که سر تا به قدم آینهی توحیدی
به چه تقصیر چو بِسْمِلْ به زمین غلطیدی
مرگ را دور سرت لحظه به لحظه دیدی
همچنان مار گزیده به خودت پیچیدی
که گمان داشت که با آن غم پیوستهی تو
قتلگاه تو شود حجرهی در بستهی تو
بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی که چه آمد به سرت
داغ معصومهی مظلومه به جان زد شررت
تو زدی بال و پر و کرد تماشا پسرت
بس که بر شمس رخت ریخت ستاره قمرت
شرر آه برآمد ز نهادت مولا
صورتت شسته شد از اشک جوادت مولا
طایر روح غریبانه پرید از بدنت
قاتلت اشک فشان بود به تشییع تنت
خبر از غربت تن داشت فقط پیرهنت
کرد با خون جگر دست جوادت کفنت
چوب تابوت تو بر شانهی جان همه بود
جای معصومهی تو اشک فشان فاطمه بود
بانوان چشم ز مهریهی خود پوشیدند
دور تابوت تو پروانه صفت گردیدند
اشکها بود که بر غربت تو باریدند
لاله از خون جگر بر سر راهت چیدند
مردها مثل زنان شیونشان برپا بود
دور تابوت تو ذکر همه یا زهرا بود
ای خدا سوختم از گریه دل از کف دادم
کاش میسوخت فَلَک از شرر فریادم
کاش میداد غم شام بلا بر بادم
یاد خاکستر و سنگ لب بام افتادم
پای تابوت رضا چنگ و نی و دف نزدند
همه سیلی زده بر صورت خود، کف نزدند
دور تابوت تو بر چهره اگر چنگ زدند
لیک پای سر جدِّ تو همه چنگ زدند
دور تابوت تو ناله ز دل تنگ زدند
دور زینب همه از چار طرف سنگ زدند
تا شرار از جگر و ناله ز دل برخیزد
اشک میثم به تو و جدِّ غریبت ریزد
حاج غلام رضا سازگار (میثم)
تک بیت
طالب فیض
فارغ از هر دو جهانم به گل روی علی (علیه السلام)
با همه فرق کند شیوه ی اهدای کریم
آمدم پشت در خانهی آقای کریم
میکشم بر سر خود خاکِ کفِ پای کریم
درِ این خانه ز مقدار نباید دم زد
با همه فرق کند شیوهی اهدای کریم
من فقط آمدهام سیر نگاهش بکنم
کار من نیست سرودن ز سجایای کریم
انبیا پشت در خانهی او صف بستند
در خود عرش بُوَد مرتبه وُ جایِ کریم
نان این خانه به ما عزّت و شوکت بخشید
به جهان فخر کنند خیل گداهای کریم
ما گدای پسر ارشد حیدر هستیم
پس امید همهی ماست به مولای کریم
میرود دل به همانجا که تعلُّق دارد
میرود پشت در خانهی آقای کریم
امیر علوی
ندارد علی همزبانی بمان
ببین میتــوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیــلی جـوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جـانی بمان
زمــین گـیرِ من، آســمانی، بمان
اگر میشـود میتوانی بـمان
تو نـیلوفرانه تـریـن یاس شـهر
وجود تو کانون احـساس شهر
دعا گوی هر قـدر نشناسِ شهر
نکش دست از دستِ دستاس شهر
نباشـی، چـه آبی چه نانـی بمان
چه شد با علی همسفر ماندنت
چه شـد ماجرای سـپر ماندنـت
چه شد پـای حـرف پـدر ماندنـت
پس از غُـصّهی پشـت در ماندنت
نـدارد علــی هـمزبانی بمــان
برای علی بی تو بـد میشود
بدون تو غم بی عـدد میشود
نرو که غــرورم لــگــد میشود
و این سـقف، سـنگِ لحَد میشود
تو باید غــمم را بدانــی بمــان
چرا اشــک را آبـرو میکــنی
چرا چــادرت را رفـو میکـــنی
چرا اسـتخوان درگـلو میکــنی
چرا مـــرگ را آرزو میکـــــنی
چه کم دارد این زنــدگانی بمان
صابر خراسانی